part 16

131 16 11
                                    

ما رفتیم تو سالن و دیدم که بابا و لویی دارن اخبار نگاه میکنن من حاظرم فوتبال ببینم ولی اخبار نه چی میگم من فوتبال خیلی دوست دارم.

_شما با هم امدین؟

لویی پرسید با تعجب کامل.

_اره.
نایل گفت و من بهش اضافه کردم.

_در واقع ما رفتیم پایین پیش دکتر و اون بهم آمپول زد...ایییییی.

من صورتم رو طوری کردم که انگار چندش ترین کار دنیا بود البته که بود.

_اوه خدا پس چرا من صدای جیغ هاتو نشنیدم.

لویی مسخرم کرد و خندید عوضی.

_نه اصلا اون خیلی هم دختر خوبی بود.

نایل ازم دفاع کرد و من یه لبخند بزرگ زدم و نشتسم نایل هم نشست و من جای امپولم درد گرفت.

_اخ....

_تو خوبی؟
بابا پرسید و همه نگاهم میکردن.

_اره خوبم.
یکم بعد لیندا عوضی هم امد و من خیلی بد نگاهش کردم اون نایل زد هرزه.وقت شام من تونستم غذا بخورم نه خیلی ولی اونا رو بالا نیوردم و این خوبه امپول چه کارها که نمیکنه. موقع رفتن به اتاق منو نایل و لویی تو اسانسور بودیم.

_اه داره میریزه برس دیگه .
لویی گفت و شاش داشت میریخت.

_اه چه بوی میاد لویی انقدر نچوس.

_خفه شو ماریا.
اون وقتی در باز شد زود دوید سمت اتاقش و منو نایل هم اروم رفتیم.

_الان بهتری؟
اون پرسید.

_اره....تو چی؟
من صورتشو نشون دادم

_من خوبم نگران نباش.

_چرا زدت؟
میدونم به من ربطی نداره ولی کنجکاوم.

_خیلی پیچیدس.

_خیلی؟

_خوب نه ولی ولش کن.

_باشه ولی هر وقت خواستی من هستم.
ما رسیدیم جلو در اتاقهامون و من رفتم سمت اتاقم.

_ماریا...

اون صدام زد و من بهش نگاه کردم.

_تو از اونی که فکر میکردم مهربون تری... خوشحالم مادرم پدرت رو دید و من الان اینجا پیش تو ام.

اوه خدا .

_اممم منم تو بهتر از یه پسر عوضی هستی.

اون خندید و گفت.

_شب بخیر ماری.

اون چی گفت مامانم همیشه بهم میگفت ماری و دیگه کسی نگفته بود.

_شب ...شب بخیر.
من زود رفتم تو اتاق و به در تکیه دادم و قلبم انقدر تند میزد فکر کنم داره میزنه بیرون.

shelterWhere stories live. Discover now