part 2

425 57 18
                                    

(خارج از کنترل)

اگر چشمی روی فلیکس قرار نداشت او هم نیازی نداشت که به تمامِ سیستم بدنی اش دستورِ پخش شدنِ سلول شادی را بدهد و کرکره‌ی لب هایش را بالا بکشد تا بخندند و زبانش را با تازیانه‌ی اجبار مجبور به همیشه به حرافی کردن بکند، حتی نیاز نبود که ذهنش را وادار کند تا به سریع ترین مروگر رشته های تحلیل مغزش متصل شود و برای پیدا کردنِ لغت هایی که طنز و شیطنت آمیز باشند بی وقفه به فعالیت بپردازد و بهترین کلمات را در قالب یک جمله که بمب قهقه در جمع قل می دهد، سرهم کند.

الان می توانست با چهره‌ی بی حالت و بدنی شل که استوار و پر جنب و جوش نیست، قدم هایی خسته بردارد و حتی شانه هایش کمی خمیده و قدم هایش     بی جان به نظر برسد.

نیاز نبود لبخند را به لب هایش با کوک هایی سفت و محکم بدوزد و با هر کس و ناکسی با خوش رویی مقابل شود.

حتی می توانست به ماشینی که با بوقش او را ترسانده بود اخم کند و به بچه ای که هنگام دویدن بستنی اش را به او مالیده بود فحش دهد، اجازه داشت که قهوه‌ی داغی که دهانش را سوزانده بود را تف کند و نگران باکلاس به نظر آمدن خود نباشد.

حتی چون پاهایش بی دلیل درد می کردند می توانست به جای درست پوشیدن کفش هایش پشت آن ها را لگد کند.

خود واقعی او می توانست بدخلق، بی کلاس و حتی شلخته و همیشه خسته باشد و مدام نگرانِ چشم هایی که همیشه می پاییدنش نباشد.

حتی می توانست هنذفری اش را توی گوشش بگذارد و به کانال پادکست مورد علاقه اش گوش دهد که راجب به مسائل مختلفی که می‌توانست مفید یا غیر مفید باشد می‌پرداخت و اطلاعات سبکش جالب به نظر می رسید و نیاز نبود وانمود کند که در تمام اوغات فراغتش پاکدستی از نمایشنامه‌های معروف گوش می دهد.

این قسمت مختص گلی به اسم میموسا بود؛ گلی که حتی اگر کسی به او دست می زد قهرش می گرفت و چند دقیقه ای در خودش جمع می شد ، این گلِ احساساتی روز ها خودنمایی می کرد و شب ها در خودش جمع می شد و قایم می شد.

این گل شبیه خودش به نظر می رسید ، در هر صورت او هم روز ها خودش را در درخشنده ترین حالتِ ممکن به نمایش می گذاشت و باعث می شد همه ی چشم‌ها روی زیبایی ستودنی اش بچرخد اما به محض رسیدن به انتهای روز و خاموش شدن چراغ های نمایش وقتی نورپردازی ها از رویش بر می داشت و به خارج از استیج می رسید تبدیل می شد به یک آدم پژمرده که اصلا هیچ چیز چشم گیری در کل وجودش پیدا نمی شد.

صدای بوقِ ماشین ها و سر و صدای آدم های رهگذر که هر کدام آلودگی صوتی مختص خودشان را داشتند به آنی قطع شد و دنیا در سکوت خاصی فرو رفت همان لحظه قهوه اش بی  دلیل روی زمین پرت شد،         می دانست جسم خسته ای دارد ولی نه در آن حد که دست هایش توان نگه داشتنِ یک لیوان کاغذی هم نداشته باشند، بی حوصله روی زمین نشست تا خرابکاری اش را جمع کند اما در همین فاصله ی نشستنش با جای خالی لیوان اما به جا ماندنِ محتویات پخش شده ی قهوه اش مواجه شد.

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now