لویی دیشب کلی بهم غذا داد که البته نصف بیشترش رو اوردم بالا و اون کلی دست پاچه شده بود مهم نیست من با اون بد رفتار میکنم ولی من برادرم رو خیلی دوست دارم .
امروز حالم خیلی بهتره من یه پیرهن کوتاه دخترونه با یه کت جین پوشیدم و یه کفشای کالج دوستشون دارم .
وقتی رفتم سالن غذا خوری همه اونجا بودن ...سر جای همیشگیم نشستم.
_سلام.
_سلام عزیزم.
لیندا گفت.
_ماریا... خوب توضیح بده.
_بابا میشه بیخیال بشی.
_چیو بیخیال بشم من اصلا دوست ندارم دختر 17 سالم یه الکلی باشه.
چی؟ اون عقلشو از دست داده.
_بابا من یه الکلی نیستم.
_اما کم مونده بود بشی...
_اره.. و حدس بزن چرا؟
من تو چشماش زول زدم و اون چنگال و چاقوش رو که داشت تخممرغ ش رو میخورد گذاشت لبه بشقابش و گفت
_چرا؟
_چون یه پدری دارم که وانمود میکنه منو دوست داره اما همیشه به فکر خودشه ،کار ، مسافرت ، جلسه و یا عشقش اما بچه ها چی هیچی ما چیم تو زندگی تو بابا ...هیچی من کسی رو ندارم من یه پدر که راهنماییم کنه ندارم من یه مادر که وقتی ناراحتم بیاد ارومم کنه ندارم ....لعنتی وقتی مادرم مرد من یه بچه بودم من شبها توی اون اتاق بزرگ تنها بودم من از تاریکی میترسیدم من شبها کابوس میدیدم و با گریه از خواب بلند میشدم اما کسی نبود که ارومم کنه اوه اره یه پدر داشتم ولی چون مثلا داشت واسه مادرم عزاداری میکرد تو اتاقش خودشو حبس کرده بود و مست میکرد من اینا رو از تو یاد گرفتم بابا وقتی تنها و ناراحتم مست کنم اره من تنها ام، ناراحتم و اون کاری که ازت یاد گرفتم انجام داد...بابا.
اوه لعنتی چقدر حرف زدم ..الان همه ساکتن و دارن به من نگاه میکنن من دوباره به بابا نگاه انداختم و دیدم تو چشماش اشک جمع شده...زود بلند شدم و به سمت در رفتم.
_ماریا تو که چیزی نخوردی..
لویی گفت.
_نمیخورم.
من رفتم و سوار ماشین شدم تا اونا هم بیان ...لعنتی چرا باید انقدر من داغون باشم من خسته شدم من این زندگی رو نمیخوام فکر میکردم وقتی هری امد یه چیزای عوض میشه اما نشد من فکر کنم اون داره یه کارای میکنه که من اصلا خوشم نمیاد...لیام کدوم گوریه چند روزی میشه ازش خبری نیست ... اصلا من چرا به دیگران فکر میکنم خودم خیلی بیشتر درد دارم..
_ماریا...من که هستم چرا میگی تنهایی؟
لویی خیلی ناراحت بود اون وقتی ماشین راه افتاد گفت.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟