ما رفتیم تو و وقتی رسیدیم به کلاسم لیام گفت.
_من برم کلاسم بابام با مدیر حرف زده ههه ....اممم اینا رو بخور .
اون امد جلو تا کسی نشنوه و در گوشم گفت.
_خوب شو زود بریم پارتی مثل همیشه.
اون دور شد و یه چشمک زد و رفت.عوضی با اینکه همیشه بهش فوش میدم و باهاش بدم اما اون میدونه من چمه.
_بیاید سر کلاس.
معلم گفت برو بابا. من داشتم میرفتم تو و همچنین نایل اون بهم با یه اخم بزرگ نگاه کرد و رفت تو واو....من رو صندلیم نشستم و این دو زنگ داغون و مزخرف رو گذروندم من میدونم فردا عالی میشه وقتی سوزی از این مدرسه بره... پس من فقط برای همین صبر کردم....وقتی زنگ خورد خواستم از کلاس برم بیرون دیدم لویی و لیام جلو در منتظرم ان.
_واو...واو این دوتا کرکس رو ببین ( واااا :دی).
_باشه تو هم لاشخوری.
لیام گفت.
_من حتی لاش خورم باشم بوزینه بو گندوی مثل تو رو نمیخورم. ( یعنی حرف زدنشون منو کشته :دی)
بعد ما شروع کردیم به خندیدن و لویی سرشو از رو تأسف تکون داد و گفت.
_خفه شید تروخدا ...بابا گفت مطمئن بشم غذاتو خوردی.
_باشه.
_صبر کنین نایل هم بیاد.
نمیدونم چرا یه جوری شدم فهمیدم اونم میاد.
_اونم باشه.
_واو چه دختر حرف گوش کنی.
لیام با یه نیشخند گفت.
_به تو چه.
من لویی رو بغل کردم حتی لویی هم تعجب کرد.
وقتی نایل امد ما بدون هیچ حرفی به سمت سالن غذا خوری رفتیم چرا فقط کلاس ما زنگ تفریح اول رو نداره اه از بس معلمامون اشغالن.
_من میرم برات غذا میگیرم.
لویی گفت و با بقیه رفت غذا بگیره ...من چند دقیقه اس اینجا وایسادم و از دور دارم نگاهشون میکنم...لویی که داره با دقت اون دوتا سینی رو پور میکنه...لیام که همینجوری داره بدون نگاه کردن غذا برمیداره و با گوشیش ور میره...و نایل اون...اون خیلی با مزه به هر قسمت که میرسه کاملا فکر میکنه که کدوم خوبه و بعضی وقتا دستشو میزاره رو لباش موقع فکرد کردن دقیقا انگار داره برگه امتحانی حل میکنه همه چیش جالبه....من داشتم مهو نگاه نایل میشودم که یکی از پشت بغلم کرد و باعث شد من یکم بپرم...وقتی برگشتم دیدم اون زینه.
_زین چیکار میکنی ترسیدم.
_اوه ببخشید دختر خوشگل.
اون گفت بغلم کرد چی شده چرا انقدر خوشحاله؟
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟