part 15

51 12 23
                                    

(کادو)
آتش همچون جوی آب در زمین روان بود و باران آتشین از آسمان می‌بارید، فلیکس با حیرت دستش را بالا برد:
-عجیبه نمی‌سوزونه.
هیونجین لبخندی زد و دستش را درون نهر آتشین فرو کرد:
-زیادی یخه حتی یخ هم انقدر حس سرما نداره.
دستش را بیرون اورد و یخ زدگی و انجماد پوست دستش از سرخی آن مشهود بود.
فلیکس به طریقی احساس افتخار نسبت به ذهن متفاوتش داشت با لحنی تحسین وار و از خود تعریفی کرد:
-فکر کنم موقع خلق این دنیا شعارم این بود، بیا برعکسش کنیم.
هیونجین به آتش هایی که از دل آن نوک قله یک کوه که مدفون شده در حلقه‌ی آتش بود زل زد:
-مشخصه.
فلیکس دستش را به سوی او دراز کرد:
-فکر نکنم توی این دنیا باشه پرس و جو از روح های این جا کافیه.
از جا برخواستن و عزم رفتن کردند اما ناگهان
یک روح که در چرخه سوخته شدن بود فریاد کشید:
-یه لحظه صبر کنید.
با سرعت و دوان دوان به آن ها نزدیک شد، یک ابر بالای سرش بود که همراه او حرکت می‌کرد و فقط بر روی جسم او سایه انداخته و همچون چتری باز شده بر سرش آوار بود و از همه عجیب تر گدازه های آتش بر روی سرش همانند باران ریخته می‌شد.
روح به آن ها نگاه کرد و گفت:
-تازه ساعت چرخه ام رسیده از بقیه ارواح شنیدم دنبال یه پسر به اسم لوکاس هستید.
چشم های فلیکس برق زد:
-دیدیش؟
روح که یک دختر نهایتا پانزده ساله بود گفت:
-آره.
هیونجین به او که تمام پوستش ملتهب بود زل زد و گفت:
-چرخه واقعا عذابه نه؟ انگار یک بار با درد مردن کافی نیست چرا باید بارها و بارها این عذاب رو بکشیم خالق دنیای بیگانه واقعا بی رحم و مریض بوده.
فلیکس با اخم به هیونجین نگاه کرد.
دختر سری تکان داد:
-من عادت کردم دیگه همین که بتونم به زمین سر بزنم باعث میشه ازش ممنون باشم خیلی از روح ها این فرصت رو ندارند.
با شنیدن حرف دختر گره‌ی اخمش باز شد، ترجیه داد به جای توجه به حاشیه سازی هیونجین سراغ مسئله اصلی برود:
-خب چه طوری لوکاس رو دیدی؟ می‌دونی الان کجاست؟
دختر کلافه موهایش را عقب زد و نیم رخ سوخته شده‌اش قلب را به درد می‌آورد، یک طرف صورتش کاملا پوستی جمع شده داشت، بی توجه به نگاه سنگین آن دو پسر گفت:
-اون تنها روحی بود که درگیر چرخه تکراری عذاب نبود سر همین توجهم رو جلب کرد رفتم پیشش و ازش پرسیدم اسمش چیه و چرا مثل ما نیست شرایطش، گفت یه مسافره که قراره به کل دنیای مردگان سفر کنه نه مرده است نه زنده برای همین با ما فرق داره.
سنگینی عذاب وجدان فلیکس را آزار می‌داد و به قلبش چنگ می‌زد برای همین با صدایی غم زده پرسید:
-نگفت مقصد بعدیش کجاست؟
دختر با خشم به ابر بالای سرش نگاه کرد اما با لحنی آرام جواب آن ها را داد که نشان از خودکنترلی اش داشت:
-بهم گفت میخواد بره دنیای چاقو، تعجب کردم که مجوز عبور از دنیاها رو داره، آخه فقط روح‌های ارشد که ماموریت های مقبول انجام بدن این مجوز رو دارن، برای همین بهش گفتم چه ماموریتی انجام داده گفت رفاقت در حق یه نا رفیق حقیقتا جواب‌هاش قابل فهم نیستن.
هیونجین به صورت غمگین فلیکس نگاهی انداخت:
-چرا اونی که باید عمق نیش و کنایه حرف هاش رو فهمیده.
دختر با همین خصلت سرک کشی از لوکاس هم با خبر بود ذات کنجکاوش را با سوالی که پرسید به رخ کشید:
-شما هم قابلیت تردد دارید؟ ارشدید یا مثل اون لوکاس یه روح نصفه نیمه اید؟
هیونجین از لقبی که او به لوکاس و امثال او داده بود به خنده افتاد اما فلیکس برعکس او با جدیت گفت:
-ما کامل ترین روح دنیای بیگانه‌ایم والا مقام ترین قدرت این جا.
هیونجین با تعجب به او زل زد و زیر گوشش گفت:
-چرا یهو قدرت نمایی می‌کنی؟
فلیکس شانه ای بالا انداخت و زمزمه کرد:
-چرا نکنم؟ حقیقته!
دختر که تا الان با نگاهی مشکوک به آن‌ها زل زده بود و در ذهنش حرف فلیکس را طی یک ارزیابی سبک سنگین می‌کرد خندید:
-شوخی بامزه ای بود من دیگه باید برم.
هیونجین ریز ریز خندید:
-اصلا جدیت نگرفت.
فلیکس به دور شدن دختر خیره شد و گفت:
-دنیای چاقو چیه؟ روح های که با چاقو مردن؟
هیونجین سری تکان داد و با قیافه ای مچاله  شده گفت:
-از اون دنیا متنفرم.
فلیکس به تخته سنگی که توسط هیونجین نزدیکشان
می‌شد تا قایقی شناور، برای رسیدن به مقصدشان شود زل زد  پرسید:
-چرا مگه دنیاش چه طوریه؟
هیونجین آهی کشید و گفت:
-از همه جا چاقو به سمتت هجوم میاره درست لحظه ای که حس تیکه پاره شدن داری چاقو عین ژله خم میشه و پایین میفته انگار بدن تو سفت تر از نوک برنده اونِ و خمش می‌کنه.
فلیکس به کمک هیونجین سوار تخته سنگ شد:
-خب این که بی خطره چرا بدت میاد از دنیاش؟
هیونجین پوست لبش را کند:
- این که هر دفعه دلهره الکی می‌گیرم مثل دیدن فیلم ترسناک می‌مونه می‌دونی الکیه اما بازم غافلگیر می‌شی و می‌ترسی.
انگار فواصل و مرز بین دنیا ها آن قدر نزدیک به هم بود که هر بار به سرعت به مقصد برسند، فلیکس فکرش را بیان کرد:
-چه زود رسیدیم.
هیونجین شانه ای بالا انداخت:
-دنیا هایی که ساختی کوچیکن تعداد مرگ و میر کم نیست اما اکثر روح ها مرگ رو می‌پذیرن و به دنیای مردگان اصلی می‌رن بر خلاف تصور ما روح های لجباز و ریسک پذیری که مرگشون رو قبول نمی‌کنن و خواستار برگشت به دنیان کمن برای همین عده کمی تو دنیای بیگانه ای که ساختی پذیرش می‌شن.
فلیکس که از شنیدن این حقایق جدید به وجد آمده بود پرسید:
-مثلا یکی که بر اثر تصادف مرده اگر مرگ رو بپذیره اصلا این جا نمیاد؟
هیونجین سری تکان داد:
-درسته،آدم ها منعطف تر و سازگار تر از اونی هستن که فکر می‌کنی، آدم های کمی وجود دارن که راه های غیر طبیعی رو انتخاب بکنن، معمولی بودن انتخاب خیلی هاست ترجیه میدن با روال عادی پروسه بعد مرگشون طی بشه می‌ترسن از این که توی دنیای ناشناخته‌ی ما بیگانه ها طبقه بندی بشن، همون بهشت و جهنم مرسومی که می‌شناختن رو ترجیح می‌دن.
فلیکس به چاقویی که به سمتش می‌آمد خیره ماند:
-جالبه.
فحش و ناسزایی که هیونجین حواله‌ی چاقو‌هایی که
بی هوا در هوا به سویش می‌آمدند می‌کرد خبر از نارضایتی کامل او از این دنیا می‌داد انگار فقط با بد و بیراه نثار چاقو ها کردن خشمش خالی می‌شد.
فلیکس خندید:
-همین که خالقشون فحش نمی‌خوره خوبه.
هیونجین که به خاطر عصبانیت زیاد افکارش را قبل بیان شدن مزه مزه نمی‌کرد به آنی اعتراف کرد:
-چون دوست دارم دلم نمیاد از گل نازک تر بهت بگم.
فلیکس با چشکم های گرد شده به او نگاه کرد اما قبل از این که واکنشی به هیونجینی که بر اثر هول شدن سر پایین انداخته، نشان دهد صدایی آشنا شروع به حرف زدن کرد.
«دعا کن اون متقابلا دوست نداشته باشه مگرنه آواره می‌شی و به قیمت جونت تموم می‌شه این حس.»
سر چرخاند و با دیدن لوکاس اشک در چشم هایش حلقه زد.
لوکاس لبخندی زد و گفت:
-از کادویی که روز تولدت بهت دادم خوشت اومد رفیق؟
فلیکس به خاطر بغضی که در گلویش چنبره زده بود نمی‌توانست جمله طولانی ادا کند صرفا پرسید:
-چی؟
لوکاس خندید:
-مرگ دیگه من آدمیم که هر چی بهم کادو بدن در همون حد و اندازه جبران می‌کنم، پیشواز کادو دادن همیشه از خصلت هام بوده به نظرم غافلگیری جالب تریِ.
هیونجین مبهوت و حیران گفت:
-پس تو قبل تولد بیست سالگی فلیکس کشتیش سر همین فقط یه دونه بیگانه داره، چی کار کردی پرتش کردی؟ هلش دادی از ارتفاع؟
لوکاس لب هایش را آویزان کرد:
-کادوم رو یادت نمیاد؟ اون لحظه خاص رو فراموش کردی؟
فلیکس دستش را روی سرش گذاشت توان واکنش دادن یا حرفی به لب آوردن را از دست داده بود.

Loneliest AlienTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang