(عدالت مخدوش)
آخرین باری که فلیکس زندگی را از دیدگاه خود توضیح داد باعث شد درد غیر قابل توصیفی را تجربه کند که با هیچ کلماتی عمق این درد قابل توضیح نبود.
احساس میکرد تک تک اجزای بدنش در حال چرخ شدن است و از درد در حال تجزیه شدن است تا عصارهی زجر را از او بیرون بکشند.
نمیتوانست منشا درد را پیدا کند اگر میخواست مثال بزند باید بند بند وجودش را در یک لیست تمام نشدنی ذکر میکرد.
از درد دست خودش را گاز میگرفت نه برای این که فریاد نکشد صرفا امیدوار بود اگر یک منشا درد قابل تشخیص برای خود تولید کند ذهنش به آن سمت پرت میشود و درد بزرگ تر را فراموش خواهد کرد.
اما زهی خیال باطل؛ کل دستش را رد پای گاز فتح کرده بود اما دردش همچنان مهمان ناخواندهی بدنش بود.
احساس میکرد عدالت یک قاشق شکر در دریای شور است همان قدر بی تاثیر، نا چیز و غیر قابل تشخیص.
اگر او زندگی دردناکی را سپری کرده بود و مقداری هم راجبش غر زده بود باید این چنین در دنیای پس از مرگ تاوان پس میداد؟
انگار زندگی فرزند مرگ بود و اگر از آن بدگویی میکردی مرگ به حسابت میرسید.
نباید راجب سوگولی او هیچ الفاظ منفی به کار برود زیرا پرداخت جریمهی آن به طور کمر شکنی سنگین است.
چشم هایش هنوز سو و نوری نداشت تنها چیزی که برایش روشن بود ادامه دار بودن این درد بی پایان بود.
حتی جانی برای فریاد کشیدن نداشت و نالههایی از درد سر میداد که به زحمت قابل شنیدن بودند.
بعد از لحظاتی که قدر کل سال های زندگی اش طولانی به نظر میرسید این درد غیر قابل تحمل قطع شد و چشمهایش یادشان آمد دیدن وظیفهاشان است و به کار خود برگشتند.
اولین چیزی که دید رد های بی شمار دندانش بر روی دست هایش بودند که از بزاق بعضی جاهایش خیس به شده بودند.
به اطراف سرکی کشید و نمیتوانست محیط اطراف را درک بکند.
او در یک محیط شناور قرار داشت که با سرعت کمی حرکات محسوسی داشت یک تخته سنگ دایره شکل به اندازه ی یک اتاق ده متری، وقتی به لبه های آن نزدیک شد و به پایین نگاهی انداخت ابرهایی را دید که روی زمین قرار دارند و انگار حکم سنگ ریزه های پنبهای شکل را در آسمانی که نباید زیرپایش میبود داشتند.
تخته سنگ او در هوا بود و آن آسمان در زمین.
خب با دیدن این منظره به یقیین رسید که مرده است.
فقط در دنیایی که دنیای او قوانین علمی اش نباشد همچین پدیده ای ممکن بود.
فلیکس چشم ریز کرد تیکه سنگ های شناور زیادی به صورت پراکنده در فضا پخش بودند.
اما یکی از آن ها به سرعت در حال نزدیک شدن به او بود.
وقتی به فاصلهی معقولی که چشمهایش قادر به دیدن آن باشد رسید یک فرد شنل پوش را دید به روی یک تکه سنگ کوچک که پاهایش آویزان بود و با ریتم تکان می داد آن ها را و با این که فضای سنگ فقط در حد همین نشستن یا ایستادن کافی بود استرسی مبنا بر افتادن نداشت.
فرد وقتی به او رسید با یک پرش خود را از سنگ خودش به سوی سنگ فلیکس انداخت دقیقا لبهی آن فرود آمد و کمی تنش متمایل به عقب رفت و دست هایش را تکان داد و تعادل خود را حفظ کرد و خود را جلو کشید.
در آخر توانست خود را کامل به داخل بیاورد و خود را از سقوط نجات دهد.
فلیکس به او کمکی نکرد چون برایش نجات دادن یک روح که جانی برای محفاظت ندارد مسخره به نظر میرسید.
فرد شنلش را انداخت و گفت:
-باورم نمیشه اومدم به کسی کمک کنم که موقعی که به کمک نیاز داشتم فقط افتادنم رو دید زد.
فلیکس که به محض افتادن کلاه شنل در شوک فرو رفته بود بالاخره توانست این یخ زدگی بر اثر حیرت را بشکند و حرف بزند:
-این جا چی کار میکنی؟ مگه نگفتی نمیتونی از دنیای آب ها خارج بشی؟
هیونجین شانهای بالا انداخت:
-بیگانه ها گفتند تو یه موجود خاصی و بهتره تشریفاتیتر باهات رفتار شه و سر این که احساس غریبی نکنی من رو فرستادن که راحت باشی.
فلیکس سری تکان داد و کوتاه جواب داد:
-که این طور!
هیونجین با حرص دستش را به کمرش زد:
-که این طور؟ این یه تبعیض آشکاره! زمان من مرده ها رو شکنجه میکردن بعد شما رو لوس بار میارن و به فکر راحتیتون هم هستند، از من با وحشت و زجر پذیرایی کردن.
فلیکس دستش که قدم به قدم دچار فرو رفتگی بود را جلو آورد و گفت:
-من هم حسابی شکنجه شدم نگران نباش!
هیونجین به خنده افتاد و گفت:
-چیه سگ بهت حمله کرده؟ نکنه گفته بودی زندگی سگی داری؟
فلیکس نفسش را با حرص بیرون فرستاد:
-نه مثل سگ درد کشیدم چون زندگی رو به دردناکترین روش ممکن توصیف کردم، حالا به نظرت چرا با من خاص رفتار کردن؟
هیونجین چشم هایش را با حرص چرخاند:
-به نکته خوبی اشاره کردی تو مثل گلی میمونی که بقیه مثل حشرات ناچیز دورت بال بال میزنن، تو دنیای زنده ها که یه پروانه پر شکوه و پرستیدنی بودی؛ مثل این که تو دنیای مردگان هم یه روح ازلی محترمی.
فلیکس با غرور دست هایش را در سینه جمع کرد:
-من برای خاص بودن زاده شدم و با همین خاص بودن به مردگی ادامه میدم.
هیونجین سرش را بین دستانش گرفت:
-حس میکنم تک تک خطوط فکریم صرفا جهت سیگنال تنفر نسبت به تو فعالیت میکنن کل هورمون های بدنم تنفر از تو رو ترشح میکنه ریتم قلبم سمفونی تنفر از تو رو داره میزنه.
فلیکس خندید و بدون ذره ای ناراحت شدن گفت:
-این عاشقانه ترین ابراز تنفری بود که تا حالا شنیدم مرسی که انقدر درگیرمی.
هیونجین موهای فلیکس را بهم ریخت و گفت:
-به طرز دوست داشتنی موجود نفرت انگیزی هستی از بس خوبی حرصم و در میاری حتی به عنوان همنشین بهترین کسی بودی که این مدت باهاش ارتباط گرفتم.
فلیکس دستش را به نشانه ی احترام روی سینه اش گذاشت و چشمکی زد:
-ارادتمندم.
هیونجین خندید و مشتی به بازوی فلیکس زد:
-باجنبه ی لعنتی مخم رو نزن میخوام همچنان ازت متنفر باشم.
فلیکس با شیطنت گفت:
-تنفر حس عمیقی خوشحال میشم یکی انقدر عمیق احساساتی نسبت بهم داشته باشه.
هیونجین لبخندی زد و گفت:
-الان قراره احساس حسادت عمیق من رو وقتی نگهبانها لی لی به لالات میزارن ببینی.
فلیکس نگاهی به اطراف کرد:
-چه طوری میریم پیششون؟ اصلا روح ازلی چی هست که هی به ریش من میبندنش؟
هیونجین متفکر به او زل زد:
-نمیدونم اما فکر کنم بعد دیدن نگهبانها بفهمیم چه موچود عجیب الخلقه ای هستی.
فلیکس کمی در فکر فرو رفت و ذهنش درگیر ماهیتش و تغییرات بی شمار زندگی اش در این بازه زمانی کوتاه شد.
هیونجین دستش را دراز کرد و چند باری انگشت هایش را بازو و بسته کرد و تخته سنگی به سمتشان کشیده شد.
دست فلیکس را گرفت و به لبه ی پرتگاه شناورشان کشید و گفت:
-بپر.
فلیکس مطیعانه تخته سنگ جدید را مقصد خود تعیین کرده و با احتساب فاصله پرشی زد که خوشبختانه پرش موفقی بود و انگار تخته سنگ قبلی برایش درس عبرتی شد که این بار سنگی پهن تر و جا دار تر را فرا بخواند.
فلیکس به اطراف نگاه کرد سنگ های بی شماری در فضای اطراف معلق بودند با کنجکاوی پرسید:
-منم میتونم مثل تو سنگ ها رو کنترل کنم؟
هیونجین سری تکان داد:
-ساده است فقط تصور کن تو و این محیط در واقع یک جسم واحد هستید و تمام سنگ های این اطراف بخشی از بدن خودتن بعدش میتونی هر کدوم از عضو بدنت رو که میخوای تکون بدی، فقط باید کاملا با محیط یکی بشی و وجودیت خودت رو پشت سر بزاری و خودت رو کاملا به عنوان مولکولی تو این دنیای مردگان بپذیری که بخشی از کل این جا رو تشکیل میده.
فلیکس با طعنه غرید:
-خیلی ساده بود اصلا این کتابچه ای که توضیح دادی سخت به نظر نمیرسید چه طوری میتونست انقدر ساده باشه؟ حتی از قورت دادن آب دهنمم ساده تر به نظر میرسه ! به نظرت مدال ساده ترین ها رو می بره یا نه؟
قصد داشت به طعنه زدنش ادامه بدهد که هیونجین وسط حرف او پرید:
-کنایه هات دریافت شد واقعا نیاز نیست ادامه بدی، فقط من به دنیای مردگان زیادی عادت دارم حواسم نبود برای تو تازگی داره.
هیونجین به سنگ صرفا دستور میداد و سنگ همچون یک فرد هوش و عقل دار حرف او را میفهمید و اطاعت میکرد.
فلیکس مشکوک پرسید:
-تو اگر تو دنیای مرده های بر اثر ارتفاع نبودی چه طوری آدرس هاش و بلدی به چشم من که کل این جا شبیه همه!
هیونجین بدون ذره ای هول شدن از این که مچش گرفته شده است وقیحانه اعتراف کرد:
-در واقع ما مرده ها به تمام قلمرو های مرگ میتونیم سرک بکشیم اگرمجوز عبور داشته باشیم.
فلیکس ابرویی بالا انداخت:
-و تو مجوز عبور داشتی این اولین بارت نیست مشخصه.
هیونجین سری تکان داد:
-داشتم، دوباره به سنگ دستور داد"بپیچ چپ".
فلیکس با خشم غرید:
-پس چرا دروغ گفتی؟ چرا نمیخواستی تو قضیهی لوکاس کمکم کنی؟ چه ریگی به کفشتِ؟ چه طوری میتونم بهت اعتماد کنم؟
هیونجین آب دهانش را قورت داد و گفت:
-چون لوکاس زنده است و اگر به این حرفم اعتماد نداری خودت میتونی تو دفتر اسناد مرگ های ثبت شده ببینی که هیچ جا به اسم اون اشاره نشده.
فلیکس حیرت زده به او زل زد، زبانش بند آمده بود و نمیتوانست این حقیقت سنگین را هضم کند.
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...