لعنتی این حسه خوبیه وقتی نایل داره گردنمو میک میزنه اون دیگه پیراهنش تنش نیست و من فکر میکنم کی نایل اندامه به این بزرگی داشت اون گردنمو گاز گرفت .....من ناله کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم اون گوشمو گاز گرفت و گفت.
_به نظرت حامله شی میزارن ازدواج کنیم؟ این فکر خوبیه؟
من دقیقا نفهمیدم اون چی میگه حامله یه چیزی این جوری گفت و بعدش من صدای باز شدن درو شنیدم.
_این اتاق پره گمشو بیرون.
اون بدون اینکه نگاه کنه و ازم جداشه گفت به در نگاه کردم و دیدم نایل و لویی اونجان ....چی اگه نایل اونجاست پس....پس اینی که خودشو بهم میمالونه کیه؟ ... من یکم حولش دادم عقب و به صورتش نگاه کردم...اوه اوه خدا لیام.....من تکون خوردم یکم ،قبل اینکه لوی لیام رو از روم پرت کنه اون ور و بشیه روش شروع کنه به مشت زدن بهش من نشستم و به غیر از نایل به جای نگاه نکردم اون یه چیزی تو چشماش بود عصبانیت؟ ناراحت؟ نه...نه من نمیفهمم چی تو چشماشه....لعنتی اون با چشمای ابیش بهم زول زده بود البته تا قبل اینکه بابا اونو حل بده بیاد تو اون اول رفت لویی و لیام رو از هم جدا کرد و من سعی کردم رو پاهام وایسم و البته وقتی وایسادم یه چیزی محکم خورد تو صورتم من بخاطرش پرت شدم رو زمین ....بابا منو زد؟ اون منو زد؟ یکم بلند شدم و صدای داد های لو رو میشنیدم اما من حالم بده واقعا میگم حالم بده ( این بیشتر شبیه خودمه این جمله ماله منه ) یه مایع رو حس کردم امد توی گلوم من انقدر ضعیف ام که حتی نمیتونم پاشم برم دست شوی پس همون جا شروع کردم به بالا اوردن .....اصلا خوب نیست حس مرگ دارم لعنتی من میخوام بمیرم واقعا میخوام بمیرم لویی کنارم زانو زد و حس کردم نفسش برید.
_ای...این ...این خونه؟
من تازه متوجه شدم دارم خون بالا میارم چه زود کاش چیز دیگه بجز مرگ میخواستم... مثلا نایل اره من اونو میخوام کم کم حس کردم سرم داره سنگین میشه پلکام داره سنگین میشه نشستم رو پاهام و دیدم بقیه دست پاچه شدم دارن داد میزنن اما من هیچ صدای نمیشنوم و چشمام کم کم داره بسته میشه و راحت میشم.....
من بیدارم ولی نمیتونم چشمامو باز کنم صدای نمیاد فقط صدای یه دستگاه میاد یه دستگاه اشنا که نشون میداد مادرم زنده اس ولی اون دستگاه مرگ هم نشون داد مرگ مادرمو نشون فقط و فقط بایه خط و بعد اون شد من از هر چی که یه خط ساده و ساف روش بود متنفر بودم ....اروم چشمام رو باز کردم اونا میسوختن خیلی میسوختن پس دوباره بستمشون یکم بعد دوباره بازشون کردم میدونم الان بهترن یه ماسک اکسیژن روی دهنم بود و یه سوزش تو دستم خس کردم اره اون یه سروم لعنتیه ، به اطراف نگاه کردم یه اتاق بود یه اتاق سفید من به اونطرف نگاه کردم و دیدم لویی و بابا و نایل و البته اون هرزه پیر بابا دارن نگاهم میکنن و خیلی خوش حالن چرا چون زنده ام ولی من نیستم من خوشحال نیستم من ترجیح میدادم الان پیش مامانم بودم اون بغلم میکرد موهامو میبوسد بهم میگفت نگران نباش همه چیز درست میشه من پیشتم اما نه من باید اینجا پیش پدر خودخواهم که منو زد نا مادری عوضیم برادر م که تنها شخص خوب زندگیمه و ....نایل کسی که من بالاخره یه نفر رو دوست دارم ولی اون اصلا ازم خوشش نمیاد اون بقیه رو بهم ترجیح میده باشم من چشمام رو دوباره بستم شاید...شاید دیگه بلند نشم ولی وقتی دکترا امدن تو دیگه نشد اونا کلی حرف زدن کلی کارا رو بدنم کردن و تقریبا منو با اون سرنگ هاشون سوراخ سوراخ کردن و البته منو فرستادن یه اتاق دیگه که اون خانواده شیرین هم امدن تو وقتی تذکرات دکتر تموم شد و رفت بیرون بابا اول از همه شروع کرد.
اون تقریبا تو صورتم بود._ماریا...عزیزم خوبی؟......منو ببخش نباید اون کارو باهات میکردم.
لویی اونو از من جدا کرد و خودش امد جلو دستمو گرفت و گفت.
_منو تا حد مرگ ترسوندی....نزدیک بود بمیرم....الان خوبی؟
من فقط بهش نگاه کردم لعنتی من میخوام تنها باشم فقط همین میخوام تنها باشم.
_چیزی نمیخوای عشقم؟ ...شاید یکم غذا خوب باشه ....تو سه روزه خوابی.
واو من سه روزه بیهوش ام ...ههه...ولی بازم میخوام تنها باشم مثل همیشه....من لبامو تکون دادم اما چیزی نیومد بیرون چون گلوم خشکه خشک بود....لو یکم بهم اب داد و گفت.
_حالا بگو چی میخوای عزیزم؟ ( انقدر مثل مهربون ها نباش من که میدونم چه گندی بالا اوردی :\ :دی )
اون گوششو اورد جلو تر و من گفتم.
_برید بیرون.
_چی؟
اون با گیجی نگاهم کرد و من ایندفعه بلندتر گفتم._برید بیرون...همتون برید بیرون.
_ماریا اینو نگ....
من نذاشتم ادامه بده و یکم بلند تر گفتم
_مگه نگفتم برید بیرون تنهام بزارید.
_باشه باشه تو اروم باش.
اونا بعد یه پچ پچ کردن کوتاه رفتن بیرون و من یه نفس راحت کشیدمو چشمامو بستم تا بخوابم شاید خواب ماردمو ببینم.
________________________________:
اره میدونم میخوایین فوشم بدین اما چون مریض بودم نشد بزارم ببخشید و میدونم همه بخاطر خبرای جدید ناراحت و عصبانی هستید....ولی دیگه چه میشه کرد.
لایک و کامنت فراموش نشه میخوام نظرتون رو راجب داستانم بدونم و بدونید خوشحالم میکنید :)
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟