part 17

53 10 11
                                    

(هزارتو)
فلیکس با دیدن بیگانه‌هایی که به سمتشان هجوم می‌آورد شدیدا به استرس مبتلا شده بود اما نمی‌توانست ترسش را به روی خودش بیاورد و به لوکاس آن حس پیروزی که در طلبش است را دو دستی ببخشد پس سعی کرد چهره‌ی خودش را کنترل کند.
او شدیدا لوکاس را می‌شناخت او هماننده کودکان بود به راحتی  تحت کنترل قرار می‌گرفت و تحت تاثیر قرار می‌گرفت کافی بود بذر ایده ای در ذهن او بکارد و وانمود کند این ایده متعلق به خود لوکاس است تا او هم باورش شود.
مثلا وقت هایی که دلش پیتزا می‌خواست اما لوکاس یک غذای خانگی ترجیح می‌داد به او می‌گفت واقعا خوردن پیتزای فلان رستوران که بسیار لذیذ است فکر خوبی نیست و بهتر است به فکر سلامتی‌اشان باشند و حتی با در نظر گرفتن این که فقط یک بار زندگی می‌کنند و خوشحالی و لذت بردن مهم تر از سلامتی نیست و همین جرقه ای می‌شد تا خصلت لجبازانه‌ی لوکاس فعال شود و احساس کند از اول هم دلش پیتزا می‌خواسته و لذت بردن از زندگی مهم تر از سالم زیستن است.
فلیکس از همین روش قصد داشت او را در تله بیندازد برای همین با صدایی بلند و رسا گفت:
-فکر می‌کردم بهتر از این ها من رو بشناسی از رفیق چندین ساله ام انتظار بیشتری داشتم، واقعا فکر کردی چن تا اسکلت با گوشت و پوست پاره پاره من رو می‌ترسونه؟ یادت رفته خودم خلقشون کردم؟ عشق می‌کنم می‌بینمشون مثل نگاه یه مخترع به اختراعش لذت بخش برام دیدن این موجودای بانمک، یه طور نگاهم نکن که انگار تو یه هزارتوی ترسناک گیرم انداختی و من هم نمی‌دونم چه طوری از اون هزار راهی مضحک و وحشتناک بیرون و مو به تنم سیخ شده.
لوکاس همچون کودکی که با حیله و بازی خوردن آشنا نیست به سادگی در تور فلیکس افتاد و گفت:
-پس این تو و این هزارتویی که قراره به گریه بندازتت رفیق عزیزم.
در کثری از ثانیه مکان به یک هزارتو تغییر شکل داد.
فلیکس به سختی لبخند پهنی که قصد ورود به مرز لبانش را داشت کنترل کرد نباید خود را لو می‌داد اما خیلی راحت توانسته بود یک هزارتوی بی خطر که منظره‌ای کاملا بی استرس بود را برای خودش رقم بزند حتی انتقام لوکاس را هم می‌توانست به روش دلخواه خودش رقم بزند و آن وقت آن پسر احمق فکر می‌کرد توانایی انتقام گرفتن از فلیکس را دارد.
فلیکس می‌توانست دکترای لوکاس شناسی بگیرد و در شناخت او کاملا متخصص بود ترسی از او نداشت حتی اگر تمام قدرت خدایی او و هیونجین متعلق به لوکاس بود باز هم این قدرت ها به او عقل را اهدا نمی‌کردند او همچنان مانند موم در دستان فلیکس بود.
اما لوکاس فکر می‌‎کرد به واسطه‌ی داشتن قدرت خدای خیات و خدای مرگ تبدیل به حاکم دنیای بیگانه شده است.
و با تبدیل محیط به یک هزارتو تغییر داده و برایشان بازی جدید طراحی کرده است روش جدیدی خلق کرده جهت گرفتن انتقام سیری ناپذیرش که انگار انتهایی نداشت.
هیونجین با حیرت پرسید:
-واقعا از هزارتو می‎ترسی؟
فلیکس می‎دانست لوکاس یک جایی مشغول تماشای او است برای همین این چنین پاسخ داد:
-حتی فکر به گیر کردن تو یه هزارتو باعث می‌شه حس کنم دنیا به آخر رسیده و دارم عقلم رو از دست می‌دم و به جنون می‎رسم.
هیونجین جهت دلداری دادن به او بازویش را گرفت و گفت:
-نترس بالاخره قبل باختن عقلمون پیدا می‌کنیم راه خروج و تا این بازی کثیف و بچگونه اش رو تموم کنیم به من تکیه کن من هوات رو دارم رو مراقبتم حساب باز کن.
فلیکس به بازویش خیره شد و لبخندی زد:
-اخی چه قدر پسر مهربون و شیرینی هستی.
هیونجین از خجالت سر پایین انداخت و چیزی نگفت.
فلیکس روی زمین نشست و دست او را هم کشید تا دعوتش کند به نشستن با دیدن صورت متعجب هیونجین گفت:
-مجبور نیستیم تن به خواسته هاش بدیم و می‎تونیم انقد بشینم تا خسته شه.
طبق انتظار فلیکس، لوکاس در حال شنیدن حرف ها و پاییدن آن‌ها بود، صدایش اکو وار در فضا پخش شد:
-همون طور که فکرش رو می‌کردم داری لجبازی می‌‌کنی و همکاری نمی‌کنی رفیق تا راه خروج رو پیدا نکنی همین جا گیر کردی دونستنش باعث نمی‌شه بخوای یه مسکن بهت بزنن تا آروم بگیری.
فلیکس لب هایش را گاز گرفت تا جلوی قهقه اش را بگیرد لوکاس فراموش کرده بود که فلیکس بهترین بازیگر دانشکده است و مهارت های او در تئاتر بازی کردن و نمایش اجرا کردن قابل ستودن است.
هیونجین صرفا به فلیکس خیره شده بود و چیزی برای گفتن نداشت.
فلیکس دراز کشید:
-واقعا فشارم افتاد نیاز دارم یکم دراز بکشم.
هیونجین با تردید گفت:
-واقعا وقتی دنیایی که مال ماست دست یه احمق کینه ای افتاده هیچ کاری نکردن فکر خوبیه؟
فلیکس پا روی پا انداخت و دستش را تکیه گاه سرش کرد:
-هیچ کاری نکردن همیشه فکر خوبیه یه زندگی رویایی برای روح افسرده من که حوصله و انرژی انجام هیچ کاری رو نداره.
هیونجین تسلیم شد و کنار او نشست و گفت:
-مجله دانشگاه می‎دونی راجبت چی نوشته بود؟
منتظر پاسخی از جانب فلیکس نماند و ادامه داد:
-پروانه ای مدهوش کننده که انرژی خیره کننده از خودش ساطع می‌کنه و وقتی رو استیج نمی‌شه ازش چشم برداشت.
فلیکس خمیازه ای کشید و نشان داد صحبت از محبوبیتش برای خواب آور است با لحنی شاکی گفت:
-می‌دونی که اون فلیکس خود واقعیم نیست.
هیونجین هم دراز کشید و به پهلوی به سوی مایل شد و سپس با نوک انگشتش مشغول طی کردن تمام صورت فلیکس شد از فکش تا تیغه بینی و گونه ها و زیر پلکش و حتی پیشانی اش و با لحنی پر تردید گفت:
-ولی فلیکسی که خدای مرگ توجه به خودش جلب می‎کنه اون خود واقعی تو نیستش؟
فلیکس انگشت او را وقتی در حال لمس سیب گلویش بود شکار کرد و بین دستانش نگه داشت و رهایش نکرد و پاسخش را داد:
-من فکر می‎کردم اگر همیشه خودم رو شاد و اجتماعی و پر انرژی نشون ندام این لامپی که بالا سرم هستش و باعث می‌شه همیشه تو دید باشم خاموش می‌شه اگر می‌دونستم این لامپ با خصلت خدایی من روشن می‌مونه هیچ وقت  برای نگه داشتن توجه‌ها روی خودم تلاشی نمی‌کردم.
هیونجین به انگشت اسیر شده اش در دست فلیکس نگاه کرد و گفت:
-چرا تشنه‌ی توجه بودی؟
فلیکس خندید و تلاش کرد این بار تمام انگشت های او را بین انگشتان خودش چفت کند و گفت:
-ببین کی این رو می‌پرسه تو خودت به خاطر این توجهی که به من بود از حسودی می‌خواستی سکته‌ام بدی تا من به عنوان رقیبت از میدون به در بشم و فرصت اجرا رو از من بقاپی.
هیونجین خندید و گفت:
-قانع شدم  آدم ها دو دسته‌ان اونایی که می‌خوان یه روح نامرئی باشن و به چشم نیان و مرکز توجه نباشن تا احساس راحتی و آرامش بیشتری داشته باشند و اونایی که مثل من تو عاشق اینن که مرکز توجه باشن و همه نگاه ها روشون باشه.
لوکاس فریاد کشید:
-حوصلم از حرفاتون سر رفت بیا یکم جادوی آزار دهنده به این هزارتو اضافه کنیم.

Loneliest AlienМесто, где живут истории. Откройте их для себя