part 7

113 16 3
                                    

_میدونم حس خیلی بدی داری.

لیام گفت و من اصلا حوصله حرف زدن ندارم.

_من هم میدونم تو خیلی منطقی هستی؟

چی؟ اون داره اینا رو میگه داره شبیه لویی میشه که واقعا خنده داره.

_ببین خوب پدرت هم به یه نفر احتیاج داره تا.....تا...به فاکش بده.

بفرما لیام برگشت.

_کم کم داشتم شک میکردم .

_به چی؟

اون تعجب کرده.

_به اینکه شاید یه کپی درست و حسابی ازت ساختن فرستادن با من حرف بزنه.

_عوضی

اون گفت و با شونش زد بهم و ما یکم خندیدیم .

_خوبه فکر میکردم خیلی داغون باشی.

_خوب نه ولی این برام یکم زیاد بود اون باید از قبل بهم میگفت.

_تو واقعا داری منطقی برخورد میکنی.

_نمیدونم.

_بیا راجب چیزای دیگه حرف بزنیم.

اون گفت و به نظر من فکر خوبیه من نمیخوام راجب اونا حرف بزنم.

_باشه.

_اولین بار هم دیگه رو کی دیدیم؟

_لیام...

_خواهش میکنم.

_باشه ...نمیدونم یادم نمیاد...بچه بودیم.

_تو سه سالت بود من چهار ... اون موقع لویی داشت بهت دوچرخه سواری یاد میداد.

اون یادشه؟ اره و من خوردم زمین دستم برید و لویی گریه میکرد اخه کی به بچه سه ساله دوچرخه سواری یاد میده؟

_اره.

_حالا اولین بار که من دیدمت و ازت خوشم امد کی بود؟

_این رو دیگه میدونم....اممم اخرای پارسال بود.

_نه.

_ولی همون موقع بود.

_نه....من اول دبیرستان از امریکا برگشتم تو اون موقع تو دبیرستان نبودی تو خونه دیدمت و ازت خوشم امد و از وقتی امدی دبیرستان این تبدیل به یه علاقه شد.

اون...اون سه ساله از من خوشش میاد؟؟

_واقعا؟؟؟

_اره....میدونی اون دوست پسرت بود پیتر چی شد از مدرسه رفت؟

_نه.

اون چی میدونه.

_من زدم ترکوندمش و اونو مجبور کردم بره.

_چی ؟؟چرا این کارو کردی من و اون باهم خوب بودیم.

_چون اون باهات خوابیده بود....

اون دستاشو مشت کرد و ادامه داد.

_من میخواستم اولین نفرت و آخرین نفرت باشم اما اون عوضی.... باید اینو بهت میگفتم الان راحت شدم.

لیام اون که داره اینا رو میگه اون مثل همیشه نیست.

_دیگه بریم تو ،هوا داره سرد میشه و تو چیزی تنت نیست کت منم زیر کونته پس نمیتونم مثل یه جنتلمن کتم رو بدم بهت.

_هی تو این کارو کردی ازت ممنونم.

اون بهم یه لبخند زد ما از جامون بلند شدیم ، من می خواستم برم اما اون امروز خیلی خوب بود پس من این کار رو میکنم ، من یکم بلند شدم و گونه اونو بوسیدم. اون تعجب کرد. و شکه شده.

_خداحافظ.

من رفتم و اون همون جور وایساده بود .

لویی زود امد پیشم و من دستم رو اوردم بالا تا اون حرف نزنه. و گفتم.

_من خستم میرم بخوابم .

رفتم تو اتاقم و یه دوش گرفتم و با قرص خوابی که خوردم زود خوابم برد.

_________________________________________:

لیام من دلم براش سوخید :(

shelterWhere stories live. Discover now