(انتظار)
هر آدمی یک روز از عمرش را به انتظار گذرانده.
انتظار و استرس احساساتی است که هیچ کس با آن غریبه نیست.
اما انتظار برای رفتن به دنیای پس از مرگ را فقط افراد بیمار درک میکنند.
ولی او بیمار نبود، شاید از نظر روحی مدت ها میشد که بیمار به حساب میآمد اما از نظر جسمی خود را در سلامت کامل میشناخت.
حالا هم بی مقدمه به او گفته بودند بلیط سفرش به دنیای پس از مرگ آماده است و کوله باری جز خاطراتش نباید ببنند که آن را هم گمرک می گیرد و آتش میزند تا بدون بار سفر کند.
اگر میشد به تمام عقربه های دنیا اویزان شود و با وزن سنگینش مانع حرکت آن ها شود و سنگی لای چرخشان بگذارد قطعا بدون هیچ دو دلی این کار را میکرد.
ولی حالا مثل تمام آدم های دنیا که وقتی به شهر ناتوانی می رسند و هیچ بنزینی برای فرار ندارند و پشت دروازههای ناچاری ایستاده بود و ملتمس بود که یک ماموری به اسم امید یا ناجی به نام معجزه به او سر بزنند و او را در این شهر زنده نگه دارند و به شهر بعدی که حل مشکلات است برسانند، فعلا در خانهی تسلیم شدن اقامت داشت یک حصیر قرمز رنگ مخصوص پیک نیک های نرفته اش که هرگز هم به رفتن ختم نمیشد از انباری بیرون آورده و در حیاط پهن کرده بود زیرا هیونجین ادعا داشت که اولین باری که مردگان به سوی دنیای بیگانه احضار میشوند مایل به فرار هستند و دویدن در کوچه و خیابان آسان تر از دویدن در خانهی نقلیاش است.
هیونجین روی حصیر پهن شده و فلیکس هم روی او در معنای دقیق تری فلیکس از شکم تخت هیونجین به جای بالشت استفاده کرده بود، هر چند این بالشت به نرمی بالشت خودش نبود اما حوصلهی این که به اتاق برود و یک بالشت واقعی برای خودش جفت و جور کند را هم نداشت.
پس بدون بهانه گرفتن صرفا دراز کشیده و منتظر گذر زمان بود.
هیونجین تازه حضوری اش را در دنیای بیگانه زده بود و ساعاتی که باید آن جا به شکنجه سپری میکرد را گذرانده و فوری خودش را به این پسر بخت برگشته رسانده بود.
در واقع چون خود را پیشکشوت مرده بودن میدانست تمایل شدیدی به این داشت که با این پسر همدردی بکند.
به نظرش دنیای مردگان باید تجدید نظری میکرد و این فرایند را کمی ساده تر میگرفت تا مردگان را زهر ترک نکند.
نمیتوانست آمادگی به فلیکس بدهد زیرا هر کسی موقع دعوت شدن به دنیای بیگانه یک حس متفاوت را تجربه میکرد.
در هر صورت تجربه خودش را به اشتراک گذاشت و گفت:
-من وقتی به سمت دنیای بیگانه کشیده شدم حس خارش شدیدی داشتم تو فرهنگ لغت انسانی هنوز این میزان خارش لغتی براش ساخته نشده ولی همین و بدون که انقدر خودم رو خاروندم که از پوستم خون چکه میکرد و ناخونم شکست.
فلیکس آب دهانش را قورت داد و حرکات واضح گلویش او را لو دادند.
با این حال نمیتوانست سرعت گیری روی کنجکاوی اش نصب کند تا آن را وادار به عملکرد کند تر کند پس پرسید:
-حالا چرا خارش؟ معنی خاصی پشتش بود؟
هیونجین بر عکس فلیکس زیر سرش بالشت انسانی نداشت بلکه دست خودش را قربانی کرده بود تا سرش اذیت نشود دست چپش را که خواب رفته بود پایین اورد و دست راست را جایگذین کرد و گفت:
-من که یادم نمیاد اما بیگانهای که مسئول همراهی مردههاست بهم گفت اخرین توصیفم از زندگی این بوده( زندگی من سراسر حسرت بود حسرت چیز هایی که روحم رو میخاروند اما من توانایی برطرف کردن این حس خارش و از بین بردن اون حسرت رو نداشتم؛ سر این که هیچ وقت دستم بهش نرسید نتونستم اروم بگیرم، این حس خارش همیشه توی من موند و وجودم رو خراش داد این که کلی مانع بین من و خواسته روحم وایستاده نزاشت بفهمم حس بعد خاروندن خودت یا همون بر طرف شدن حسرت و رسیدن به خواسته چه لذتیه.)
فلیکس در جایش نشست، حقیقتا ترسیده بود و دیگر نمیتوانست با ارامش دراز بکشد با وحشت پرسید:
-به نظرت آخرین توصیف من از زندگی چی بوده؟ من این اواخر با افسردگی تو زمین کشتی بودم و هر بار من بودم که پشتم به زمین میخورد و زیر بار حس غمش کمرم خرد میشد، مطمئنم اخرین توصیفم از زندگی بعد روحیه شکست خوردهام که طعم باخت زیر زبونش بوده اصلا جالب نبوده! قراره حسابی درد بکشم نه؟
هیونجین هم نشست و از پشت او را بغل کرد، استعدادی در به کار بردن کلمات تحت عنوان تزریق دلداری نداشت.
پس ترجیه داد به عمل روی بیاورد و فقط او را در آغوش بکشد.
به نظرش آغوش میتوانست چندین مدال معتبر از تمام مسابقات جهانی در حیطه آرامشبخشی را از آن خود کند.
فلیکس به دست هیونجین که روی سینه ی او قفل شده بود نگاه کرد به او تکیه زد و پوست دستش را لمس کرد و گفت:
-میدونم که زیاد صمیمی نیستیم و حتی از من خوشتم نمیاومده، ولی مرسی که انقدر خوش قلبی و این روزا حواست بهم بود.
هیونجین لبخندی زد و زیر گوش او زمزمه کرد:
-قدرت همزاد پنداری رو دست کم نگیر، مگه چند تا روح تو این دنیا هستند که هم و بشناسند و حسی بهم داشته باشند؟ حتی اگر اون حس تنفر باشه.
تیکه آخر حرف خود را با صدای خندهی خودش مزین کرد.
فلیکس چشم هایش را بست تا کمی از این هم آغوشی لذت ببرد اما به جایش احساس کرد تمام بدنش به گز گز اقتاده است احساس میکرد روی دشتی از خار ها فرود امده و همزمان تمام اجزای بدنش در حال سوراخ شدن است.
وقتی چشم باز کرد خود را در هیچ فضایی ندید در اصل انگار بیناییاش را یک جایی در آغوش هیونجین جا گذاشته بود و بدون آن سفر کرده بود.
آهسته زمزمه کرد:
-یعنی منتقل شدم؟ زمانش رسید؟
پاسخی از غیب به گوشش رسید که در اصل داشتند آخرین حرفی که او در وصف زندگی گفته بود را برایش میخواندند: ( اگر من گل بودم زندگی سمی بود که به جای کود به زندگی من می پاشیدن، اگر من حیوون بودم زندگی شکارچی بود که برای به دندون کشیدن من له له میزد، اگر من بذر بودم زندگی قحطی و بی آبی بود که به جهانم چیره میشد، اگر من کشور بودم زندگی غارت گری بود که برای حمله ور شدن به من لحظه شماری میکرد، اگر من ربات بودم زندگی کد برنامه نویسی بود که مدام خطا رو وارد سیستم من میکرد تا عملکردم رو دچار اختلال کنه و اگر من انسان بودم زندگی بیماری بود که من رو از پا انداخت).
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...