روی تختم بعد از یه حمام عالی دراز کشیدم خوبه و گوشیم رو برداشتم فکر نکنید متوجه نشدم سوزی امروز نیومد پس بهش زنگ زدم و اون بعد از پنج بوق جواب داد.
_الو...
_سلام سوزی چرا نیومدی؟
_ماریاااا...
اون شروع کرد به گریه کردن واو چه صدای دل نوازی._چیزی شده سوزان؟
من سعی کردم نگران به نظر برسم._نمیدونم بابام از کجا فهمیده که من مواد میکشم امدن دنبالم.
اون همینجوری گریه میکرد و من سعی کردم نخندم.
_اوه خدا حالا چی میشه؟
_اونا میخوان ببرنم.
_میری؟
_مجبورم.
_یعنی دیگه بر نمیگردی؟
_نه ماریا اون پرونده منو گرفته.
_واقعا متاسفم .
برو به جهنم عوضی.
_من دیگه باید برم اون گوشیمو میخواد بگیره.
_امیدوارم که اونجا بهتر زندگی کنی.
_خداحافظ ماریا.
_خداحافظ سوزان.
برای همیشه اشغال ....من وقتی تماس رو قطع کردم شروع کردم به خندیدن اون عوضی با خودش چه فکری کرده میتونه بیاد دوست پسره منو بگیره بعد راحت به زندگیش ادامه بده.
من بلند شدم برم پایین الان خوشحالم پس یکم بستنی یا یه ساندویچ خوبه....وقتی از اتاقم امدم بیرون یه صدا از اتاق نایل امد پس بهش نزدیک شدم._برو بیرون.
اون داد زد._نایل تمومش کن.
لیندا هم داد زد چه خبره؟_ازت متنفرم از همتون هیچی برام مهم نیست بروووو...
_خفه شو.
لیندا داد زد و بعد همه چی ساکت شد چی شد؟...یکم بد در باز شد و لیندا بود اون عصبانی یه و نایل....اوه اون دستشو گذاشته رو صورتش اون زدش؟ لیندا یه لبخند زورکی زد و زود از اونجا رفت ....شت من رفتم تو و نایل اروم داشت اشک میریخت._نایلو اون عوضی زدت؟
_برو بیرون.
نه._نایل...
_برو بیرون...
اون با تاکید بیشتری گفت و البته بیشتر گریه کرد و من درو بستم امدم تو و رفتم سمتش._تو خوبی؟
_چرا مگه برات مهمه...چرا نمیری پیش زینت یا لیامت یا هر کس دیگه ای من که اصلا وجود ندارم.
اون داشت گریه میکرد.
_اوه...چرا اینجوری فکر میکنی؟
من دیگه کاملا رو به روش بودم._تو همیشه باهام بد رفتار میکنی.
این اونو ناراحت کرده؟ معلومه..
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟