(روح ازلی)
خانهی فلیکس به مرکز تحقیقات تبدیل شده بود تخته کوچکی را با میخ به دیوار وصل کرده بودند اما تخته نسبت صاف ایستادن لجبازی میکرد و با کج ترین حالت ممکن دیوار را بغل کرده بود.
اما محتوایی که رویش یادداشت شده بود باعث میشد به احترام عظمت این شوک، ضربان قلب فلیکس در خطی صاف قرار بگیرد.
کلمات رویش با بی رحمانه ترین حالت میپرسید که فلیکس چگونه مرده است.
هیونجین که روی مبل نشسته بود سرش را از لپ تاپ بیرون میآورد و میگوید:
-هیچ مقاله ای راجب قتلی که به تو اشاره کنه پیدا نکردم.
اصلا تو شیش روز گذشته هیچ خبر قتلی رو تو شهر ما پوشش ندادن.
فلیکس که روی مبل رو به رو دراز کشیده بود آهی کشید حقیقتا نمیخواست به این کلمه ی مرگ اقرار کند ولی دیگر مجبور بود:
-شاید تو شهر دیگه ای مردم.
هیونجین لپ تاپ را بست و گفت:
-شاید ولی قضیه تو هیچیش با عقل جور در نمیاد.
به سمت تخته که به نزدیک ترین دیوار چسبانده بودند قدم رو رفت و با دستمالی که جای تخته پاک کن را گرفته بود نوشته را پاک کرد و با خط ریزی نوشت:
-فلیکس واقعا مرده؟ قوانین دنیای بیگانه، خانواده، مراسم تحریم، دانشگاه، حسرت.
فلیکس سر جایش نشست و با تعجب پرسید:
-منظورت از این کلمات به هم ریخته چیه؟
هیونجین دور قوانین خط کشید و گفت:
-بیگانه ها مواظبن که وقتی به عنوان روح تو دنیا پرسه میزنیم، هیچ آشنایی ما رو نبینه در اصل بیگانه ای که قدرت پنهان سازی داره همیشه همراه ماست و روی هاله و جسممون سایه ای میندازه که باعث میشه از نظر هر کسی که حتی یک بار او زندگیش ما رو دیده غریبه باشیم.
فلیکس فوری متوجه نکته قضیه شد:
-ولی تو دانشگاه همه من رو میشناسن و هویتم رو درست به یاد میارن و پوشش جعل هویتی روم انداخته نشده.
هیونجین روی کلمه دانشگاه ضربدری زد چون این کلمه هم مورد برسی قرار گرفت.
و دور خانواده یک دایره رسم کرد :
-من تو لپ تاپت دیدم که پدرت یک ساعت پیش برات ایمیل فرستاده، پس یعنی حتی نزدیک ترین اشخاص زندگیت نمیدونن مردی که این عجیبه.
کنار مراسم تحریم یک تیک زد و ادامه داد:
-اگر مراسم تحریم و عزا نداشتی یعنی تو پنهانی کشته شدی و جسدت رو مخفی کردن!
تک چراغ امید در صحرای دل فلیکس سو سو زد و با خوشحالی گفت:
-شاید نمردم و تئوریت از بیخ غلطه.
هیونجین سری تکان داد:
-دو روز دیگه میفهمیم اگر سمت دنیای بیگانه کشیده نشی یعنی زنده ای.
فلیکس هم به سوی هیونجین روانه شد و به محض رسیدن به تخته دست روی کلمه حسرت کشید و گفت:
-اگر میخوای بدونی چه پشیمونی تو زندگی برام مونده کاملا جوابش مشخصه.
هیونجین شروع به پاک کردن تخته کرد و دست فلیکس را کنار زد:
-حسرتت فهمیدن راز مرگ لوکاس ولی مرگ خودت راز آلود تر به نظر میرسه.
ستاره ای در مغز فلیکس چشمک زد:
-اگر به کشف مرگ لوکاس نزدیک شده باشم و قاتلش من رو هم کشته باشه چی؟
هیونجین به سمت آشپزخانه حرکت کرد و بی تارف در یخچال او را باز کرد با چشم هایش دنبال سیب میگشت و لب هایش نظریه فلیکس را قبول کرد:
-منطقی چون روح هایی که تو هفته اول مرگن همه چیز رو به یاد میارن به جز این که مردن، یعنی میشه گفت نحوه مرگشون از ذهنشون به محض مردن پاک میشه، تا وقتی که دنیای بیگانه صداشون نزنه اصلا متوجه مرده بودنشون نمیشن، تو هم اگر تجربیات من رو نداشتی عمرا میفهمیدی که زنده نیستی.
حالا که سیبش را پیدا کرده بود روی میز ناهار خوری نشسته و پاهایش را تکان میداد و با لذت سببش را گاز میزد.
فلیکس که در افکارش شناور بود و در موج فکر های پریشانش دست و پا میزد، ناگهان به خود آمد و هیجان زده به سمت او دوید دست هایش را روی پای او گذاشت و گفت:
-این یه ازمایش منظور بدی برداشت نکن.
سپس دست هایش را بالا برد و با تمام قدرت روی رون پاهای هیونجین فرود اورد و از شدت ضربهاش صدای بلندی تولید شد اما هیونجین خم به ابرو نیاورد.
هیونجین با ابرو بالا انداختن نشان داد که منتظر توضیحات است.
فلیکس با لبخند گفت:
-تو مردی پس هیچ دردی حس نمیکنی، زخمی نمیشی، جسمت فنا ناپذیر ولی من تا قبل درمان تو رد زخم تو پاهام داشتم درد و حس میکنم پس زنده ام.
هیونجین بدون لحظه ای تعلل چک سهمگینی نثار صورت فلیکس کرد.
فلیکس احساس میکرد مغزش از شدت ضربه فیوز پرانده با عصبانیت فریاد کشید:
-چقد کینه ای تشریف داری مرتیکه عقده ای.
هیونجین سیب تا نیمه گاز زده اش را به سمت سینک ظرفشویی نشانه گرفت و خوشبختانه فرود درست هم داشت:
-بحث تلافی نبود واقعا ازمایش بود میخواستم ببینم جدی درد و احساس میکنی یا نه، تازه از رد دستام روی صورتت مشخصه هنوز پوست حساس یه ادم زنده رو داری.
فلیکس کلافه نفسش را بیرون فرستاد:
-دوباره برگشتیم سر خونهی اول اگر زنده ام چرا مثل یه روح نامیرام در برابر ارتفاع و میتونم تله پورت کنم؟
ناگهان تودهی سیاهیی پشت فلیکس ظاهر شد.
هیونجین با خشم از روی میز پایین پرید و به سوی توده سیاه رفت:
-خوب از دست اربابت فرار کردی کارلوس.
کارلوس بر خلاف ابهتی که هنگام مواجه شدن با فلیکس به خرج میداد مانند یک موش ترسیده با صدایی لرزان گفت:
-میشه دوباره من رو به خدمت بگیری؟
فلیکس به محض شنیدن آن صدای آشنا دست هایش شروع به لرزیدن کردن و نفس هایش بریده بریده شدند.
حتی جرئت نداشت سر بچرخاند علاقهای به آن موجود هولناک که هر بار او را به تالار شکنجه دعوت میکرد نداشت.
صرفا به خاطر حضور هیونجین بود که دلش قرص شده و تا الان پا به فرار نگذاشته بود.
تنها کسی که این سگ وحشی را میتوانست رام کند تا هر بار پاچهی فلیکس را گاز نگیرد اربابش بود.
هیونجین با صدایی پر تحکم گفت:
-اگر بهم بگی این زخم ترمیم نشدنی چه خطری برام داره بسته به میزان خطرش بهش فکر میکنم.
کارلوس به من و من افتاد و با لکنت تلاش میکرد به دنبال کلماتی که به نفعش باشند بگردد.
هیونجین انگشت اشارهاش را تهدید وارانه تکان داد:
- میدونی که یه ارباب همیشه رنگ دروغ برده اش رو تشخیص میده حتی اگر از بندم ازاد شده باشی از بند قوانینی که برامون وضع شده نمیتونی فرار کنی.
بیگانه ای که کارلوس نام داشت با صدایی پر ارتعاش پاسخ داد:
-این زخم باعث فروپاشی روح میشه و اون رو به نیستی ابدی کشیده میشه و جز پوچی هیچ اثری ازش باقی نمی مونه تبدیل میشه به هیچ.
هیونجین لبخندی زد:
-پس من به تو نیاز دارم تو به من چه نیازی داری؟
کارلوس به ناچار صادقانه اعتراف کرد:
-چن روزی تو سرنوشت ارباب پیوند عاطفی با روح ازلی نوشته شده، این زخم دیگه تاثیری روی شما نداره،ولی اگر من تا قبل بهبود زخم به خدمت شما در نیام برای برقراری چرخه عدالت به جای شما من به نیستی کشیده میشم.
هیونجین با خنده گفت:
-نمیدونم این روح ازلی کیه ولی همین که توی فراری رو خار و خفیف پیش من برگردوند راضیم، چرخ طبیعت شدیدا بی رحمانه است کارلوس، مگه نه؟
این مسئله واقعا بی رحمانه بود که چون سرنوشت هیونجین یک هایلایت مهم و استثنایی رویش کشیده شده بود از زیر قانون به نیستی کشیدن در میرفت و در عوض بیگانهی فراریش باید به جای او تاوان میداد تا قوانین همچنان اجرا شوند حتی اگر به اشتباه اجرا میشوند و شخصی که حقش نیست را به سلابه میکشند.
وجود کارلوس از کینه وخشم به جوش و خروش افتاده بود و نیاز داشت عصبانیتش را بر سر شخصی خالی کند به فلیکسی که به او پشت کرده بود زل زد و گفت:
-یه روزی انتقامم رو از روح ازلی میگیرم، اون آزادی من رو دزدیده.
فلیکس بدون این ک برگردد با صدای بلندی گفت:
-هیونجین ازش بپرس من زنده ام یا مرده یه بار بهم گفت دوس داره جونم و بگیره اگر به نظرش جونی دارم یعنی زنده ام درسته؟
هیونجین به کارلوس تشر زد:
-جوابش رو بده.
بیگانهی کارلوس نام، با لحنی حرصی گفت:
-اون نه زنده است نه مرده اون یه روح منحصر به فرده، یه خطای خاص تو دنیای بیگانه، یه قدرت ناشناخته که همه چیز رو تغییر میده.
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...