ما رفتیم تو سالن و دیدم که بابا و لویی دارن اخبار نگاه میکنن من حاظرم فوتبال ببینم ولی اخبار نه چی میگم من فوتبال خیلی دوست دارم.
_شما با هم امدین؟
لویی پرسید با تعجب کامل.
_اره.
نایل گفت و من بهش اضافه کردم._در واقع ما رفتیم پایین پیش دکتر و اون بهم آمپول زد...ایییییی.
من صورتم رو طوری کردم که انگار چندش ترین کار دنیا بود البته که بود.
_اوه خدا پس چرا من صدای جیغ هاتو نشنیدم.
لویی مسخرم کرد و خندید عوضی.
_نه اصلا اون خیلی هم دختر خوبی بود.
نایل ازم دفاع کرد و من یه لبخند بزرگ زدم و نشتسم نایل هم نشست و من جای امپولم درد گرفت.
_اخ....
_تو خوبی؟
بابا پرسید و همه نگاهم میکردن._اره خوبم.
یکم بعد لیندا عوضی هم امد و من خیلی بد نگاهش کردم اون نایل زد هرزه.وقت شام من تونستم غذا بخورم نه خیلی ولی اونا رو بالا نیوردم و این خوبه امپول چه کارها که نمیکنه. موقع رفتن به اتاق منو نایل و لویی تو اسانسور بودیم._اه داره میریزه برس دیگه .
لویی گفت و شاش داشت میریخت._اه چه بوی میاد لویی انقدر نچوس.
_خفه شو ماریا.
اون وقتی در باز شد زود دوید سمت اتاقش و منو نایل هم اروم رفتیم._الان بهتری؟
اون پرسید._اره....تو چی؟
من صورتشو نشون دادم_من خوبم نگران نباش.
_چرا زدت؟
میدونم به من ربطی نداره ولی کنجکاوم._خیلی پیچیدس.
_خیلی؟
_خوب نه ولی ولش کن.
_باشه ولی هر وقت خواستی من هستم.
ما رسیدیم جلو در اتاقهامون و من رفتم سمت اتاقم._ماریا...
اون صدام زد و من بهش نگاه کردم.
_تو از اونی که فکر میکردم مهربون تری... خوشحالم مادرم پدرت رو دید و من الان اینجا پیش تو ام.
اوه خدا .
_اممم منم تو بهتر از یه پسر عوضی هستی.
اون خندید و گفت.
_شب بخیر ماری.
اون چی گفت مامانم همیشه بهم میگفت ماری و دیگه کسی نگفته بود.
_شب ...شب بخیر.
من زود رفتم تو اتاق و به در تکیه دادم و قلبم انقدر تند میزد فکر کنم داره میزنه بیرون.
YOU ARE READING
shelter
Фанфикوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟