part 11

57 11 10
                                    

(هاله)
بیگانه ای دست های استخوانی اش را بالا برد و پوست های آویزان از آرنجش صحنه منزجر کننده‌ای را تولید کرده بود.
با صدایی عاجز نالید:
-قدرت ارباب رو‌ برگردون بدون هاله‌اش خیلی تو خطره.
هیونجین به لطف شجاعتی که پس از مرگ پیدا کرده بود و با شعار این که یک مرده چیزی برای از دست دادن ندارد می‌توانست کله خر ترین موجود کره خاکی باشد.
با لحنی از خود متشکر گفت:
-ارباب شما خداست چیزیش نمی‌شه ولی من یه روح ساده‌ام تو باغ وحش خطرناک شما، من بیشتر نیاز به محافظت دارم.
بیگانه ای روی زانو نشست و دست هایش را ملتمسانه بهم چسباند:
-این دنیا متزلزل می‌شه اگر ارباب وجودیتش رو از دست بده.
هیونجین متوجه شد الان قدرتی در درونش دارد که بیگانگان این گونه به زانو در بیایند و ملتمس او شوند؛ پس با لحنی از خود راضی تر پاسخ داد:
-گفتید اون یه روح ازلی و هیچ وقت نمی‌میره.
بیگانه ای دیگر زانو زد و گفت:
-ولی اگر سی روز هویتش رو از دست بده هوینش به شخصی که هاله رو داره بخشیده می‌شه.
هیونجین چشم هایش برق زد:
-پس قراره یه خدا شم.
بیگانه ای  دیگر با خشم پاهایش را به زمین کوبید:
-این کار با دزدی فرقی نداره.
هیونجین فوری پاسخ داد:
-اشتباه نکن اون خودش داوطلبانه این هاله رو به من بخشید.
بیگانه غرشی کرد و صدایی کلاغ مانند از دهانش خارج شد.
فلیکس که تماشاچی مسکوت بود با وحشت گوشه‌ی لباس هیونجین را گرفت.
هیونجین قامت راست کرد و با اقتدار گفت:
می‌خوام برم کتاب خونه مزاحمم نشید.
یکی از بیگانگان با تاسف و لحنی غمگین گفت:
-متاسفانه فرایند شکنجه‌ات باید قطع بشه و دیگه خبری از غرق شدن تو ساعت معین نیشت نمی‌تونیم هاله‌ارباب رو با شبیه‌ساز دنیای مردگان به خطر بندازیم‌.
هیونجین موهای فلیکس را بهم ریخت و با ذوق گفت:
-چه نعمتی بودی تو خبر نداشتیم.
هیونجین سنگی را فرا خواند و با ژستی استوار و  شدیداً مغرورانه از گردهمایی بیگانگان خارج و دور شد.
با هر مقدار فاصله‌ای که از آن جمعیت می‌گرفتند استرس فلیکس هم به همان مقدار کم می‌شد.
وقتی قوطی اضطراب درونی‌اش خالی شد.
تازه زبانش به حرکت در آمد و توانایی سخنوری‌اش برگشت.
با سردرگمی پرسید:
-چرا من هیچی نفهمیدم.
اثر شادی طغیان کرده در درون هیونجین، این بود که لبخندش را نمی‌توانست پنهان کند.
با آرامش جز به جز اتفاقات پیش آمده را برای فلیکس بازگو کرد و او هم با دقت گوش می‌داد تا نکته‌ای را از دست ندهد.
فلیکس به محض تمام شدن حرف های او بی تابانه گفت:
-اول بهم گفتی مرده‌ام، بعد ادعا کردید یه روح خاصم، الان می‌گید خدای مرگم؟ چرا باید با این حجم از تغییر هویت کنار بیام، من یه انسانم، فلیکسم، یه پسر تو رشته تئاترم چیزی که از خودم می‌شناسم همینه و نمی‌خوام این جا درگیر این همه اتفاقات عجیب وسط  بحران هویت باشم.
هیونجین او را در آغوش کشید:
-می‌فهمم حق داری گیج و عصبی باشی.
فلیکس با خشم از او فاصله گرفت و گفت:
-نیاز به بغل و همدلی تو ندارم، بیشترین سود و تو از این ماجرا بردی برای من سرتاسر ضرر بود.
هیونجین سکوت کرد زیرا نمی‌توانست این حقیقت را انکار بکند.
اما می‌توانست کمی او را آرام بکند اگر به دنبال تشخیص هویت بود می‌توانست شرایط را برایش فراهم کند برای همین گفت:
ـ یه کتاب وجود داره که من هیچ وقت نتونستم بازش کنم تو با روح خاصت شاید بتونی همه می‌گن کلی از اسرار بیگانه‌ها و این دنیا تو این کتاب  جمع شده، شاید هویتت هم بتونی پیدا کنی توش.
هیونجین دستش را روی بازی فلیکس گذاشت:
-ما فقط هم و داریم بیا به هم اعتماد کنیم و به هم کمک کنیم.
فلیکس چپ چپ به او نگاه کرد.
هیونجین دستش را پایین انداخت:
-باشه ببخشید تماس فیزیکی فعلا تعطیل.
فلیکس ابرویی بالا انداخت:
-فعلا؟
هیونجین شانه ای بالا انداخت:
-من شخصیت احساسی دارم وقتی یکی ترسیده نمی نونم دستش و نگیرم وقتی یکی ناراحته نمی‌تونم بغلش نکنم وقتی یکی بانمک نمی‌تونم لپش و نکشم یا موهاش و بهم نریزم.
فلیکس با لحنی غری گفت:
-اون یکی که می‌گی یعنی هر کس و ناکسی؟ حتی غریبه ها.
هیونجین لبخندی زد:
-نه فقط کسایی که برام مهمن جزو اون یکی‌ها به حساب میان.
فلیکس دست به سینه شد:
-چرا من برات مهمم؟ ما که مدت زیادی نیست هم و میشناسیم.
هیونجین با پشت دست صورت فلیکس را نوازش کرد:
-ولی تو تنها کسی هستی که من و از تنهایی در اوردی، کسی که من و می‌فهمه و شرایط غیر عادی من رو داره تجربه می‌کنه، کسی که تو این دنیای بیگانه من و از تنهاترین بودن نجات داد.
فلیکس لبخند کم رنگی زد:
-فکر کنم شخصیت من جوری که نمی‌تونم تحت تاثیر اعترافات صادقانه و از ته دل قلب بقیه قرار نگیرم.
بعد از مدتی به مکان مد نظر هیونجین رسیدند.
یک کلبه چوبی عظیم الجثه در وسط موج‌های دریا.
بر خلاف تصویری که دیده می‌شد انگار دریا عمق نداشت.
پای هیونجین ابتدا تا مچ سپس تا زانو خیس شد و خیلی راحت به پاگرد کلبه چوبی رسید.
فلیکس دل و جرعت پیدا کرد و دنباله روی راه او شد.
آب نه حس سرما نه حس گرما را منتقل نمی‌کرد و این نکته برای فلیکس عجیب بود که نمی‌توانست دمای خاصی را از آب در پوست پاهایش حس کند.
در کتاب خانه با زنجیر بسته شده بود، برگ‌های زیادی همانند ریسه از در آویزان بودند.
هیونجین شاخ و برگ ها را کنار زد یک گل لاله سفید به در میخکوب شده بود.
هیونجین گل برگی از آن گل را کند گل برگ را کف دستش قرار داد.
بخاری از گل بلند شد و سپس خودش شروع به ذوب شدن کرد و مایع سفید رنگی از آن باقی ماند.
هیونجین گره ای بین ابرو‌هایش افتاد:
-می‌سوزه ولی تنها راه تشخیص هویت.
فلیکس با سردرگمی پرسید:
-چه طوری؟
مایع سفید رنگ درون پوست هیونجین فرو رفت و به زیر پوستش نفوذ پیدا کرد.
زیر پوست او شروع به جوشیدن کرد و باعث شد تیکه‌های از پوست هیونجین برآمده شود و و پستی و ناهمواری پیدا کند.
اما بعد از چند ثانیه پوستش صاف و عادی شد و حالت غیر طبیعی خود را که انگار مایع زیر پوستش قل قل می‌خورد را از دست داد.
زنجیر ها با سر و صدا شروع به باز شدن کردند و روی زمین افتادند.
فلیکس پشت هیونجین وارد آن راهروی تاریک  شد و پرسید:
-مشخصه رو کتاب خونه حساسن  که همچین سیستم امنیتی داره چرا تو مجازی بری تو؟
هیونجین هشدار گونه گفت:
-مواظب پله باش.
فلیکس که دیر هشدار را دریافت کرده بود سکندری خورد و قبل از افتادن پشت لباس هیونجین را گرفت.
دوباره صاف ایستاد و از پله بالا رفت.
حالا به واسطه نور توانست زیباترین کتاب‌خانه ای که در تمام زندگی‌اش با آن رو به رو شده است را ببیند‌.
کتاب‌ها روی هوا شناور بودند و هیچ قفسه ای کتاب ها را زندانی نکرده بود.
اما خود آن ها با نظم و ترتیب کنار هم روی هوا معلق بودند.
و تفکیک شده از هم در فاصله‌های معین و دقیقی قرار داشتند.
از کف زمین تا سقف کلبه را کتاب ها محاصره کرده بودند و تعداد انبوه آن ها چشمگیر بود.
هیونجین با لبخند گفت:
-محو زیبایی این جا شدی یادت رفت جواب سوالت رو ندادم.
فلیکس طلبکارانه به او تشر زد:
-خب الان جواب بده.
هیونجین بر خلاف او با ملایمت پاسخ داد:
-چون اگر ماموریت هایی که می‌گن رو انجام بدی مقام ارشدیت رو می‌گیری، ماموریت من ترسوندن تو بود نمی‌دونستم هدفشون چیه مهم این بود که من انگیزه های خودم هم برای ازار تو داشتم مثلا خراب کردن تست بازیگریت تا برای خودم راه باز کنم.
فلیکس چشم‌هایش را چرخاند:
-پس تو زاده شدی تا زندگی من رو خراب کنی.
کارلوس که انگار اهداف زندگی‌اش به نفرت ورزیدن به فلیکس ختم می‌شد ظاهر شد و گفت:
-نه تو زاده شدی که زندگی ارباب و ما رو به گند بکشی.
فلیکس دیگر مانند قبل از او نمی‌ترسید در واقع می‌دانست حتی بیگانگانی که ریاست این دنیا را به عهده دارند هم مطیع او هستند، پس کارلوس دیگر برایش فقط یک حیوان خانگی سرکش بود و ابهت خود را از دست داده بود.
هیونجین مانند شخصی که کودک بی ادبش را به رفتار درست دعوت می‌کند او را توبیخ کرد:
-به خاطر این که فلیکس تو رو بخشید و عذرخواهیت رو قبول کرد، راضی شدم دوباره اربابت بشم، پس باهاش مودب باش‌، رسما جونت رو نجات داده.
کارلوس به خاطر خشمش آرام و قرار نداشت و مدام در اطراف کتاب خانه می‌چرخید و با هاله تاریکش سایه‌ای روی همه جا می‌انداخت با عصبانیت غرید:
-خودت کتاب رو بخون بعدش می‌فهمی حق با من بوده اون جون کسی رو نجات نمی‌ده، اون به جون همه‌ی ما چشم داره.

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now