اون جذابه، دور موهاشو کاملا کوتاه شده ولی وسط موهاش بلنده و ریخته شده جلوی صورتش ، و اینجور که خم شده تا منو صدا کنه... اوه من چه مرگم شده.
_بیدار شدی یا خوابی؟
اون خیلی شیرین پرسید.
من فقط سرمو تکون دادم و نشستم... اوه اون شلوار جین سیاه با یه تیشرت ساده سفید و کت چرم سیاه هشو پوشیده و کفشاش همون کتونی هاس.
اوه لعنتی اون خیلی جذابه اون باید از این به بعد هات ترین پسر مدرسه باشه.
_خوب شده؟
اون بایه لبخند پرسید و قرمز شد، خجالتی.
_تو...تو عالی شدی.
نمیدونستم چی باید بگم لعنتی تا حالا این جور نشده بود.من دارم چی میگم انقدر اومل نباش ماریا اون فقط یه پسره همین، یه پسر شیرین ، خجالتی، جذاب، خوشگل، من دارم چی میگم خفه شو ، خفه شوووووو
_من میدونم کارم خوبه.
جیس گفت.
_اره.. اره...حالا دیگه خفه شو جیس.
من با جیس راحتم اون فقط یه آرایشگر نیست، بلکه یه روان پزشکه خوب حداقل از اونا بهتر کار میکنه من اینو خوب میدونم. اونا یه مشت اشغالا که فقط چرت بهت میگن.
_بریم.
من به زین گفتم میدونم جیس الان میخواد باهام حرف بزنه اما من نمیدونم چرا انقدر عصبانی ام.
_تو هم خرید داشتی ؟
وقتی از مغازه رفتیم بیرون پرسید.
_اره ما فردا جشن داریم باید یه لباس بگیرم.
_باشه.
اون بازم گفت فکر کنم جزء این چیزی رو بلد نیست.
ما به یه مغازه تو اون پاساژ رفتیم . داشتم برای خودم لباس انتخاب میکردم، از چیزی خوشم نیومد.
_این چطوره؟
زین گفت، برگشتم سمتش، اون یه لباس که کلا با سنگ تزئین شده بود و سیاه.... اوه من سیاه نمی پوشم. دستش بود.
_این خوبه ولی سیاه... خوب طلایی نداشت؟
من پرسیدم.
_اومممم....این که خوبه.
_میدونم ولی من سیاه نمی پوشم.
_چرا؟
اون تعجب کرده.
_نمیدونم ...فقط نمیپوشم.
_میشه واسه یه بار هم شده بپوشی؟
اه من باید چیکار کنم اون لباس خیلی عالیه ولی من بعد از خاک سپاری مامان دیگه مشکی نپوشیدم.
_لطفا.
اون ازم خواهش کرد و مثل یه بچه .
_باشه.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟