part 12

57 13 23
                                    

(بذر دانش)
هیونجین با صدایی بلند و رسا گفت:
-من دنبال کتاب بذر دانشم.
کتابی از ردیف سوم آن ستون بلند معلق متشکل از کتاب‌ها بیرون آمد و پرواز کنان به سمتشان آمد.
هیونجین وقتی کتاب هم تراز آن ها و کاملا در دسترس بود گفت:
-تو ببین می‌تونی بازش کنی.
فلیکس کتاب را بین دستانش گرفت اما انگار که اتویی داغ را لمس کرده باشد حرارتی مستقیم و دردناک به دستناش وارد شد.
فلیکس فریاد کشید و کتاب از دستانش رها شد.
صدای خنده های مختلفی در سالن پیچید.
کتاب ها آن ها را به سخره گرفته بودند و به ریششان می‌خندیدند.
فلیکس با خشم غرید:
-باید بهم هشدار می‌دادی‌
هیونجین ابراز شرمندگی کرد:
-ببخشید فکر کردم به عنوان یه والا مقام به تو اجازه. می‌ده لمسش کنی.
فلیکس دست های متورم و قرمزش را نگاه کرد.
هیونجین دست های او را بین دستانش گرفت و لب هایش را جمع کرد و با فوت کردن قصد داشت حس خنکی را به دست های داغ کرده‌ی او منتقل کند.
فلیکس اجازه داد حس خوشایند فوت های او ادامه داشته باشد و گفت:
-اگر من وقتی حس نا هوشیاری داشتم اون خدای مرگ درونم به تو هاله اش رو داده پس شاید فقط تو می‌تونی این کتاب رو باز کنی.
هیونجین به کتابی نگاه کرد که شناور دور آن ها می‌چرخید و انگار غیر قابل نفوذ بودنش را به رخ آن ها می‌کشید و مفتخرانه برای حریف رقص شادی سر داده بود.
هیونجین دست فلیکس را رها کرد و ناگهانی کتاب در حال حرکت را بین دستانش گرفت.
دفعه پیش خارهای زیادی در دستانش فرو رفته بود انتظار همان حس تیز و بریده شدن پوستش را داشت.
اما به راحتی کتاب را بین دستانش گرفت.
با ناباوری کتاب را باز کرد و فریاد شادمانه‌ای سررداد.
فلیکس نفس راحتی کشید و پرسید:
-چرا با این که مردم درد حس می‌کنم.
کتاب انگار با باز شدن سپر سفت و سخت اولیه اش قفل دهانش هم گشوده شده بود و سخنگو بودنش را آشکار کرد:
-یه درد فرضی برای کسایی که لیاقت لمس کردنم رو ندارن می‌سازم تا ده ثانیه دیگه اروم می‌شی.
فلیکس زیر لب ناسزا بار او کرد:
-همینم مونده یه تیکه کاغذ برای ما ادا بیاد، افاده‌ای رو مخ.
کتاب بی توجه به فلیکس گفت:
-چی‌می‌خواید بدونید؟
هیونجین با خوشحالی گفت:
-چه قدر خوب که سخنگویی روند تحقیق و سریع تر می‌کنی.
کتاب با غرور از خودش تعریف کرد:
-بالاخره باید بین کتاب مقدسی مثل من و بقیه کتابای کم ارزش تر فرقی باشه.
کتاب های دیگر سالن غرش های های ریز و درشتی از سر خشم از خود سر دادند.
کتاب قهقه ای سر داد و گفت:
-فقط همین سر صداها رو می‌تونن از خودشون در بیارن و حامل کلاماتی ان که روشون نوشته شده هیچ کلمه ای از خودشون نمی تونن بسازن.
بین صداهای خشمگین دیگر کتاب‌ها حتی صدای گریه هم می‌شد شنید.
فلیکس که اصلا از آن کتاب خوشش نمی آمد گفت:
-انقد روده درازی نکن میریم سراغ اصل مطلب هر چی راجب خدای مرگ می‌دونی بگو.
کتاب سخنگو با آرامش و لحنی شمرده شمرده شروع به سخنرانی کرد:
-خدای مرگ یک روح ازلی که به دنیا اومده تا شاهد جریان زندگی باشه، بین انسان ها بارها و بارها متولد می‌شه و شرایط مختلف انسانی رو زندگی می‌کنه اون یه مشاهده کننده‌است، کسی که دنیای بیگانه با برسی جوهره‌ی روحیش سعی می‌کنه انسانیت رو درک بکنه، اون آموزگار ما برای شناخت انسان‌هاست، اون یه ببینده‌است که از شروع تا پایان دنیای انسان‌ها رو قراره تماشا کنه و اون فقط وقتی که وجودتیش دیگه الزامی نداشته باشه از بین می‌ره.
فلیکس که با دقت به حرف های او گوش می‌داد به تندی پرسید:
-چه وقتی وجودیتش معنا نداره و لازم نیست تو دنیا باشه ؟
کتاب بی درنگ پاسخ او را داد:
-وقتی که انسانی روی زمین نباشه اون هم دیگه چیزی برای دیدن و جایی برای زندگی کردن نداره فقط یک روز بعد مرگ اخرین انسان روی زمین زنده می‌مونه.
هیونجین که تحت تاثیر حرف کارلوس بود پرسید:
-پس ابد و یک روز که می‌گن اینه، جون آدما رو هم می‌گیره؟
کتاب فورا جواب داد:
-نه ولی بستگی به بازی با کلمات میشه گفت حرفت اشتباه نیست.
فلیکس ابروی بالا انداخت:
-درست توضیح بده چه ربطی به جون آدما داره پس؟
کتاب بدون مقاومت توضیح داد:
-خدای مرگ عمرش با مردن آدم ها شارژ می‌شه چون هر انسانی که می‌میره یک روز به عمر خدای مرگ اضافه می‌کنه برای همین وقتی اخرین انسان روی زمین بمیره، خدای مرگ یک روز عمر اضافه دریافت می‌کنه و اون اخرین دریافتیش می‌شه و عمرش با به پایان رسیدن اون روز به تموم می‌شه.
هیونجین زیر لب زمزمه کرد:
-پس کارلوس به سری شایعات شنیده فقط.
کتاب خندید:
-شایعات از نادانی و نداستن سر چشمه می‌گیره حقیقت همینی که تو تن و بدن من نوشته شده.
فلیکس با کنجکاوی پرسید:
-چرا خود خدای مرگ از ذات خودش خبر نداره.
کتاب پوزخندی زد:
-این که خیلی ساده است احمق جان، برای این که بتونه خوب با انسان ها قاطی بشه و واقعا تبدیل بشه به یکی از اون ها باید غرق در انسان بودن باشه و دونستن هویتش فقط خطا ایجاد می‌کنه.
فلیکس چشم هایش را با حرص چرخاند:
-فکر کنم جفتمون به یه اندازه از هم متنفریم.
هیونجین اما به جای گوش دادن به جر و بحث آن ها ترجیه می‌داد سوالاتش را مطرح کند:
-این دنیا برای ادمایی که خودکشی کردن یا آدمایی که به قتل رسیدن؟ آدم های عادی کجا می‌رن؟
آن کتاب همانند اسمش واقعا بذر دانش بود و جواب تمامی سوالات را در آستین داشت:
-آدم هایی که به قتل رسیدن یک شخصی قاتلشون بوده و آدم هایی که خودکشی کردن علاوه بر این که یک شخص یعنی خودشون قاتلشون بوده یک چیز هم جونشون رو گرفته همون ابزار و عامل خودکشیشون و این دنیا متعلق به تمامی مقتولین حالا به هر روشی که کشته شدند، ادم هایی که با مرگ طبیعی از دنیا رفتند به آبشار فراموشی می‌رند و بعد از شستن روحشون از تمام تجربیات زندگی که پشت سر گذاشتن و فراموشی خاطراتشون به صف نویسندگان سرنوشت فرستاده می‌شن تا نسبت به تاثیراتی که روی دنیا و آدما گذاشتن برای تناسخ بعدیشون داستان زندگیشون طرح بخوره.
فلیکس با رضایت گفت:
-زیاد وراجی می‌کنه ولی پرحرفی هاش مفیدن، یه سوال خوب دیگه بپرس بچه زرنگ.
هیونجین کمی تامل کرد و به فکر فرو رفت سپس سوال بعدی خود را مطرح کرد:
-تو می‌دونی لوکاس کجاست.
کتاب با غرور گفت:
-بذر دانش از تمام وقایع تمام جهان ها با خبره تاریخ تولد و نام پدر و مادرش رو بهم بگید تا جستجو راحت تر بشه.
فلیکس فوری  اطلاعاتی که کتاب نیاز داشت را به او ارائه داد.
کتاب کمی مکث کرد و گفت:
-این پسر بین دنیا‌ی ارواح سرگردان شده و  بی وقفه در حال راه رفتن و مکانش مداوم عوض می‌شه تا الان از پنج تا از دنیاهای سرزمین مردگان رو پشت سر گذاشته.
فلیکس با ترس سوالش را بیان کرد:
-یعنی مرده؟
کتاب فورا پاسخ داد:
-بله ولی چون تو سرنوشتش این مرگ مقدر نشده بود نه بین دنیای ارواح نه بین دنیای زنده ها جایی نداره.
هیونجین می‌دانست کتاب هیچ اطلاعات اضافه‌ای به جز پاسخ سوال پرسیده شده نمی‌دهد پس این بار جامع تر سوالش را بیان کرد تا جواب کامل تری دریافت کند:
-لوکاس چرا به این سرنوشت مبتلا شده؟
کتاب کمی سکوت کرد اما زود به حرف آمد:
-چون خدای مرگ عاشقش شد و برای جلوگیری از آشوب مقدر شده که در هر زندگی خدای مرگ فقط حق داره با شریکی که براش ساخته شده یعنی خدای حیات رابطه عاشقانه بر قرار کنه، کسی که خدای مرگ به اشتباه عاشقش بشه  یه خطای دنیوی که نظم رو بهم می ریزه برای همین کل روز های عمرش سوخته می‌شه و از سر راه کنار می‌ره تا مانع عشق حقیقی که باید رقم بخوره نشه.
فلیکس احساس کرد پاهایش به لرزه افتاده و جانی در تن ندارد به سختی خود را به هیونجین تکیه زد تا سقوط نکند، جوشش اشک را در چشم هایش حس می‌کرد باورش نمی‌شد که مسبب مرگ بهترین رفیقش شده و عشق پنهانی اش به او، لوکاس را به کام مرگ و سرگردانی در دنیا‌ها کشانده.
هیونجین حسی به مرگ لوکاس نداشت دلش بیشتر برای فلیکس می‌سوخت که مسبب مرگ عزیزش شده، با این حال حس همدردی اش نتوانست به حس کنجکاوی‌اش غلبه کند و با این که سوال پرسیدن در این لحظه  حساس برای فلیکس به دور از شعور بود سوال خود را پرسید:
-عشق حقیقی خدای مرگ، همون خدای حیات کیه؟
کتاب خندید و گفت:
-هوانگ هیونجین تو خدای خیاتی.
هیونجین به خنده افتاد و گفت:
-شخصیت شوخی داری، حالا جدی جواب بده اون کیه.
کتاب مصرانه گفت:
-تویی!
هیونجین مچ گیرانه گفت:
-من نتونستم بار اول بازت کنم تیغات و فرو کردی تو دستم اگر خدا بودم باید می‌تونستم.
کتاب بذر دانش، اعتراف سنگینی کرد:
-نویسنده و خالق من، خدای مرگ هستش کسی که خالق دنیای مردگان هم هست و تمام قوانینش رو وضع کرده و خود این دنیا و بیگانگان رو طراحی کرده، برای همین من فقط به دست اون و با تشخیص نیروی درونی اون باز می‌شم، هیچ والا مقامی لایق دیدن من نیست به جز خالقم، حتی اگر خدا هم باشی نمیتونی بازم کنی.
فلیکس که دیگر کاملا روی زمین نشسته و تسلیم زانو‌های شل شده اش شده بود گفت:
-چون هاله کوفتیم و بهت دادم تونستی بازش کنی و مثل این که عشق حقیقی منی.
کتاب تایید کرد و گفت:
-ارباب ببخشید اگر باهاتون شوخی کردم شما خودتون این خصلت رو توی من نهادینه کردید.
فلیکس کلافه گفت:
-حوصلت و ندارم.
کتاب اما قصد سکوت نداشت:
-یه نکته دیگه هم به خدای حیات بگم، ارباب اونقدر باهوش هست که هاله‌اش رو به هر کسی نده، چون تو نیمه‌ی گمشده اش هستی و سالیان سال که سرنوشت‌های مقدر شده‌ای باهم داشتید و روزگاری های زیادی بهم عشق ورزیدید خواست ازت محافظت کنه.
هیونجین هم مانند فلیکس روی زمین نشست و هر دو بهت زده فکر و ذکرشان غرق در اطلاعات دریافتی‌اشان و فاش شدن حقایق از سوی کتاب بود.

Loneliest AlienTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon