الان یه هفته اس که من امدم خونه...و این یه هفته لعنتی من نرفتم مدرسه الان بهترم حداقل میتونم غذا بخورم البته به شرت اینکه حداقل تا ده سال دیگه مست نکنم... میدونی چیه دیگه اصلا برام مهم نیست. دیگه نمیخوام ،نمیخوام مست کنم،نمیخوام مواد بکشم،نمیخوام پارتی های مزخرف برم ، والبته نمیخوام دیگه با خانواده ام اون یکم رابطه رو داشته باشم ، من کم حرف میزنم یا اصلا حرف نمیزنم تا وقتی سوالی ازم پرسیده بشه، من دیگه مثل قبل هرچند که کم بود لبخند نمیزنم ، من ...من میخوام درس بخونم یه دانشگاه که از اینجا دوره برم و به جز درس دیگه نمیخوام به چیزی اهمیت بدم به کی اهمیت بدم پدرم؟نامادری دوست داشتنیم؟ بردارم؟(هی اون که باهات خوبه :دی ) یا...یا نایل؟ من فهمیدم اون چیزی که اون شب تو چشماش بود رو فهمیدم اون داشت مثل یه ادم پست نگاهم کرد مثل یه لجن بدرد نخور خوب اون حق داره چرا باید از من خوشش بیاد من که یه ادم آشغال ام...اره آشغال خیلی خوبه واسه توصیف من پس من میشم یه مرده متحرک( مردگان متحرک رو دوست دارم :دی) اره اینجور بهتره ...بهتره من از نایل فاصله بگیرم...من اونو هم به لجن میکشم نه اونو بلکه همه رو پس من ازشون دوری میکنم....امروز دارم میرم مدرسه و دیگه نمیخوام دامن های کوتاه ،تاپ های نیم تنه بپوشم، من یه شلوار جین ساده و یه تیشرت ابی روش ساده برداشتم موهام رو از پشت جمع کردم و اصلا آرایش نکردم و البته کتونی پوشیدم کوله ام رو برداشتم رفتم پایین...همه پایین بودن اونا با دیدن من انگار شاخ در اورده بودن... خوب این ماریا جدیده.
بابا امد جلو صورتم رو با دستاش گرفت و گفت._ماریا تو خوبی عزیزم؟
من فقط سرمو تکون دادم و تو چشماش نگاه نکردم.
_بریم.
آروم گفتم و از دستهای بابا در امدم و به سمت ماشین رفتم راننده درو باز کرده بود پس من نشستم لویی و بعدش...نایل هم نشست ...نه نه من وقتی اسمش میاد یه جوری نمیشم نه. توی راه اصلا حرف نزدیم... وقتی رسیدیم من پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم و البته نگاه های متعجب و پچ پچ های بچه هارو اصلا محل نذاشتم... رفتم تو کلاس و روی صندلیم نشستم کتابامو در اوردم...و اونا رو باز کردم تا نگاهی بهشون بندازم.
_ماریا؟ تو خوبی؟
من برگشتم دیدم هری گفت.من سرمو تکون دادم اون یه اخم امد رو پیشونیش و گفت.
_مطمئنی ؟ چون تو یه هفته نیومدی و گفتن مریض شدی و حالا...اینجوری؟
من دوباره سرمو تکون دادم یه لبخند مصنوعی زدم و به کتابم نگاه کردم ....معلم امد و همه ساکت شدن و من تمام مدت به درس فکر میکردم....
وقتی زنگ خورد من نت اخرم هم برداشتم و کتابمو بستم گذاشتم کیفم و بلند شدم رفتم تو راه از توی کمدم یه تل برداشتم و زدم و رفتم سالن غذا خوری...غذا مو انتخاب کردم و سینی رو برداشتم...سالن پر از ادم شده بود اون طرف لیام با دوستاش بود که تازه معلومه کبودیاش داشتن محو میشودن اون دستشو برام تکون داد من رومو کردم اون طرف درسته از اون شب من فقط حرف های جاش و نگاه نایل یادم مونده بود ولی لویی بهم راجب لیام گفته بود... اون طرف لویی و نایل بودن با چند نفر دیگه که نگاهم میکردن که زین هم توشون بود نشسته بود ولی من رفتم سمت اخر سالن جای که کسی نبود یه میز کوچیک که کنار پنجره بود من نشستم اونجا و از پنجره بیرونو نگاه کردم به هوای همیشه ابری لندن اون فوق العاده اس من همیشه عاشق بارون بودم عاشق بوی خاکشم ....غذامو تو سکوت خوردم امدم بیرون ...دوباره سر کلاس نشستم خیلی اروم تا اینکه نایل از پشت یه کاغذ گذاشت رو صندلیم من اونو برداشتم.
ماریا چرا ساکت شدی همیشه غر میزدی؟
من اهمیت ندادم و به درس گوش کردم و اون یکی دیگه گذاشت.
چرا جواب نمیدی...اصلا چرا انقدر ساکتی؟
من بازم اهمیت ندادم و باز وقتی دقیقا توی درسم بودم یه کاغذ دیگه گذاشت.
هی جواب بدههههه....
هی خدا اون چه مرگشه ازم متنفره بعد چرا اینجوری میکنه...اون یه کاغذ دیگه گذاشت.
یکی با من اینجا قهره :'(
اون شکلکی که گذاشته بود باعث شد یکم لبخند بزنم...لعنتی نه نه من نباید دوباره احمق بشم.
نایل دارم به درس گوش میدم ساکت شو
نوشتم و کاغذ رو گرفتم پشتم ...اون ازم گرفت میتونم حس کنم لبخند زده.
اون یکم بعد دوباره یه کاغذ گذاشت من نفسمو با حرس دادم بیرون و اونو برداشتم.چه خشن...لطفا منو نزن :'(
اون بازم شکلک گذاشت اما من اون کاغذ رو مچاله کردم انداختم زمین و بالاخره اون ساکت شد و من درسمو گوش کردم.
___________________________________:
دپرس شد رفت دختره بدبخت.
لایک و کامنت فراموش نشه :)
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟