من تمام مدت به درس گوش ندادم و کاملا عصبی ام اون چطور این کارو با من کرد با یکی دیگه با یکی دیگه لعنتی وقتی زنگ خورد اندفعه من زود بلند شدم و رفتم یه اب پرتغال گرفتم من ازش متنفرم ولی مجبورم بخورمش و چیز دیگه ای نگرفتم چون نمیخوام جلو همه بیارم بالا...
دخترا امدن سمتم.
_چی شده چرا جدا شدی؟
بلا گفت سوزی هم کنارش بود من میدونم باهاش چیکار کنم حالا با دوست پسر من میخوابی.
_هیچی من فقط دیدم هری بدرد من نمیخوره.
_چرا؟
سوزی پرسید...لجن
_اون...
اون لیاقت منو نداره برای یه دختر بدرد نخوری مثل تو خوبه جفتتون عین همید عوضی ها ( :دی)
_اون برای من خوب نبود اون یه پسر عادی بود...
_واقعا؟
_اره...
کاری میکنم سوزی با گریه از این شهر بری.
_من میرم بیرون هوا بخورم..
_صبر کن تو از لیام خبر نداری؟
بلا پرسید من میدونم اون از خوشش میاد.
_نه و فکر کنم یه کارای داره میکنه که غیبش زده..
_امیدوارم خوب باشه..
_اره من رفتم...
لعنتی حتی دیدن سوزی هم باعث میشه حالم بد بشه اشغال ما خیلی خوب بودیم ما دوست صمیمی بودیم اشغال میدونم باهات چیکار کنم سوزان...من روی یه نیمکت نشستم...
یکم از اب پرتغال ام خوردم خیلی کم و بعد فهمیدم یکی کنارم نشسته...زین ؟
_سلام..
اون گفت
_سلام..
_با هری بهم زدی؟
_اوه خدا چقدر خبرا زود میپیچه ...اره.
_من خیلی خوشحالم.
_چی چرا؟
_اون پسر خوبی نیست برای همین وقتی فهمیدم با اون قرار گذاشتی قاطی کردم تو دوست منی بهم خیلی کمک کردی من میخواستم بهت بگم ولی نشد اون ....اون با دخترای زیاد میخوابه هیچ وقت با یه نفر میمونه...
_چرا به من نگفتی زین.
_من فکر میکردم اون تغییر کرده بعد از چند سال..
_نه لعنتی من اونو با بهترین دوستم دیدم ولی من چیزی نگفتم فقط جدا شدم اون نمیدونه که من دیدمشون.
_اوه لعنتی اون قلبت رو شکونده...من دیگه اصلا باهاش حرف نمیزنم.
_خواهش میکنم بهش نگو دیدمشون.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟