(روحی دیگر)
قلب فلیکس به شدت در تکاپو بود و خود را به زحمت انداخته بود تا به او بفهماند وحشت تمام وجودش را تسخیر کرده است.
صدای بیگانه انگار از ته چاه می آمد اما اختلال در قدرت صدای او مانع تهدید قدرتمندش نمیشد:
-تیغ بعدی رو شاهرگت فرود میاد.
فلیکس با این که تنش به رعشه افتاده بود و میلرزید شجاعانه فریاد کشید:
-برو از اربابی که به خدمت گرفتت و تبدیلت کرده به برده، انتقام بگیر! چرا عقده ات رو سر من خالی میکنی؟
صدای بیگانه ضعیف تر و ضعیف تر میشد انگار از فلیکس فاصله میگرفت اما جمله اش قابل شنیدن بود:
-تو برای دنیای ما خطرناک تر از اونی هستی که فکرش رو میکنی و آسیب جبران ناپذیری به ما زدی.
فلیکس مظلومانه زمزمه کرد:
- چه بلایی سرتون اوردم که روحمم ازش خبر نداره؟ بابا بلا رو که شما سر من میارید.
دیگر بیگانه حرفی نزد اما اعمالش قابل مشاهده بود، تیغی شناور در هوا از فاصله ای حدودا ده متری به سوی او مانند کمان نشانه گرفته شده بود و با سرعتی آهسته نزدیکش میشد.
انگار به عمد رویه ای کند داشت تا فلیکس را دق مرگ کند.
فلیکس هم مانند اکثر ادم ها در موقعیت های دشوار مغزش به خط پایان میرسید و اعلام بازنشستگی میکرد.
برای همین اعمال غیر متتظره به عنوان کارمند جایگزین وارد صحنه میشدند.
او تصمیم گرفت درست مثل دفعه پیش خودش را پرت کند، دلش میخواست اگر قرار است بمیرد به اختیار و تصمیم خود جانش را از دست بدهد.
و یک دست قطع شده و تیغ پرنده و موجودی ناشناخته دست به دست هم ندهند تا دفتر زندگی او را به پایان برساند و به او مرگی رقت انگیز ببخشند.
فلیکس با این پریدن خط پایانی زندگیاش را خودش مینوشت.
با همین افکار و با ته امیدی از این که شاید مثل دفعه پیش زنده بماند و از خواب بیدار شود خود را از پشت بام به پایین انداخت.
این بار هم به جای این که قلبش از ترس دکمه ی توقف را فشار دهد و استخوان هایش بر اثر تصادف با زمین خرد و خاک شیر شوند و آوای دردناک شکستن سر دهند.
چشم باز کرد و خود را روی صندلی کلاس دید.
با تعجب به بقیه نگاه کرد تا ببیند از این ظاهر شدن او شگفت زده شده اند یا نه.
اما هیچ کس از حضور نا به هنگام او حیرت زده نشده بود.
به جز یک نفر آن هم هیونجین بود که با چشم هایی که از فرط تعجب از حدقه در آمده شده بودند به او زل زد سپس بی توجه به استاد از جا بلند شد و به سمتش دوید و برخلاف حرکات پر جنب و جوشش با صدایی آهسته گفت:
- درست دیدم الان؟ یهویی ظاهر شدی؟
فلیکس به شقیقه اش اشاره کرد، واقعا زبانش از شوک و حیرت بند اماده بود.
امیدوار بود هیونجین پیغام او مبنی بر خواندن ذهن را بفهمد.
که هیونجین هم این ایده را روی هوا شکار کرد پس
بی توجه به توپیدن های استاد که از او میخواست کلاس را ترک کند و نظمش را بیشتر از این بهم نزند، چشم بست و تلاش کرد کالبدش را رها کند و تبدیل شود به فلیکس و تمام احساسات او را همانند خودش تجربه کند.
ولی با فهمیدن آن چه به او گذشته بود بازویش را گرفت و فلیکس را کشید تا بلند شود و خطاب به استاد گفت:
-استاد من بهترین شاگردت رو می برم تا من رو سرزنش کنه و نحوه برخورد درست تو کلاس رو یادم بده.
خودش هم میدانست چیزی که سر هم کرده مزخرف است اما وقتی برای چانه زدن با یک انسان فانی نداشت زیرا استاد نمیتوانست تصوری از عظمت اتفاق پیش امده داشته باشد و این وضعیت بغرنج را درک کند.
فلیکس که هنوز مغزش در تعجب و علامت سوال، غوطه ور بود صرفا مانند یک شئی بی جان توسط هیونجین کشیده میشد.
هیونجین به محض بسته شدن در کلاس گفت:
-تو هم یه روحی! اونم روح کشته شده بر اثر ارتفاع! برای همین وقتی از بلندی پرت میشی نمی میری، بیگانهات هم قدرتش تلپورت برای همین هر بار که سقوط میکنی یه جای دیگه ظاهر میشی!
تمام این مسائل را با لحظه ای در کالبد فلیکس بودن و دانشش از دنیای مردگان و بیگانگان کشف کرده بود.
ذهنش مانند قطاری سریع السیر تمام دانشش را جمع کرده و به مقصد رسانده بود.
اما فلیکس به برداشت درست او عمیقا خندید و قهقه ای که سر داد حاکی از باور نکردن حرف هیونجین بود و حرفی که زد مهر تایید بر ناباوری اش کوبید:
-این چرت و پرتا چیه اگر مرده بودم خودم می فهمیدم.
هیونجین شدیدا روی تئوری خود پا فشاری داشت:
-مگه هر شب خواب نمیبینی که مدام داری از یه بلندی میفتی؟
او لحظاتی تبدیل به فلیکس شد و تجربیات او را زندگی کرده بود از زیر و بمش خبر داشت.
فلیکس چشم ریز کرد و برای توجیه گفت:
-این کابوسم از وقتی لوکاس از بلندی پرت شد اومده سراغم! صرفا یه اسیب روانی که به شکل کابوس داره خودش رو نشون میده!
هیونجین سرش را تکان داد:
-نه فلیکس اون جهنم دنیای بیگانه است!
فلیکس چشم چرخاند و کلافه از حرف های هیونجین که چرند به نظر میرسیدند گفت:
-من تا حالا دنیای بیگانه رو ندیدم.
هیونجین احساس مسئولیت میکرد به عنوان پیشکسوت در مردگی کردن باید این تازه وارد نا آشنا با دنیای مردگان را حسابی راهنمایی میکرد:
-ما یک هفته تو این دنیا سرگردانیم و بعد بیگانه ها میان سراغمون و به دنیاشون می برنمون.
فلیکس طلبکار دست به سینه شد و با لحنی مچ گیرانه گقت:
-من خاطراتم رو یادمه خودت گفتی روح هایی مثل تو حافظهاشون پاک میشه.
هیونجین لبخندی روی لبش نشست چون فکری بکر برای دور زدن قانون های دنیای بیگانه به ذهنش امده بود:
-بیا تمام خاطرات رو قبل این که بری دنیای بیگانه ها و از دستشون بدی بنویسیم.
فلیکس او را با خشم هل داد و گفت:
-من نمردم انقدر مزخرف نگو.
هیونجین به رفتار بی ادبانهی فلیکس بی توجهی کرد، زیرا برایش وحشت و سردرگمی و عدم پذیرش او کاملا منطقی به نظر میرسید با لحنی قاطع به او هشدار داد:
-به محض این که سیگار فراموشی رو بکشی تمام هویت و خاطرات دود میشن، من به چشم روح های تازه واردی رو دیدم که تلاش کردن سیگار رو نکشن و در عوض روحشون دود شد و شانس زندگی پس از مرگم از دست دادن.
فلیکس با چشم هایی گرد شده به او خیره شد لحظه ای فرض را بر باور فرضیه هیونجین گذاشت و به او خیره شد، حتی اگر نمیخواست مرگش را بپذیرد احتیاط شرط عقل بود پس باید خاطراتش را نجات میداد برای همین دستوری گفت:
- برو تو جلدم به و جسم و روحم نفوذ کن تمام هست و نیستم و ببین و عمیق تر کاوشم کن، من اونقدر ترسیدم که حتی اسمم رو هم نمیتونم درست بنویسم چه برسه نوشتن زندگی نامه ام.
هیونجین سری تکان داد و خوشحال از این که فلیکس قانع شده دست او را گرفت و گفت:
-بیگانه ای که بهت دادن چرا یکی فقط؟ قدرت دیگه ای توی خودت حس نکردی؟
فلیکس دندان هایش را روی هم فشرد:
-نمیدونم من که پنج روز پیش بیست سالم شد.
هیونجین دست او را محض دلگرمی کمی فشار داد:
-فکر کنم قبل تولدت مردی و نوزده ساله به حساب میای سر همین دو دهه زندگیت تیک نخورده و فقط یه بیگانه بهت دادن.
فلیکس با حیرت فریاد کشید:
-یعنی دو روز دیگه مهلت یک هفته سرگردونیم تموم میشه و میرم تو دنیای بیگانه ها؟
هیونجین دست او را رها کرد و چند باری روی شانه ی او ضربه زد:
-مضطرب نشو؛ دنیای پس از مرگ و بیگانه ها از دنیای واقعی ترسناک تر نیستن در واقع هیچی از زندگی و این دنیا و ادم هاش ترسناک تر نیست.
فلیکس با کنایه گفت:
- پس چرا داری خودت رو میکشی که فرصت زندگی دوباره داشته باشی؟
هیونجین که احساس میکرد از حرف هایش علیه خودش استفاده شده متقابلا به فلیکس با همین روش حمله کرد:
-تو هم ارزوی مرگ داشتی و میخواستی خودکشی کتی حالا که مرگ بغلت کرده چرا ترسیدی؟
ESTÁS LEYENDO
Loneliest Alien
Fanficتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...