من خیلی زود بیدار شدم و صبحانه نخوردم اصلا دلم نمیخواد و من امروز یه شلوارک لی بایه تیشرت پوشیدم سادس و من امروز هم حوصله لباسای کوتاه رو ندارم البته این زیاد هم بلند نیست. رفتم بیرون از پله ها رفتم بجای اسانسور....واو اینجا چه خبره اینا وسایل های کیه؟
_اینجا چه خبره؟
من از اون کارگری که داشت وسایل ها رو میبرد پرسیدم.
_خانم اینا وسایل نامزد پدرتون و پسرشون هستن.
_چی؟
_اونا به اینجا نقل مکان کردن.
اوه لعنتی این یعنی من باید اون هرزه و پسر املش رو تحمل کنم ...لعنتی من فکر نمیکردم انقدر زود بیان... من دیدم که اون پسره نایل داره میاد و خوبه حالا که کسی توی این راه رو نیست حالشو میگیرم...اون وقتی رسید بهم خیلی اروم گفت.
_سلام.
_سلام.
من بهش نزدیک شدم خیلی نزدیک و اون با تعجب بهم نگاه میکرد و من یه دفعه اونو گرفتم و کوبیدم به دیوار اون خیلی شول وایساده بود مثل یه بدبخت اون با چشمای گرد بهم نگاه میکرد..ولش کردم و گفتم.
_خوب گوش کن...بین این خونه واسه شما نیست و هر کاری دلت بخواد نمیتونی بکنی ...نه تو نه اون مادر هرزت.
اون منو حل داد عقب...چی؟
_باشه ...حالا تو خوب گوش کن نه این خونه نه مادرم هیچ کس برام نیست همتون برید گومشید اگه پدرم زنده بود من یه ثانیه هم اینجا نمیموندم ...فقط بزار برم تو یه اتاق و از تنهای بمیرم...دست از سرم بردار دختر خوشگل.
داد زد ،سر من داد زد...اون تو چشماش اشک جمع شده بود و زود از اونجا رفت و من مثل یه احمق اونجا وایسادم و دارم تند تند پلک میزنم لعنتی ...من یکم خودمو جمع و جور کردم و به سمت حیاط رفتم ...هنوز تو شک ام کسی تا حالا سر من داد نزده بود هیچ کس همیشه من داد میزدم... وقتی رسیدم جلو در متوجه شدم که ماشین عوض شده اون یه ون لوکس بود.
_این چیه؟
من به ماشین اشاره کردم و لویی بهم نگاه کرد.
_سلام،اره خوبم تو چطوری ؟ صبح تو هم بخیر.
مسخره ، من بهش چشم غره رفتم و اون ادامه داد.
_از اونجای که عضو جدیدمون...نایل... هم با ما تو یه مدرسه اس ماشین به دستور پدر عوض شد.
چی از این بهتر نمیشه...وقتی اسمش امد یه جوری شدم نمیدونم ولی یه حسی پیدا کردم نمیدونم چه حسی.
_سلام.
یه صدای ارومی پشتم گفت...نایل اون اصلا اونجور که نشون میده نیست.
ما سوار ماشین شدیم و نایل دقیقا رو به روی من نشست و اصلا به من نگاه نکرد و تو تمام راه سرش پایین بود...نمیدونم چرا اصلا از اینکه اون سرم داد زد ناراحت نیستم و میدونم اون پسر یه چیزش هست.
وقتی رسیدیم من زود رفتم تو کلاس و هری هنوز نیومده وقتی زنگ زده شد اون امد تو و امد جلو خم شد و لپمو بوسید و گفت
_سلام خوشگله.
_سلام.
من یکم سرد جواب داد و معلم وارد شد هری نشست سر جاش و من نایل رو دیدم م اره اون باید تو کلاس من بود.افففففف.
_سلام بچه ها ...امروز یه شاگرد جدید دیگه داریم...خودتو معرفی کن.
_سلام...من نایل هوران هستم.
اون خیلی اروم و کلاسیک گفت و بیشتر بچه های کلاس خندیدن حتی هری اما من اصلا خوشم نیومد چرا میخندن ...خوب اون مدلش اینه اروم و ساکت.
اون امد دقیقا پشت من نشست و من صدای نفس های بلندش رو میشنیدم اون ناراحته خیلی ناراحت اما چرا؟
وقتی زنگ خورد و استاد رفت هری زود بلند شدو گفت
_من یکم کار دارم بعدا میام پیشت.
_باشه.
اون زود از کلاس رفت بیرون منم بلند شدم و به سمت سالن غذا خوری رفتم چون ما دوتا کلاس با اقای پابلو داشتیم اون زنگ تفریح اول رو نزاشت بریم بیرون و یه پرژه مسخره داد و من تو صورتش گفتم انجام نمیدم اونم گفت از کلاس بیرونم میکنه...و این اصلا برام مهم نیست چون من از تقسیم ملکول های سلولی یا سلول های مولکولی نمیدونم چی چی سر در نمیارم و اونو انداخت به من عوضی من که انجام نمیدم.
وقتی رسیدم به سالن غذا خوری غذا رو گرفتم و رفتم سمت میز زین که یه دختر کنارش نشسته بود و میخندیدن ...این خوبه اون بالاخره یه نفر پیدا کرده....هری کجاست؟
وقتی نشستنم اون بهم نگاه کرد و یه لبخند زد.
_سلام ماریا.
_سلام.
_سلام...من رز هستم.
_ماریا.
اون دختر رو من نمیشناسمش اما یه دختر ناز به نظر میرسید زین دوباره شروع کرد به حرف زدن با اون و خندد و لویی امد کنار من نشست.
_گفتم امروز پیش خواهرم باشم.
_باش.
_بی ذوق.
من زدم به بازوش و ما شروع کردیم به خندیدن ولی با صدای که امد خندمون متوقف شد من به سمت صدا برگشتم...اوه نایل؟
_________________________________________:
خوب میدونم دیر شد ولی به نظرتون چه اتفاقی برای نایل میوفته؟
YOU ARE READING
shelter
Fanfictionوقتی بینایی داری ولی نور نداری وقتی نفس داری ولی زندگی نداری وقتی همه چیز داری ولی هیچ چیز نداری کمبود چیزی رو حس میکنی. اون چیه؟