من چیزی نخوردم تا حداقل شام بتونم بخورم و البته تا وقته شام درس هام رو خوندم لعنتی من فردا امتحان فیزیک دارم اه اصلا از این درس خوشم نمیاد من واقعا تو این درس مشکل دارم البته منظورم فقط یه سواله چون من باهوشم میتونم بفهمم من از گوگل سرچ کردم اون سوال مسخره رو و جوابش رو گرفتم این خوبه.
وقتی درسام تموم شد من یه دوش گرفتم و بجای یه دامن یه شلوارک گل گلی پوشیدم این مسخرس اما پوشیدم دیگه و یه نیم تنه کرمی اوه خدا من الان شیبه دخترا شدم از اونهای که فکر میکنن خیلی خوش تیپن ولی نه به نظر من عادی ان خوب منم عادی ام الان این خوبه تو خونه لباس راحتی بپوشی ما اجازه نداریم همیشه باید شیک یا چه میدونم مثل اینکه بریم مهمونی بگردیم که مسخرس.
من رفتم پایینو همه اونجا خیلی شیک نشسته بودن من نمیدونم چرا ولی دو روزه من رفتارم عوض شده یا شایدم بیشتر اوفف.
_سلام.
من گفتم و روی صندلیم نشستم.
_سلام
بقیه جواب دادن.
_ماریا حالت خوبه امروز بهتر بودی؟
بابا پرسید
_امممم فکر کنم چون امروز بالا نیاوردم.
_چون امروز چیزی نخوردی....
نایل گفت.
_ببخشید ؟
من نمیدونم چرا اون دخالت کرد.
_تو فقط یه اب پرتغال گرفتی اونم از نصفه کمتر خوردی بقیه اش هم تو سطل اشغال انداختی.
خوب من میتونم یه دعوا راه بندازم این خوبه چون از غذا خوردن در میرم.
_به تو ربطی نداره ....فکر نکن چون دو کلمه باهات حرف زدم تو میتونی تو زندگیم دخالت کنی.
اون چندتا پلک زد و من حس کردم اون واقعا ناراحت شد.
_من...من فقط.
_تو چی نایل؟ ها نکن این کارو نکن این زندگیه منه.
من میدونم این ناراحتش کرد ولی من به لویی هم این اجازه رو ندادم چه فرقی میکنه اون برادرمه نه نه نه نه نه اون برادرم نیسسسست.
_ماریا باهاش درست حرف بزن.
من اصلا به حرف بابا اهمیت ندادم و به نایل نگاه کردم که سرشو انداخته پایین و بعد بلند شدو گفت
_ببخشید من سیرم. ( سلام منم پیازم ههه )
نایل رفت و من حس خیلی بدی پیدا کردم لعنتی اون فقط میخواست بهم کمک کنه من یه احمقم نه نیستم ولی اونقدری که نایل میگفت من مهربون نیستم اصلا نیستم این عوضی مثلا مامان نایل من تقریبا ریدم به نایل ( بی ادب :دی ) سر میز اما اون الان نشسته راحت داره غذاشو میخوره از این اشغال تر ندیدم.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟