من رفتم تو اتاقم یکم استراحت کردم ولی بعد آرایشگر مخصوص امد و موهام رو با یه حالت شلوغ بالای سرم برد و یه کم ارایش کردم اونا رفتن و من اون لباس مشکی رو برداشتم و پوشیدم ، به ایینه نگاه کردم اون بهم میاد یاد قیافه زین افتادم ،اون خیلی خنده دار شده بود و ....و....عضله هاش صبر کن من دارم به زین فکر میکنم این احمقانس .
من رو تخت نشستم و داشتم کفشام رو پام میکردم که گوشیم صدا داد اونو برداشتم، یه اس بود از طرف هری من یه لبخند زدم و اونو باز کردم.
*چطوری خوشگله؟
جوابش رو دادم.
*خوبم.تو چطوری؟
کفشام رو پام کردم و اون جواب داد.
*تو پیشم نیستی پس خوب نیستم.
اون دیونس از دست این پسر.
* تو دیونه ای اینو میدونستی؟
خوب تو با نمگی نه دیونه.
*نه ،میدونی من قبلا اینجوری نبودم از صبح تا الان اینجوری شدم.
ههه اون همیشه میدونه چجوری منو بخندونه.
*اره کاملا معلومه.
اینم نوشتم و یه شکلک که مثل دیونه ها بود براش فرستادم.
*کاش پیشت بودم...راستی مهمونی چی شد؟
من خواستم جواب بدم که در زدن.
_بله؟
_منم.
لویی بود.
_یکم صبر کن.
من جواب هری رو دادم.
* هری من باید برم لویی امده .بای
یکم صبر کردم و اون جواب داد.
*باشه زیاد از لویی دور نشو. بای.
اون پسر دیونس..ولی من خوشم میاد.
_داری چیکار میکنی؟
لویی داد زد
_امدم
رفتم و درو باز کردم وقتی لویی منو دید چشماش گرد شد
_چیه ؟؟؟
من با خنده گفتم
_من نباید زیاد ازت دور بمونم.
چی ؟؟ هری هم اینو گفت خوب بهتره من یه عکس از خودم واسه هری بفرستم قیافش دیدنی میشه.
_چرا؟
لویی بهم نزدیک شد و آروم گفت
_سیاست مدارا اینجان ....و تو خیلی خوشگلی ممکنه بدزدنت.
چی؟؟؟ از دست این برادر من.
من زدم به بازوش و ازش خواستم تا ازم یه عکس بگیره ، من اون عکس رو برای هری فرستادم و اون چند دقیقه بعد جواب داد وقتی ما تو اسانسور بودیم.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟