part 21

93 11 9
                                    

ترس... ترس های زیادی هست توی دنیا و هر ادمی یه ترس برای خودش داره.... ترس از مردن ، ترس از تاریکی ، ترس از بلندی ، ترس از اب ، ترس از مناطق بسته و .... خیلی زیاد همه از یه چیز میترسن ....اما من یه ترس دارم یه ترس احمقانه که همه دوستش دارن اما من از اون میترسم....ترس من از بلندی از تاریکی نیست....من ترس از....ترس از دوست داشته شدن دارم اره خیلی احمقانه اس همه اینو میخوان .... میخوان که دوست داشته بشن ....اما من ازش میترسم از این میترستم که اونم از دست بدم... هر کسی دوست دارم و باهاش خوبم از دست میدم ... مامان من عاشق مادرم بودم دیوانه بار دوستش داشتم اما اون مرد...

از اون وقت دیگه ترسیدم ...ترسیدم با دیگران خوب بشم .... حتی با برادرم من اونو خیلی دوست دارم همه باهاش بدم چون  نمیخوام اتفاقی براش بیوفته....

و الان نایل....اون منو بوسید یه بوسه کوتاه ولی فوق العاده نمیدونم چرا... ولی انگار اون اولین بوسم بود ... لباش زبونش و حتی دندوناش که به لبام خورد....فاک من حتی نمیتونم دست از فکر کردن بهش بردارم....

دستمو رو صورتم کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم فاک اون پسر خنگی که اول بار دیدم بدبخت ترین اذم دنیا به چشمم امد پس چرا الان انقدر برام مهمه ....فاک فاک

بلند شدم و تیشرتمو عوض کردم موهامو باز کردم و اوتو کشیدم...درسته درس خوب یاد گرفتم اما مجبور شدم چند بار بخونم تا خوب یاد بگیرم .... چون همش داشتم به اون بوسه کوچیک فکر میکردم... در اتاقمو باز کردم و رفتم بیرون حتی به اتاقشم نگاه نکردم.... باشه دارم دروغ میگم خیلی با دقتم هم نگاه کردم و فهمیدم اون تو اتاقشه اصلا به من چه زود رفتم و آسانسور زدم و رفتم پایین و مستقیم رفتم تو اتاق غذا خوری و روی صندلیم نشستم.

_سلام...

_سلام عزیزم حالت خوبه؟

واقعا چرا من از این زن احمق انقدر بدم میاد؟

_بله ممنون...

_خیلی خوبه...نمیدونم چرا نایل نیومد تو ندیدیش؟

اون الان تو اتاقشه و مثل یه گربه ترسیده

_نه..
خیلی محکم گفتم و اون فهمید باید خفه بشه.... من شروع کردم به خوردن غذام یکم گذشته بود که در باز شد و نایل امد اون خیلی آروم سلام داد و نشست رو صندلیش و خیلی آروم شروع کرد به خوردن...انقدر سرش پایین بود حس کردم که چونش دیگه داره به گردنش میخوره... لویی همینجور داشت چرت و پرت میگفت اون اصلا نمیتونه اون چونه پر کارشو ببنده و اینکه منم اصلا به حرفاش گوش نمیکردم و حواسم به این بود چجوری نایل هی زیر چشمی بهم نگاه میکرد... باید بگم وقتی اون گفت دوستم داره نزدیک بود غش کنم اون منو دوست داره فاک فاک...

_ماریااااا....

و بعله با صدای داد لویی از فکرام در امدم...

_ب..بله

_میگم...شما امروز انقدر دیر کردید کجا بودید....

من حتی نگاهشم نکردم و خیلی جدی گفتم...

_نایل تو کلاس داشت منو میبوسید....

وقتی گفتم همه نفسشون انگار بند امد من یه کم دیگه از پوره سیب زمینیم خوردم و بهشون نگاه کردم همه با چشمای گرد داشتن نگاهم میکردن حتی نایل اون دهنشم یکم باز مونده بود...من به لویی نگاه کردم و گفتم

_من باید چند بار بهت بگم داشتیم از معلم سوال می پرسیدیم ...توقع داشتی چیکار کنیم...

دوباره سرمو انداختم پایین و اون غذای مسخره رو خوردم و بعدش بقیه کمی خندیدن و اون هرزه باز دهنشو باز کرد...

_من میگم تو و نایل خیلی مسخره اس...

_چرا؟؟؟
تو صورتش نگاه کردم چرا ما مسخره ایم؟

_اوه خدا ماریا یه نگاه به خودت بنداز تو باید بهترینا دوست بشی...

اون الان داشت از من تعریف میکرد یا داشت میرید به پسر خودش؟

_ببخشید اما شما دیگه چجور مادری هستید؟ باید بگم نایل از هر کسی که تا حالا دیدم خیلی بهتر بوده تو باید به پسرت افتخار کنی....

یکم بهش نگاه کردم و بعدش به نایل نگاه کردم اون داشت بایه لبخند بزرگ بهم نگاه میکرد....من دستمالمو گذاشتم روی میز و گفتم

_ببخشید من دیگه سیر شدم

بلند شدم و رفتم بالا ....وقتی در اتاقو بستم نزدیک بود بترکم... فاک من.... من اونو دوست دارم...من دارم چی میگم....لعنتی من عاشقشم......

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 03, 2015 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

shelterWhere stories live. Discover now