_هی اونجا چه خبره؟
من داد زدم و رفتم سمتشون ، اون احمق داره چه غلتی میکنه؟ لیام چه مرگش شده .
وقتی رسیدم بهشون یه پسر که مثل بدبختا بود رو زمین نشسته بود و از گوشه لبش خون میومد.
_لیام تو داری چیکار میکنی؟
من از لیام پرسیدم .
_ولش کن اون یه احمقه و اینجا وایساده داره از دین ش دفاع میکنه.
لیام گفت ، اون چی میگه دین چی؟
_تو چی داری میگی؟
_اون یه مسلمونه.
_خوب که چی؟
_چی نداره اون یکی از ما نیست.
_انقدر چرت نگو لیام دین مهم نیست اون یه ادمه در حالی که تو نیستی.
_ماریا.
لیام با عصبانیت تمام گفت.
_خفه شو.
من بهش پریدم .
من برگشتم سمت اون پسر ، خوب اون موهای مشکی بلند داره که با کش بسته و چشمای قهوه ای درشت که به جرات میتونم بگم زیبا ترین چشمایه که تا حالا دیدم و لبای قلوه ای ، البته نه زیاد و یه تیپ واقعا داغون.
اون داشت با تعجب نگاهم میکرد و از گوشه لبش خون میومد ،دستمو سمتش دراز کردم اون دستمو گرفت و بلند شد برگشتم سمت لیام و گفتم.
_اون از این به بعد تو گروه منه بهش اسیب بزنی میدونی چی میشه.
_چی تو داری باهم شوخی میکنی.
اون داره میخنده ، احمق عوضی .
_نه.
گفتم و دست اون پسر عقب افتاده رو گرفتم و کشیدمش سمت در خروجی.
من چرا این کارو کردم یه خنگ تو گروه من اخه چیکار میکنه؟ من دارم اسمم رو تو مدرسه خراب میکنم.
اونو تقریبا پرت کرم رویه نیمکت حیاط.خودمم رفتم یه دستمال و اب از دختر پسری که اونور تر داشتن همو میبوسیدن گرفتم اونا انگار خوشحال نشدن من وسط کارشون رفتم اما واسم مهم نیست. اشغالا.
رفتم و کنار اون پسر نشستم در بتری اب رو باز کردم و ریختم رو دستمال و برگشتم سمتش. و اون رو گذاشتم رو لبش. فکر کنم دردش گرفت چون چشماشو بست و من محکم تر فشار دادم ولی تکون نخورد خوبه حداقل یه مامانی نیست.
_فکر کنم لالی.
من گفتم اون چشماشو باز کرد و گفت.
_نه.
من دستمالو برداشتمو ادامه دادم.
_خوب اسمت چیه.
_زین..
خیلی اروم گفت اون چه مرگشه.
_چرا انقدر مثل بدبخت ها میمونی یکم محکم باش.
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟