part 18

59 12 29
                                    

(غبار)
هر دوی آن ها به خواب رفتند و تاریکی بی انتهایی را دیدند که یک سفیدی مطلق را در آغوش می‌گیرد و در وجود هم حل می‌شوند و سپس بیدار شدند.
فلیکس از خوابش تعریف کرد و هیونجین هم با حیرت گفت همین خواب را دیده است.

فلیکس منظور لوکاس را متوجه نشد چه منظوری را می‌خواست به واسطه رویایی که به آن‌ها تحمیل کرده بود برساند.
قبل از این که صدایش را بالا ببرد و از لوکاس جویای هدفش شود دوباره در خواب فرو رفت و دوباره همان رویا را دید.
بیدار شد و فریاد کشید منظورت چیه؟
لوکاس بدون مقاومت کاملا صادقانه اسرارش را افشا کرد:
-هزارتو یه مسیر یکسان و تکراری که توش گیر کردی ولی هر چیزی می‌تونه حس و حال یه هزارتو رو به ما بده مگه نه مثل همین خوابی که مدام تکرار می‌شه و نمی‌دونی چه طوری ازش بیرون بیای می‌خوام این انتقام و یکم خلاقانه تر کنم و انواع تکرارهای جنون آور رو به خوردت بدم رفیق.

هیونجین با حیرت لب زد:
-اون واقعای جنون داره.
لوکاس با خواب تکراری که دوبار به بدن مدهوش او بخشید جوابش را داد.
فلیکس شروع به شمردن کرد لوکاس بیست و دو بار این کار را تکرار کرد.
هیونجین برای در آوردن حرص او گفت:
-مرسی نیاز به یه خواب طولانی داشتم تصویر یه سیاهی که سفیدی رو بغل می‌کنه من رو یاد هویت واقعی خودم و فلیکس انداخت خواب عاشقانه ای بود لذت بردم.


فلیکس که لوکاس را می‌شناخت ریز ریز خندید می‌توانست تصور کند لوکاس صورتش از خشم قرمز شده و در پی انتقام بچگانه‌ی دیگری است.
حدسش هم عملی شد چون لوکاس این بار آن ها را در ماشینی قرار داد مدام رو به جلو می‌رفتند و انگار قرار نبود هیچ گاه به هدف برسند.
هیونجین راننده بود و فلیکس هم کنار دست او ماشین از حرت نمی‌ایستاد و حتی منظره هم عوض نمی‌شد در جاده ای پوچ و خالی با غروبی دلگیر رو به جلو حرکت می‌کردند و این سفر بی هدف تمامی نداشت با این که بیست و دو ساعت گذشت و فلیکس این گذر زمان را از روی ساعت ماشین و خستگی بدنش فهمید اما غروب همچنان پابرجا بود حتی قفلی بر روی لبانشان بود و نمی‌توانستند باهم حرف بزنند.


این بار هم هیونجین از رو نرفت و به محض برگشت به دنیای چاقو ها با هیجانی که فلیکس معتقد بود قدرت بازیگری او است شروع به حرف زدن کرد:
-وای من دلم لک زده بود برای یه سفر تو جاده، اون غروب دل انگیزی که همیشه بود و فضا رو احساسی تر می‌کرد آرامشی که پیش فرد مورد علاقم داشتم واقعا حتی سکوت هم پیش کسی که دوسش داری لذت بخشه این صحنه رویایی رو به لطف تو تجربه کردم مرسی.


قند در دل فلیکس آب شد نمی‌دانست هیونجین از سر سوزاندن لوکاس با آب و تاب بیشتر و اغراق شده حس هایش را بیان می‌کرد یا نه ولی قلبش این چیزها سرش نمی‌شد او حرف هیونجین را اعتراف به حساب آورد و جشن و سور راه انداخته و از کوبش های قلبش جشن و پایکوبی که به راه انداخته بود آشکار بود.

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now