_میدونم حس خیلی بدی داری.
لیام گفت و من اصلا حوصله حرف زدن ندارم.
_من هم میدونم تو خیلی منطقی هستی؟
چی؟ اون داره اینا رو میگه داره شبیه لویی میشه که واقعا خنده داره.
_ببین خوب پدرت هم به یه نفر احتیاج داره تا.....تا...به فاکش بده.
بفرما لیام برگشت.
_کم کم داشتم شک میکردم .
_به چی؟
اون تعجب کرده.
_به اینکه شاید یه کپی درست و حسابی ازت ساختن فرستادن با من حرف بزنه.
_عوضی
اون گفت و با شونش زد بهم و ما یکم خندیدیم .
_خوبه فکر میکردم خیلی داغون باشی.
_خوب نه ولی این برام یکم زیاد بود اون باید از قبل بهم میگفت.
_تو واقعا داری منطقی برخورد میکنی.
_نمیدونم.
_بیا راجب چیزای دیگه حرف بزنیم.
اون گفت و به نظر من فکر خوبیه من نمیخوام راجب اونا حرف بزنم.
_باشه.
_اولین بار هم دیگه رو کی دیدیم؟
_لیام...
_خواهش میکنم.
_باشه ...نمیدونم یادم نمیاد...بچه بودیم.
_تو سه سالت بود من چهار ... اون موقع لویی داشت بهت دوچرخه سواری یاد میداد.
اون یادشه؟ اره و من خوردم زمین دستم برید و لویی گریه میکرد اخه کی به بچه سه ساله دوچرخه سواری یاد میده؟
_اره.
_حالا اولین بار که من دیدمت و ازت خوشم امد کی بود؟
_این رو دیگه میدونم....اممم اخرای پارسال بود.
_نه.
_ولی همون موقع بود.
_نه....من اول دبیرستان از امریکا برگشتم تو اون موقع تو دبیرستان نبودی تو خونه دیدمت و ازت خوشم امد و از وقتی امدی دبیرستان این تبدیل به یه علاقه شد.
اون...اون سه ساله از من خوشش میاد؟؟
_واقعا؟؟؟
_اره....میدونی اون دوست پسرت بود پیتر چی شد از مدرسه رفت؟
_نه.
اون چی میدونه.
_من زدم ترکوندمش و اونو مجبور کردم بره.
_چی ؟؟چرا این کارو کردی من و اون باهم خوب بودیم.
_چون اون باهات خوابیده بود....
اون دستاشو مشت کرد و ادامه داد.
_من میخواستم اولین نفرت و آخرین نفرت باشم اما اون عوضی.... باید اینو بهت میگفتم الان راحت شدم.
لیام اون که داره اینا رو میگه اون مثل همیشه نیست.
_دیگه بریم تو ،هوا داره سرد میشه و تو چیزی تنت نیست کت منم زیر کونته پس نمیتونم مثل یه جنتلمن کتم رو بدم بهت.
_هی تو این کارو کردی ازت ممنونم.
اون بهم یه لبخند زد ما از جامون بلند شدیم ، من می خواستم برم اما اون امروز خیلی خوب بود پس من این کار رو میکنم ، من یکم بلند شدم و گونه اونو بوسیدم. اون تعجب کرد. و شکه شده.
_خداحافظ.
من رفتم و اون همون جور وایساده بود .
لویی زود امد پیشم و من دستم رو اوردم بالا تا اون حرف نزنه. و گفتم.
_من خستم میرم بخوابم .
رفتم تو اتاقم و یه دوش گرفتم و با قرص خوابی که خوردم زود خوابم برد.
_________________________________________:
لیام من دلم براش سوخید :(
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟