امروز کلاس زود گذشت وبا مسخره بازی های هری کلی خندیدیم اون پسر باحالیه خوب من ازش بدم نیومده.
میخواستم از کلاس برم بیرون که اون امد پیشم و گفت
_هی مگه قرار نبود منو تو مدرسه بگردونی.
_نه کی همچین چیزی نگفتم.
من گفتم و مطمئنم که اینو نگفتم.
_باشه... من میگم منو میگردونی؟
_چرا باید این کارو بکنم؟
_چون تو از من خوشت امده.
_اووووو....واقعا؟
اون سرش و تکون داد.
من یه نیش خند زدم و خواستم برم که اون دستم رو گرفت .
_باشه قبول... من ازت خوشم میاد....حالا منو میگردونی؟
_دنبالم بیا.
اون همین کارو کرد خوب اون سر گرم کنندس
_خوب الان کجا میریم به نظر من بریم رخت کن.
چی اشغال.من خندم گرفت.
_تو میخوای بریم رخت کن؟
اون بهم نگاه کرد و چشماش برق زدو لبخند بزرگ زد ،همممم لبخندش عالیه با یه چال لپ ههه
_ارههههههه
اون کلمشو کشید.
_نه عوضی من باهات نمیام.
_اوه چه بد
اون لب پایین ش رو اورد پایین مثلا ناراحت شده.
من خندیدم و گفتم
_من فقط میبرمت سالن غذا خوری بعد خودت برو.
_چی من میخوام با تو باشم.
من فقط شونه هامو انداختم بالا.
وقتی رفتیم سالن رفتیم سمت غذا ها و یه سینی برداشتیم و برای خودمون غذا انتخاب میکردیم.
_نظرت چیه امروز بریم بیرون؟
اون همینطور که داشت سالاد بر میداشت گفت.
_داری بهم پیشنهاد قرار میدی؟
ما همینجوری که غذا برمیداشتیم حرف میزدیم.
_اممم..اره.
_خوب ما امروز یه مهمونی بزرگ داریم و نمیتونم بیام.
_واو...شما باید خانواده بزرگی باشین که مهمون بزرگ میگیرین.
خوب اون مهمونی رو یه جوری گفت اما من با تیکه ای که بهم انداخت مشکلی ندارم ما که بچه نیستیم.
_اره.
_من اصلا فامیلیت رو نمیدونم.
_تاملینسون.
_چیییی؟
اون خیلی بلند گفت.
_هی پسر چه مرگته اروم تر.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟