(پیکره ی آبی)
با بدنی کوفته روی مبل دراز کشید لامپ روشن بالای سرش واقعا آزارش می داد و انگار که خطوط اعصابش ترامپولین باشد، روی آن بپر بپر می کرد.
آهی کشید و خیره به لامپ لب زد:
-نمیشه خودت شعور داشته باشی خاموش شی؟
حتی یک ثانیه هم از گفتن حرفش نگذشت که لامپ به خاموشی کشیده شد.
فلیکس خنده هیستریکی کرد و سر خود شیره مالید تا آرامشش را از دست ندهد:
-چه زمانبندی برای سوختن انتخاب کرده.
ترجیح می داد مانند دیوانه ها با لامپ شوخی کند تا این که به صورت جدی به علت خاموشی اش فکر کند:
-کینه ای تا بهت توهین کردم خودسوزی کردی که تو دردسر بیفتم نه؟
از آن جایی که تازه اواسط روز بود و خانه اش هم نورگیر خوبی داشت باید ساعدش را روی چشمش میگذاشت تا تاریکی بیش تری را نصیب خودش کند.
وقتی دستش خسته شد غر زد:
-کی حال داره تا اتاق بره چشم بند بیاره؟
بی حوصله قید ژست درازکشش را زد و با چشم هایی شاکی و بدن بی میل ایستاد، هنوز قدم اول را برنداشته بود که کف پایش یک چیز نرم را لمس کرد سرش را پایین برد و با دیدن چشم بندش انگار که دنیا را تقدیمش کرده باشند با ذوق با انگشت های پایش آن را اسیر کرد و پایش را تا جایی بالا آورد که دست هایش بی زحمت بتوانند آن را بگیرند وقتی داشت چشم بندش را روی چشمش تنظیم می کرد یک حقیقت برایش یاد آوری شد که تمام حس شادی اش را دود کرد.
او همیشه چشم بندش را روی پاتختی کنار تخت می گذاشت معنی نداشت که زیر مبل پیدایش کند.
با این حال شانه ای بالا انداخت و گفت:
-حتما سونی اوردتش این جا!
اما قبل این که حتی نشمین گاهش فرصت نشستن پیدا کند افکارش دوباره نشست کرد، سونی یک هفته ای میشد که مرده بود، او هنوز با حقیقت مرگ گربه اش کنار نیامده بود.
فلیکس انگار هاله عزرائیل گونه ای دورش می چرخید زیرا به هر که دل می بست او از دنیا دل می کند.
بغضی که دربست پشت گلویش نشسته بود و فقط منتظر شنیدن صدای تق ریزی بود تا در های گریه را به روی او باز کند دوباره روی کار آمد، با گلوی گرفته و قبلی گرفته تر ، مات و مبهوت چشم بندش را در اورد.
غم باعث شد که حتی به علت حضور غیر عادی چشم زیر پایش زیاد تفکر نکند.
برای قورت دادن بغضش نیاز به خوردن آب سرد داشت، فوری سمتِ یخچال رفت، انقدر از نظر روحی و جسمی خسته بود که حتی باز کردنِ در بطری برایش طاقت فرسا بود.
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...