part 5

166 22 7
                                    

امروز کلاس زود گذشت وبا مسخره بازی های هری کلی خندیدیم اون پسر باحالیه خوب من ازش بدم نیومده.

میخواستم از کلاس برم بیرون که اون امد پیشم و گفت

_هی مگه قرار نبود منو تو مدرسه بگردونی.

_نه کی همچین چیزی نگفتم.

من گفتم و مطمئنم که اینو نگفتم.

_باشه... من میگم منو میگردونی؟

_چرا باید این کارو بکنم؟

_چون تو از من خوشت امده.

_اووووو....واقعا؟

اون سرش و تکون داد.

من یه نیش خند زدم و خواستم برم که اون دستم رو گرفت .

_باشه قبول... من ازت خوشم میاد....حالا منو میگردونی؟

_دنبالم بیا.

اون همین کارو کرد خوب اون سر گرم کنندس

_خوب الان کجا میریم به نظر من بریم رخت کن.

چی اشغال.من خندم گرفت.

_تو میخوای بریم رخت کن؟

اون بهم نگاه کرد و چشماش برق زدو لبخند بزرگ زد ،همممم لبخندش عالیه با یه چال لپ ههه

_ارههههههه

اون کلمشو کشید.

_نه عوضی من باهات نمیام.

_اوه چه بد

اون لب پایین ش رو اورد پایین مثلا ناراحت شده.

من خندیدم و گفتم

_من فقط میبرمت سالن غذا خوری بعد خودت برو.

_چی من میخوام با تو باشم.

من فقط شونه هامو انداختم بالا.

وقتی رفتیم سالن رفتیم سمت غذا ها و یه سینی برداشتیم و برای خودمون غذا انتخاب میکردیم.

_نظرت چیه امروز بریم بیرون؟

اون همینطور که داشت سالاد بر میداشت گفت.

_داری بهم پیشنهاد قرار میدی؟

ما همینجوری که غذا برمیداشتیم حرف میزدیم.

_اممم..اره.

_خوب ما امروز یه مهمونی بزرگ داریم و نمیتونم بیام.

_واو...شما باید خانواده بزرگی باشین که مهمون بزرگ میگیرین.

خوب اون مهمونی رو یه جوری گفت اما من با تیکه ای که بهم انداخت مشکلی ندارم ما که بچه نیستیم.

_اره.

_من اصلا فامیلیت رو نمیدونم.

_تاملینسون.

_چیییی؟

اون خیلی بلند گفت.

_هی پسر چه مرگته اروم تر.

shelterWhere stories live. Discover now