نایل اونجا وسط سالن وایساده بود و غذاهاش ریخته بودم و...اوه جکسون اون پسر عوضی مدرسه کنارش وایساده بود.
_هی تو اشغال خوردی به من.
جکسون تو صورت نایل گفت.
_نه.
_خفه شو احمق وقتی میگم خوردی ...یعنی تو بهم خوردی.
_باشه.
چی نایل دیوونه شده من میدونم این کاره اون جکسون عوضیه.
_حالا بلند ازم معذرت خواهی کن وگرنه همین جا میزنم لهت میکنم.
_اما...
_اما چی زود باش نکنه میخوای به پاهام بیوفتی هان...
اون تو صورت نایل داد زد و لویی یکم از جاش بلند شد و لی من زود تر رفتم...من رفتم به سمت اونا نمیدونم چرا اینکارو میکنم ولی نمیتونم بشینم اون هر چی میخواد بهش بگه.
من پشت جکسون وایسادم و زدم به شونش.
_چیه؟
اون بدون اینکه برگرده گفت.
و من دو باره زدم.
_میگم چیه؟
اون گفت و برگشت و وقتی منو دید ابروهاش رو داد بالا.
_تو زدی بهش...
من به جکسون گفتم.
_چی؟
_غذای اون ریخته پس تو زدی بهش..
من گفتم و به غذا ها اشاره کردم.اون یکم گیج شده بود شاید فکر نمیکرد من ار اون دفاع کنم.
_فکر کنم...
_خوبه...حالا ازش معذرت خواهی کن.
_چی؟
_زود باش جکسون من تمام روز رو وقت ندارم میدونی که اگه کاری که گفتم نکنی چی میشه...
_اما ماریا...
_خوبه پس تو نمیخوای این کار رو بکنی..پس بزار ببینم چی قراره بشه.
_نه...یعنی باشه...
اون برگشت سمت نایل و خیلی تند و بد گفت
_معذرت میخوام..
_اوه نه این قبول نیست من یه قشنگش رو میخوام.
_معذرت میخوام نایل.
_اشکالی نداره.
نایل گفت احمق من اگه جاش بودم خیلی بدتر رفتار میکردم.
_این خوبه.
من گفتم و جکسون و ادماش زود از اونجا رفتن.
من به نایل که بهم زل زده بود نگاه کردم و بعد متوجه شدم همه به ما زل زدن و بلند داد زدم.
_چیه؟ به کارتون برسید.
و دوباره همه شروع کردن به حرف زدن و هم همه شد من خواستم برم که نایل مچ دستم رو گرفتم .. برگشتم رو نگاهش کردم.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟