part 10

65 11 11
                                    

(خدای مرگ)
فلیکس توقع داشت بیگانگان همچون کارلوس  با جسمی مبهم و هاله ای وحشتناک در برابرش ظاهر شوند.
اما  با ظاهری عجیب تر و غیر منتظره‌تر رو به رو شد.
جسمی انسانی داشتند با این تفاوت‌ که پوست  تن آن‌ها آویزان و پاره پاره بود  و گوشت تنشان از بین بریدگی‌ها قابل مشاهده بود.
حتی در بریدگی های عمیق تر می‌شد دیدی به استخوان‌ها داشت.
چشم‌هایشان از حدقه در آمده به نظر می‌رسید و رگه‌های ریز و درشت قرمز رنگ در مردمک‌ چشم‌‌هایشان شناور بود.
فلیکس آب دهانش را قورت داد و گفت:
-با من کاری داشتید.
همه باهم بله‌ای گفتند و صدایشان پر از  خش بود انگار که یک ضبظ صوت خراب و نیم سوز در گلویشان قرار داشت.
تمام موهای تن فلیکس سیخ شده بود ناخودآگاه دست هیونجین را گرفت و به او پناه برد.
هیونجین لبخندی زد و زمزمه کرد:
-کسی که مرده چیزی برای از دست دادن نداره از چی می‌ترسی؟
یک بیگانه از حلقه‌ی دایره وار منظمشان خارج شد قدمی جلو آمد و گفت:
-اون نمرده.
فلیکس با تعجب پرسید:
-منظورتون چیه اگر زنده ام چرا به این دنیا کشیده شدم؟
با هر تکان فک آن بیگانه، فلیکس احساس می‌کرد استخوان‌هایش در حال پودر شدن هستند زیرا صدایی همچون لولای دری روغن کاری نشده از دهانش خارج می‌شد:
-تو با روح ازلی به دنیا اومدی تو زاده شدی که تا ابدیت زایش ها و مرگ ها را تماشا کنی و هیچ انتهایی برای روح تو وجود نداره.
فلیکس احساس می‌کرد برای اویی که به زندگی علاقه ندارد، داشتن روحی که تمامیت برایش معنی نداشته باشد یک شکنجه است و بس.
فلیکس قادر نبود حیرت تلفیق شده با غمش را ابراز کند، فقط جویای علت شد:
-چرا؟
همان فرد ناخون های بلند و قرمز رنگش را روی پوست بریده‌ی گونه‌ی بیرون زده‌اش کشید و گفت:
-چون ما  به روحی نیاز داشتیم که  در تمام دوران ها زندگی بکنه، هر قرن رو به چشم ببینه و با تمام تجربیات و تمدن های انسانی خاطره داشته باشه.
این بار هیونجین پیش دستی کرد نمی‌توانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد:
-چرا؟
شخص دیگری قهقه ای سر داد و مشخص شد که دندانی ندارد و لثه تنها دارایی او در دهانش بود.
بعد از اتمام خنده‌اش تصمیم به حرافی گرفت:
-تو برای ما یه شیشه ی بی انتهایی که داریم با تجربیات مختلف انسانی پرش می‌کنیم می‌خوایم ببینیم ظرفیت این شیشه چقدره، هر باری که دوباره به دنیا میای خاطراتت از زندگی گذشته پاک می‌شه ولی روحت یادشه چه چیز هایی رو‌ پشت سر گذاشته، تا حالا حس نکردی که روحت خیلی پیره؟ حس نکردی نای زندگی نداری و خسته ای؟
فلیکس با اخم پاسخ داد :
-دائما !
بیگانه ای دیگر قدمی جلو آمد به طرز عجیبی همگی شبیه هم بودند و هیچ تفاوت ظاهری نداشتند انگار صد قلو‌های همسان بودند و فلیکس دیگر اهمیت نمی‌داد چه شخصی با او حرف می‌زند صرفا شنونده بود حتی تن صدای همگی اشان همان گونه خش دار و ازار دهنده بود:
-تو خودکشی کردی فلیکس، این شیشه بالاخره ترک برداشت دیگه ظرفیت تجربه‌ی زندگی دوباره نداشتی ولی قرار نیست بمیری، تو روح ازلی باید به این زندگیت ادامه بدی تا تصمیم بگیریم تو تناسخ بعدیت تو چه شرایطی متولد شی.
هیونجین احساس می‌کرد بوی دروغ از ده فرسخی شنیده می‌شود:
-تناسخ متعلق به همه ی آدما نیست؟ چرا فقط فلیکس براتون خاص شده.
از قهقه زدن آن بیگانه ی الکی خوشحال مشخص بود به همه چیز واکنش خنده نشان می‌دهد با هیجانی آشکار گفت:
-الکی این بچه رو ارشد نکردم واقعا زرنگه!
فلیکس با صدای بمی که از صدای عادی خودش بم تر بود گفت:
- چون من خدای مرگم، من نمی‌میرم ابدیت با من گره خورده  روح من تا ازل پا برجاست.
بیگانه ها یک صدا گفتند:
-خوش اومدی ارباب.
هیونجین که تا الان سفت دست فلیکس را در دست داشت با وحشت او را رها کرد و لب زد:
-چت شده تو؟
فلیکس به او نگاه کرد و گفت:
-من زیاد نمی‌تونم به خودآگاهش چیره شم ولی یکی باید این جونورها رو بشونه سر جاش تو باید حقیقت رو بدونی! من یه خدای تبعید شده ام به خاطر طلسم حافظه‌‌ام مخدوش! و روحم حلول های زیادی داره، تناسخ من تا وقتی نتونم برگردم به دنیایی که بهش تعلق دارم ادامه داره.
قدمی به هیونجین نزدیک شد هیونجین با این که می‌دانست این تخته سنگ جا ندارد قدمی به عقب برداشت قبل از افتادن فلیکس دست او را گرفت و او را به سمت جلو کشید:
-من بخشی از کنترل این دنیا رو به تو می‌سپرم تا در برابر این جونور های افسار گسیخته‌ از تو محافظت بشه، نزار این پست مرتبه‌ها جایگاه‌ پایینشون رو فراموش کنن!
هیونجین احساس می‌کرد با صاعقه‌ای برخورد کرده‌است تمام بدنش دچار رعد سنگینی شده است.
بیگانه ها با ترس به هیونجین خیره شدند.
فلیکس دوباره هوشیاری و آگاهی خود را از دست داد و با ترس به هیونجینی که  در رگ های گردنش شاخه‌هایی سیاه رنگ پدیدار شده بود زل زد و گفت:
-چی شده.
هیونجین  به نور طلایی رنگی که از دستش خارج می‌شد با وحشت نگاه کرد و داد زد:
-چی کارم کردی؟
فلیکس برای اثبات خودش به اضطراب افتاد و صادقانه اعتراف کرد:
-حس کردم زمان برام وایستاده جدی می‌گم وقتی زمان به حرکت در اومد تو رو دیدم که این طوری رگای سیاه همه جای صورت و بدنت دیده‌میشد.
هیونجین به نور دستانش خیره شد، نمی‌توانست صورت خود را که توسط مویرگ های سیاه و قابل مشاهده تسخیر شده است را ببیند، وگرنه وحشتش چند برابر نیز می‌شد.
بیگانه ای فریاد کشید:
-ارباب، هاله‌ی خودش رو به این پسر بخشیده!
فلیکس کلافه غرید:
-اینا چی میگن؟ نمی‌تونیم راجب لوکاس ازشون سوال بپرسیم.
هیونجین نمی‌توانست از نور طلایی رنگ چشم بردارد مسخ و مبهوت گفت:
-باور کن سوالای مهم تری برای پرسیدن وجود داره تو خطرناک تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کنی فلیکس.

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now