Part 4

261 36 24
                                    

(مردگی)

این که میلیون ها قطرات آب قامتی ایستاده داشته باشند و شبیه یک مجسمه انسانی جلوی دیدگانش ثابت ایستاده باشد صحنه‌ای نبود که به وجد بیاورتش، فقط انگار صد ها سرنگ حاوی مایع غلیظ استرس در صدم ثانیه به رگ های ذهنش تزریق می شدند، قلبش همچنان نامنظم می تپید و سرعت درست تپش را به خاطر نداشت.

فلیکس که ضربان تند آن گوشت همیشه آماده‌ی احضار نظر را حس می کرد دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت این کوبش ها را دیگر داشت در دهانش احساس می کرد، با این که شخص رو به رویش را می شناخت اما ندانستن ذات حقیقی اش باعث می شد احساس نا امنی بیش تری داشته باشد.

اتفاقا او ارزش جان و حیات را بهتر از هر انسانی درک می‌کرد.

یعنی در تمام این مدت با یک غیر انسان در یک کلاس

  می نشست، هیولایی که ممکن بود هر لحظه انسان های فانی رار زیر پایش مانند مورچه ای که جانش ارزشی ندارد له کند.

هیونجین با فهمیدن افکار آن پسر نسبت به خودش قلبش شکست، احساس کسی را داشت که زنده زنده توسط یک کوسه ی قاتل دریده و خورده می‌شود همان قدر بی رحمانه قلبش تیکه پاره شد و به خونریزی افتاد حس می‌کرد روحش زیر دندانِ آن قضاوت های بی رحم در حال پاره پاره شدن است.

البته او در جریان بود که انسان ها کنترلی بر روی متن هایی که در مغزشان نمایش داده می شد نداشتند فکر هایشان تصادفی شکل می گرفت و اهمیتی به این که باعث مرگ احساس یکی شود نمی دادند.

چرا آدم ها در فیلم های تخیلی اشان آدم های ذهن خوان را به طرز حسادت برانگیزی بزرگ جلوه می دادند؟ این که افکار بی رحمانه ی بقیه شلاقی شود که مدام روی تن و بدنت کوبیده می شود نه تنها یک موهبت نیست بلکه نفرینی است که تمام خوشبینی‌ات را سلاخی می کند و تو می مانی و جسد شناورت بر روی دریایی از تفکرات سمی مردم که کشف هر قطره از تفکراتشان مضر است.

در زمانی که هیونجیین به از همه جا بی خبری انسان ها غبطه می خورد، فلیکس سعی بر به آرامش دعوت کردن خودش داست و با تنظیم نفس هایش و بستن ذهنش موفق به این کار هم شد.

از جا بلند شد و آن ژست رغت انگیزِ کفِ زمین پهن شده‌ی خودش را از بین برد، صاف ایستاد و ابتدا سعی کرد که او را محضِ کنجکاوی لمس کند طبیعت آدم ها موقع کشق ماهیت یک چیز این بود که به لمسش مشتاق باشند انگار قرار بود اطلاعات از کف دست به کف ذهن منتقل شود.

دستش کاملا خیس شد انگار که زیر شیر آب رفته باشد با حیرت به او نگاه کرد، هیونجین که همین الانش هم هویتش برای یکی لو رفته و هیولا خطاب شده بود دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت برای اولین بار که شده دلش می خواست و خود واقعیش را به کسی معرفی کند نه کالبد انسانی که همه‌ی واقعیت او نبود.

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now