از پله ها پایین رفتم اصلا حس خوبی ندارم ولی اون قرص کار خودشو کرد الان خیلی بهترم. این خونه چرا انقدر بزرگه من اصلا حوصله این همه چرخ زدن واسه یه صبحانه رو ندارم.
وقتی به اتاق غذا خوری رسیدم بلخره درو باز کردن، خوب بابا مثل همیشه با کت و شلوار سر میز نشسته بود ، لویی هم کنارش.
من هم رفتم روبه روی لویی کنار بابا نشستم.
_سلام.
من گفتم خوب این یه جور ادب داشتنه ،گور بابای ادب.
_سلام عزیزم خوبی؟
بابام جواب داد.
_اره خوبم.
نه اصلا خوب نیستم چون دیشب کلی مست کردم و رقصیدم و بازی های مسخره انجام دادم بدنم درد میکنه.
_خوبه ...پس بچه ها باید بهتون بگم ما فردا شب یه مهمونی داریم و اینکه خیلی مهمه حتما باید باشید.
_باشه حتما بابا.
لویی زود جواب داد.
چی اونا دیونه شدن.
_نه من نمیام تو باید زودتر میگفتی.
_اوه ماریا گفتم که مهمه تو هم باید باشی عزیزم.
_من چیزی واسه پوشیدن ندارم.
_تو یه اتاق پر از لباس داری.
لویی گفت من فقط بهش چشم غره رفتم اگه بابا اینجا نبود یه فش خوب بهش میدادم.
بابا دستمو گرفت و به لویی.
_اون دختره منه پس هر چیزی که بخواد میخره.
و برگشت سمت منو ادامه داد.
_عزیزم امروز بعد مدرسه برو و هر چیزی که میخوای بخر تو که هر چقدر بخوای پول داری عزیزم.
_میدونم.
_پس برو مغازه ها رو بترکون.
اون چرا امروز انقدر خوشحاله؟
اون فقط بلده پول بده اما خودش کجاست یا سر کار ، سفر کاری، قرار کاری، و هر وقت هم کار نداره پیش اون دوست دختر اشغالشه.
من کلی صبحونه خوردم تا بتونم سرپا وایسم.
وقتی داشتم با لویی از خونه بیرون میرفتیم تا بریم دبیرستان ، لیندا دوست دختر بابام با اون پسر رو مخش نایل رو دیدم .
_اونا اینجا چه غلتی میکنن؟
من گفتم
_هی بسه بد حرف نزن.
لویی گفت اره اون پسر خوبه ی باباس.
_سلام بچه ها خوبین؟
اون زن داغون گفت.
_سلام
نایل اون خیلی خجالتیه.
_سلام ممنون ما خوبیم شما خوبین؟
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟