part 8

118 12 1
                                    

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز هم کسل بودم حوصله کاری نداشتم ولی امروز یه قرار دارم ولی اصلا نمیخوام برم همونجور یکم رو تخت موندم و یکم اونجا ول خوردم ، صبحونه رو همونجا خوردم و باز یه دوش گرفتم موهام رو خوشک کردم و یه شلوارک و یه بلیز گشاد پوشیدم و تمام موهام رو هم بالا بردم و بستم و دوباره رفتم تو تخت ، یکم بعد گوشیم رو برداشتم و به هری زنگ زدم اون بعد از دوتا بوق برداشت.

_سلام خوشگه.

_سلام.

_برای قرار اماده ای؟

واقعا نمیدونم چجور بگم نمیام.

_امم هری من یکم حالم خوب نیست.

خوب واقعا هم نیست.

_اوه چیشده؟

_چیز مهمی نیست ولی اصلا حال ندارم.

_یعنی نمیای بیرون؟

_نه...بزاریم واسه یه روز دیگه.

_باشه...اگه خوب نیستی میخوای بیام پیشت؟

نمیدونم چی بگم ولی خیلی هم بد نمیشه اون هواسم رو پرت میکنه.

_دوست داری بیا.

_باشه پس تا یه ساعت دیگه اونجام.

_باشه.

_بای.

_بای.

اون نمیدونم خیلی دوست داشت بیاد خونمون یا خیلی دوست داشت بیاد پیش من ؟ من اصلا الان حال اینکه به این فکر کنم رو ندارم.  من تو این یه ساعتی که اون بیاد فقط کانال های تلویزیون رو عوض میکردم که هیچ چیز بدرد بخوری نداشت اوففف این مسخرس. من به پایین زنگ زدم و گفتم که هریی داره میاد تا اونا اونو راه بدن  من نیم ساعت بیشتر از اونی که گفت اینجا نشستم اون بد قوله اه دیگه واقعا حوسم سر رفته.

در زدن ، خدا رو شکر.

_بله.

_خانم مهمونتون امدن.

_بیا تو.

سوفیا درو باز کرد اون خیلی وقته اینجا کار میکنه.هریی امد تو و وقتی در بسته شد اون زود گفت.

_لعنتی چرا اینجا انقدر بزرگه من مردم تا بیام؟

از حالت چهرش خندم گرفت.

_من اگه میدونستم انقدر باید پیاده بیام که با ماشین میومدم حداقل اون تاکسی رو نمی فرستادم.

من یکم خندیدم. و گفتم

_ بیا بشین.

اون امد رو تخت کنارم نشست و بعد دراز کشید.

_خسته شدم.

_معلومه....چجور امدی پیاده؟

_خوب نصفش رو اره و بقیش با ماشین.

shelterWhere stories live. Discover now