(رهایی)
هیونجین لبه ی پشت بام دراز کشیده بود و راحتی که در آن جای تنگ تر از گور داشت، همانند شخصی بود که در تخت دو نفره ای به نرمی پر، دراز کشیده است.
فلیکس آب دهانش را قورت داد و گفت:
- میدونم جونی نداری که بخوای ازش محافظت کنی ولی بازم با دیدنت بدنم مور مور میشه از ترس.
هیونجین پا روی پا انداخت و دستش را زیر سرش گذاشت:
-آسمون این دنیا واقعا قشنگه، دنیای پس از مرگ آسمونش وحشتناکه.
فلیکس روی زمین نشست و حواسش را جمع کرد از لبه ی بام فاصله مناسب داشته باشد، شهامت فلیکس در برابر هیونجین به اندازهی یک میکروب غیر قابل مشاهده بود:
-توصیفش کن.
هیونجین خیره به آسمان لب زد:
-درخت ها وارونه آویزوون شدن از دل آسمون؛ حس میکنی شاخه هاشون چنگک هایین که قصد دریدن تن و بدنت رو دارن...
فلیکس با حیرت گفت:
-درخت تو آسمون؟
هیونجین سر جایش نشست تا با فلیکس ارتباط چشمی برقرار کند:
-ابر تو آسمون؟
فلیکس اخمی کرد:
-منظورت چیه؟
هیونجین لبخندی زد و دست هایش را کنار بدنش تکیه گاه کرد:
-این دنیا باید عادی باشه از عادی بودنش تعجب نمیکنی اون دنیا باید عجیب باشه از عجیب بودنش تعجب نکن ذاتش همینه اگر غیر این بود شوکه شو.
فلیکس قهوه اش را به لب هایش نزدیک کرد:
-منطقی دنیای بیگانه هاست به هر حال.
هیونجین به این زودی قرار نبود پرده ی نمایش حیرت را پایین بکشد و به این مبحث خاتمه دهد:
-اگر هوا بارونی باشه خاک میباره.
فلیکس نمی توانست مزه پرانی نکند:
-یعنی نمیگید بارون اومد میگید خاک بر سر شدیم؟
هیونجین چشم چرخاند:
-همین الان گفتم بارون، بی مزه نباش دیدم به پروانهی
بی نقص دانشگاه خراب میشه.
فلیکس قهوه اش را قورت داد حرف هیونجین به تلخی همین نوشیدنی بود:
-به اندازه کافی جلوی هر موجود زنده ای وانمود میکنم دیگه جلوی مرده ها حوصله نقش بازی کردن ندارم.
هیونجین پایین پرید و کنار فلیکس نشست:
-حق داری بازیگر تمام وقت بودن سخته؛ میتونی پیش من خودت باشی واقعا مشتاق دیدن شخصیت پشت نقابتم.
فلیکس نیشخندی زد:
- اگر بال های پروانه کنار برن یه کرم غیر دوست داشتنی پدیدار میشه.
هیونجین دست هایش را بالا برد و سیب قرمزی در دستانش ظاهر شدند، با آستین سیب را تمیز کرد و با لذت گازی به آن زد:
-هر چه قدر کرم درونت زشت تر و کثیف تر باشه برای من هیجان انگیز تره.
فلیکس بی تفاوت به حرف او کفش هایش را در آورد و حرف خودش را زد:
-شعبده بازم هستی؟ اصلا به غذا نیاز داری؟
هیونجین به پاهای فلیکس خیره شد:
-دزدم، از کیف هه جین احضارش کردم به غذا نیاز ندارم به سیب نیاز دارم.
فلیکس جوراب هایش را در آورد و به زخم پاهایش خیره شد دیگر این مسئله دردناک شده بود:
-بیشتر از دنیات بگو.
هیونجین دستش را روی پای فلیکس کشید و طرح زشت زخم پایش از بوم به جنس پوست پایش پاک شد.
-هر درختی که از آسمون آویزوون نماد یه روح تو دنیای بیگانه است درخت من سیبه، هر روحی که قراره دنیای بیگانه رو ترک کنه درختش هم میپوسه و از بین میره.
فلیکس مشغول پوشیدن جورابش شد:
-اگر سیب خوردن باعث شده قدرت درمان پیدا کنی بیشتر به این میوه توجه کنم.
هیونجین خندید و قبل از این که گاز دیگری به میوه اش بزند پاسخ او را داد:
-هر سیبی که میخورم یک دقیقه به عمر درختم اضافه میکنم نمیخوام دنیای بیگانه رو ترک کنم .
فلیکس با تعجب پرسید:
-چرا نمیخوای از این دنیای عجیب که مدام غرقت میکنه خلاص شی.
هیونجین دست فلیکس را گرفت:
-من این جام بین زنده ها میتونم لمسشون کنم میتونم دیده بشم، این مثل زندگی دوباره است چرا همچین فرصتی رو بسوزونم؟
فلیکس به انگشت های در هم تنیده اشان نگاهی انداخت:
-من اگر میتونستم درخت عمرم و با نخوردن میوه اش بسوزونم مثل قحطی زده ها گشنگی میکشیدم.
هیونجین دست فلیکس را بالا آورد و آستین های او را بالا زد:
-با خود زنی که نمیتونی بمیری باید یه رگ اصلی رو ببری.
فلیکس به رد زخم هایش نگاه کرد:
-اون دست قطع شده کار تو بود؟
هیونجین دست فلیکس را رها کرد و دست باند پیچی شده اش را باز کرد:
- اولش اره ولی از کنترلم خارج شده،هر روحی به اندازهی دهه هایی که قبل مرگ عمر کرده بیگانه در اختیار داره و اگر افسارشون و از دست بده یه زخم درمان نشدنی روی بدنش ظاهر میشه.
فلیکس سری تکان داد:
- پس تو دوتا داری ولی این سگ خادمی که از دست دادی داره من و شکنجه میکنه کی قل و زنجیرش میکنی؟
هیونجین دوباره برای بستن دستش تلاش کرد:
-اگر پیداش کنم دوباره قلاده ی خدمت رو گردنش میندارم هم این بلاهایی که سرت میاره تموم میشه هم زخم من خوب میشه.
فلیکس به او برای بستن دستش کمک کرد:
-خونت چرا آبی رنگه؟
هیونجین به دست های کمک رسان فلیکس در حال پیچیدن باند نگاه کرد:
-ماهیت من شبیه قاتلم شده، یادت رفته وجودیتم از آب!
فلیکس با جدیت گفت:
-آب آبی نیست.
هیونجین خندید و سیب نصفه گاز زده اش را به جهتی پرتاب کرد که از ارتفاع سقوط کند:
-توی نماد نیاز به تشبیهات دقیق نیست، مهم نیست که آب تو واقعیت بی رنگه، مهم اینه که اقیانوس آبی دیده میشه، درست مثل خون من!
فلیکس میدانست دنیای بیگانه ها سمبلک ترین حالت ممکن را دارد پس قانع شد.
هیونجین از جایش برخواست و خاک شلوارش را تکان داد:
-در هر صورت من تصویری از مردن لوکاس ندیدم، مطمئنم این جا نمرده.
فلیکس با تعجب گفت:
-اما از همین جا پرت شده پایین.
هیونجین دستش را به سمت فلیکس دراز کرد، فلیکس دست او را پذیرفت و بلند شد سپس هیونجین همان گونه که به سمت در حرکت میکرد گفت:
-بیگانهی دوم من چشم هایی داره که میتونه گذشته و حال هر جسم و هر انسانی رو ببینه مطمئنم که این مکان هیچ وقت مرگی رو تجربه نکرده میتونم تجربیاتش رو حس کنم.
فلیکس در فکر فرو رفت و گفت:
-این بیشتر ثابت میکنه که لوکاس خودکشی نکرده، یکی اون و یه جای دیگه به قتل رسونده و از این جا پرتش کرده که خودکشی جلوه داده بشه.
همان لحظه بود که کابوس دوباره به فلیکس هجوم آورد.
دست زخمی وحشتناک روی صورت فلیکس افتاد و انگشت هایش روی پوستش می چرخیدند.
فلیکس از بوی تعفن آن دست به حالت تهوه افتاد.
و ترس مانند زهری کشنده او را از پا در آورده بود.
از همه بدتر از وحشت زیاد زبانش بند آمده بود و نمیتوانست هیونجینی که به او پشت کرده بود را صدا بزند.
صدایی زیر گوشش لب زد:
-نمیتونه نجاتت بده من دیگه خدمتکارش نیستم.
فلیکس اراده اش را جمع کرد میخواست واقعا فریاد بزند اما دست بریده شده، روی دهانش قرار گرفت و مانعش شد، صدای فریادش پشت دست او خفه شد و شنیده نشد،هیونجین از در بیرون رفت و فلیکس روی زانوهایش افتاد.
نمیتوانست هیونجین را مقصر این بلای آسمانی که بر سرش نازل شده نداند.
درست لحظه ای که حس میکرد در مرز بیهوشی است.
هزاران تیغ روی زمین افتاد بارشی سیل آسا که فلیکس احساس میکرد قرار است جا جای بدنش بر اثر این بارش زخم و جراحت بردارد.
اما هیچ چیزی روی سر او نمی ریخت صرفا در اطرافش فرود میآمدند.
فلیکس از جا بلند شد حس میکرد اگر خودش را به هیونجین برساند میتواند به این وحشتی که خود پدید آورندهاش بوده خاتمه دهد.
اما هر چه قدر که تلاش میکرد پاهایش را تکان بدهد فایده ای نداشت.
سرش را پایین برد و با دیدن دستی که به کفش هایش چنگ زده بود فریادی سر داد.
اما صدای فریادش در صدای برخورد تیغ های فلزی بر زمین گم شد.
موبایلش را در آورد تا به هیونجین زنگ بزند اما صفحه نمایشش مانند تابلوی اعلانات رستوران ها با نور قرمز رنگ فقط یک متن را نشان می داد:
-از کارما نمیتونی فرار کنی.
فلیکس با وحشت گوشی را پرت کرد و غرید:
-چی از جونم میخوای.
حس خیسی پشت گوش هایش جریان یافت و صدا تا مغز و استخوانش پیچید:
-جونت رو.
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...