part 13

51 11 22
                                    

(تماشاچی)
هیونجین احساس می‌کرد همانند یک نوجوان سردرگم است که خودش را اصلا نمی شناسد و در بحران تشخیص چه کسی بودن و چه نقشی در دنیا داشتن گیر کرده است.
سوالات ذهنش همچون آتش فشانی که از حالت نیمه خاموش به فعال در آمده، آماده ی فوران و جوشیدن بودند.
اما از ته مانده‌ی باطری رو به افول مغز نیمه  هوشیارش یاری خواست و تمام کنجکاوی اش را روی دایره ریخت:
-خدای حیات کیه و هدف وجودش چیه؟
کتاب لب به سخن گشود و به هیونجین شوک‌های بیشتر وارد کرد:
-به ازای هر آدمی که به دنیا میاد یک روز به عمر خدای حیات اضافه می‌شه روزی که هیچ کودکی متولد نشه عمر خدای حیات به پایان می‌رسه، اون شریک عاطفی خدای مرگ وجود هر دوی اون هاست که دنیا رو متعادل می‌کنه، هدف از وجود خدای حیات دیدن دنیا از منظر روشن بینانه‌است، خدای مرگ بخش های تاریک دنیا رو به خاطر می‌سپره و خدای حیات بخش های روشن دنیا رو اون ها تماشاچی بشریت و دنیا هستند اخرین بازماندگانی که کتاب بشریت رو باهم می‌نویسند و فصل انسان ها رو به پایان می‌رسونند تا موجودات بعدی که پس از انسان ها خلق می‌شن کتابچه ای جامعه برای اون گونه بشریت بهشون نازل بشه و  بدونن چی بشریت رو به پایان رسونده و ازش دوری کنن برای بقای خودشون.
هیونجین به فلیکس نگاه کرد و گفت:
-ما واقعا احساساتی عاطفی بهم داشتیم یا صرفا مکمل همیم و یه سرنوشت اجباری؟
کتاب ها شروع به سوت کشیدن کردن سوتی اهنگین و عاشقانه و یک ملودی احساسی را با سوتی گوش نواز اجرا کردند.
کتاب بذر دانش کمی مجال به آن ها برای خودنمایی داد اهنگ آن ها را پس از سی ثانیه با سخنوری خود قطع کرد:
-شما بارها و بارها عاشق هم شدید این اولین باره که خدای مرگ عاشق ادم اشتباهی شده همیشه طبق چرخه به خدای حیات علاقه مند می‌شد.
فلیکس به دفاع از خود گفت:
-لوکاس برام مثل خانواده بود علاقه‌ام بهش رنگ عاشقانه نداشت ولی برام عزیز و مهم بود.
هیونجین مشکوک پرسید:
-واقعا حست بهش عشق یک طرفه نبود؟
فلیکس بدون این که چیزی از صورتش قابل خواندن باشد و احساسات درونی اش را لو بدهد گفت:
-خودت چی فکر می کنی؟ به نظرت حرفم صادقانه بود؟
کتاب کمی تامل کرد و گفت:
-به هر حال ممکنه ادعای ارباب درست باشه چون توی قوانین عشق به خانواده و رفیق مجازه ولی برای رفاقتی که قدر خانواده عزیز باشه اون قدر از احساسات انسانی اگاه نبودیم که لحاظش کنیم، انسان ها موجودات پیچیده ای هستن برای همین وجود تماشاگرهایی مثل شما نیازه.
هیونجین به یاد دانشگاه افتاد و گفت:
-روح های مرده‌ی دنیای مردگان حسرت دار به دنیا بر می‌گردند و بهشون مهلت رفع حسرت داده می‌شه و حتی توسط انسان  ها دیده می‌شن و هم رنگ اون ها می‌شن این واقعی بود؟
کتاب تایید کرد:
-بله دنیای بیگانه رو شما دوتا خلق کردید چون بعد از سال ها تماشای انسان ها به این نتیجه رسیدید که دو نوع روح حق این رو دارن که آخرین خواسته‌اشون رو از دنیا طلب کنن روح هایی که خودکشی کردن و روح هایی که به قتل رسیدن چون زندگی براشون خیلی ظالمانه بوده.
قطار سوالات هیونجین به ایستگاه پایانی نرسیده بود:
-من اول به شکل یک انسان عادی زندگی کردم و بعد به عنوان یه روح حسرت دار برگشتم؟ ولی در اصل سرنوشتم بوده برای ملاقات فلیکس درسته؟ من از هویتم خبر نداشتم.
کتاب گنجینه ای پر از پاسخ بود:
-درسته ولی برای شما ملاقات با من مقدر شده من رو خدای مرگ ساخته تا در هر تناسخ شما رو از هویت واقعیتون مطلع کنم و خاطرات زندگی های گذشته رو بهتون پس بدم.
فلیکس که به کل زندگی اش شک پیدا کرده بود با تردید پرسید:
-این که همیشه بهم توجه بشه از سر توانایی هام نیست یه خصلت ذاتی ؟
کتاب که نسبت به پاسخ دادن به سوالات آن ها خستگی ناپذیر بود جواب داد:
-باید ابتدا بهتون علت نامرئی بودن خدای حیات رو توضیح بدم تا به عظمت دیده شدن خودتون پی ببرید.
فلیکس سری تکان داد و هیونجین گفت:
-سوال خوبیه منم مشتاقشم چون همیشه این حجم از ندید گرفته شدن برام عجیب بوده.
کتاب جواب طویلی تحویلشان داد:
-معمولا انسان ها به حیات و زندگانی بی توجهن، نفس‌هایی که می‌کشن براشون امر طبیعیه نه یک معجزه، زنده بودن رو یک اتفاق فوق العاده نمی‌بینن و از حیات شگفت زده نمیشن برای همین خدای حیات همیشه نادیده گرفته می‌شه مثل یک روح باهاش رفتار می‌شه چون ذات انسان ها به منبع خارق‌العاده زندگانی بی‌اهمیت شده معمولا خدای حیات تو کالبد های  فوق‌العاده زیبا تناسخ پیدا می‌کنه تا شاید این بار دیده شه اما انسان ها باز هم به خاطر باطن اون نادیده اش می‌گیرن.
هیونجین غمگین بود اما با شوخی دل شکستگی خود را پنهان ساخت:
- همیشه می‌دونستم خوش قیافه بودنم نجومی زیاده.
فلیکس ابتدا رو‌به هیونجین گفت:
-منکر خوش قیافه بودنت نمی‌شم.
سپس چون کم صبر و بی طاقت شده بود رو به کتاب گفت:
-چرا همچین کتاب رو مخی نوشتم سوال من و جواب بده.
کتاب معترضانه گفت:
-حتی نمی‌زارید یه نفسی تازه کنم حتی اگر نیاز بهش نداشته باشم بازم خیلی بی رحمید ارباب.
فلیکس با نگاهی ترسناک به او زل زد:
-دلم می‌خواد پر پرت کنم برگه هات و از جا بکنم بعد مچاله ات کنم جلدت و خط خطی کنم.
کتاب با وحشت فریاد زد:
-ارباب دارید قلبم رو می‌شکونید.
هیونجین به فلیکسی که از خشم قرمز شده بود زل زد و گفت:
-حقایق سنگینی و فهمیده حال و حوصله نداره این پا اون پا نکن جوابش رو بده.
کتاب تسلیم شد و اطلاعات خواسته شده‌ی فلیکس را بیان کرد:
-به اصطلاح ساده مردم مرده پرستن، وقتی کسی می‌میره تازه عزیز میشه و عزت و احترام می گیره، مرگ توجه‌ها رو‌جلب می کنه اگر تو صفحه روزنامه تیتر مرگ بزنید همه اون صفحه رو می‌خونند اما خبر متولد شدن کسی به راحتی ازش گذر می‌کنن، خیلی از مردم عاشق احضار ارواح و سرک کشیدن به دنیای مردگان هستن.
سوالات زیادی راجب اتفاقاتی که پس از مرگ میفته برای انسان همیشه مطرح بوده و هست، مرگ همیشه برای انسان ها پر اهمیت بوده، برای همین خدای مرگ همیشه در مرکز توجهات قرار داره و همه بهش کشش دارن.
فلیکس تصمیم خود را گرفته بود:
-می‌ریم لوکاس رو پیدا می‌کنیم تو هم باهامون میای درسته رو مخی ولی سودت زیاده.
کتاب به سوی سقف پرواز کرد اما صدایش در فضای کتاب خانه پیچید:
-متاسقانه دانش من به همین چیزایی که گفتم محدود می‌شه بیشتر از این به من اطلاعات منتقل نشده و دیگه سودی براتون ندارم من باید دوباره به جایگاه خودم برگردم و پاسخگوی تناسخ بعدیتون باشم.
فلیکس مصمم گفت:
-دیگه تناسخی از من نمی‌بینی دنیا نیاز به تماشاچی نداره.
هیونجین اما انگار به هویت خود علاقه مند شده بود:
-اما این که قراره کتابی از اخرت بشریت بنویسیم جالبه.
فلیکس صادقانه اعتراف کرد:
-من نه به بشریت علاقه دارم نه به دنیاشون.

Loneliest AlienOnde histórias criam vida. Descubra agora