پارت چهارم

8.5K 1.1K 83
                                    

یک هفته بعد

هیون وارد خونه شد بعد از یه هفته برگشته بود طبق معمول جیمین خونه نبود فرصتو مناسب دید!
کولشو تو اتاقش گذاشت و وارد اتاق جیمین شد دست خودش نبود دنبال یه مدرک میگشت مدرکی که ثابت کنه جیمین با کسی قرار مدار گذاشته یا میذاره !
دیگه بهش اعتماد نداشت ......بعد از گشتن کشوها سراغ کمد لباس رفت اما همون لحظه صدای در اومد با عجله از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین اومد
جیمین با دیدنش خوشحال شد
+هیون! اومدی
_کجا بودی ؟
+بیمارستان دیگه
_مطمئنی؟
+هیون! چته تو؟ دنبال چی هستی ؟ بعد یه هفته اومدی خونه باز اخمات تو همه
_کاش نمیومدم
+الانم دیر نشده برگرد!
جیمین با عصبانیت وارد آشپزخونه شد یه لیوان آب برای خودش ریخت و به اتاقش رفت
_حالا میفهمم چرا جانگوک بدبخت ولت کرده
همین حرف کافی بود تا جیمین لیوانو ابو روی میز بکوبه
_دروغ میگم؟ منم بودم ولت میکردم آخه کی با کسی که شب تا صبح تو اتاق عمله تازه اگه تو اتاق عمل باشه زندگی میکنه !
+چه زری زدی ؟
جیمین بهش نزدیک شد
_شایدم تو اتاق عملیات باشی!
جیمین دیگه نتونست خودشو کنترل کنه از این عادتا نداشت اما دیگه خونش به جوش رسیده بود دستشو بلند کرد و محکم زد تو صورت هیون ......هیون که انتظار چنین حرکتیو نداشت دستشو رو صورتش گذاشت
+خجالت نمیکشی؟ چطوری روت میشه تو روی من وایسی این حرفای مزخرفو بزنی؟
هیون با عصبانیت بهش نگاه کرد
_ازت متنفرم
اینو گفت و وارد اتاقش شد و درو بست جیمین کلافه بود کتشو دراورد و روی مبل نشست سرشو بین دستاش گرفت چه گناهی کرده بود که پسرش اینطوری تو روش وایمیستاد فقط برای اینکه اختلاف سنی کمی داشتن؟! به هرحال پدرش بود براش از جون مایه گذاشته بود چرا باید این چیزارو میدید و میشنید
مگه غیر از این بود که بخاطر هیون و جانگوک از آبروش گذشته بود از غرور و عشقش گذشته بود ....
مگه غیر این بود که بخاطر نجات جون جانگوک و هیون از زندگیش گذشت و تهمت خیانتو به جون خرید.....!!
با ناراحتی بلند شد از اینکه روش دست بلند کرده به شدت پشیمون بود آروم درو باز کرد هیون رفته بود زیر پتو معلوم بود داره گریه میکنه ....نزدیک رفت پتورو از سرش کشید
_برو بیرون  نمیخوام ببیینمت
+هیون من...معذرت میخوام
_معذرت خواهیت تو سرت بخوره تو  خودخواه و از خود راضی هستی همه ی کاراتو میکنی و فکر میکنی با یه عذرخواهی حل میشه
+نمیخوای بگی چیکار کردم که اینجوری میکنی باهام؟
_حتما تو این یه هفته که نبودم کلی بهت خوش گذشته راحت و بی دردسر به زندگیت رسیدی
+میدونی که اینجوری نیست
_من جلوی خوشیاتو گرفتم ......دلت میخواد عشق و حال کنی ولی من مزاحمم
+هیون داری اشتباه میکنی
هیون بلند شد کولشو برداشت و مشغول جمع کردن وسایلش شد
+چیکار میکنی؟
_مشخص نیست ؟ دارم راحتت میذارم
جیمین کوله رو از دستش کشید
+تمومش کن
_میخوام برم پیش جئون دسته گلتو نشون بدم بذار ببینه چجوری منو زدی
+هیون بیخودی نرو اعصابشو خورد نکن
_بیخودی؟ هه ....بهتره برم جایی که ارزش داشته باشم بهتره برم پیش جئون حداقل براش مهمم
+برا من نیستی ؟
_معلومه که نه چرا باید برای کسی که دائم به فکر عشق و حاله مهم باشم
+دقیقا چیکار کردم که اینو میگی؟ هان؟ با کسی دیدی منو؟ کسیو آوردم خونه ؟ چیکار کردم که لایق این حرفام ؟
جیمین از شدت عصبانیت تند نفس میکشید هیون نمیتونست چیزی بگه واقعیت این بود که اون هیچ مدرکی نداشت اما پر از کینه و نفرت بود
_وقتی از فردا هرکاری دلم خواست کردم میفهمی
+نیست تا الان هرکاری خواستی نکردی
_از این بدتر میکنم
+غلط میکنی
_حالا میبینی
هیون اینو گفت و کولشو از دست جیمین کشید جیمین بلافاصله کوله رو کشید و باعث شد وسایل توی کوله روی زمین بریزه ...چشمش به سیگار افتاد هیون سریع سیگارو برداشت جیمین با حرص بهش نگاه کرد
+که مال دوستت بود!
_به تو ربطی نداره
+هرچقدر کوتاه اومدم بسه خیلی دوست دارم ببینم وقتی پدرت میفهمه پسرش به جای درس خوندن چه کارایی میکنه چه حالی میشه
_بیخود پای اونو وسط نکش
+از اولشم نباید باهات راه میومدم
جیمین گوشیشو برداشت و از اتاق خارج شد بعد شماره ی جانگوکو گرفت هیون گوشیو از دستش کشید
+ بده من گوشیمو  انقدر پرو و بی ادب شدی که قابل کنترل نیستی
_به تو رفتم
+ساکت شو
_ساکت نمیشم
هیون اینو گفت و رفت تو اتاقش و مثل همیشه درو محکم بست...جیمین وارد آشپزخونه شد درد دست چپش هر لحظه شدید تر میشد چندتا مسکن خورد و به اتاقش برگشت
از این بحث های تکراری حالش بهم میخورد  بعد از یک ساعت فکر و خیال کم کم چشاش خسته شد و روی هم افتاد
صبح ساعت پنج بیدار شد لباساشو پوشید و از اتاقش بیرون اومد خیلی آروم در اتاق هیون رو باز کرد خواب بود نزدیکش رفت موهای صورتشو با دست کنار زد و سرشو نوازش کرد و بعد با یادآوری دعوای شب گذشته نفس پر دردی کشید و از خونه خارج شد
اثر مسکن ها رفته بود و درد کتف و دستش برگشته بود چندتا مسکن دیگه خورد و وارد بیمارستان شد بعد از پوشیدن گان به سمت اتاق عمل رفت .....
بعد از ده ساعت از اتاق عمل خارج شد احساس میکرد لحظه به لحظه انرژیش تحلیل میره بعد از تعویض لباساش به سمت راهرو رفت نامجون همکار و دوست قدیمیشو صداش زد
~جیمین؟
+نامجون
~حالت خوبه ؟
+خوبم
~به نظر خوب نمیرسی
+نه خوبم فقط یکم خستم
~عمل چطور بود ؟
+همه چی خوب پیش رفت
~بریم‌ تو اتاق من یه چیزی بخوریم
+نه باید برم خونه هیون تا الان برگشته
~هیون که دیگه بچه نیست یکم به فکر خودت باش
یهو جیمین دستشو روی دیوار گذاشت صورتش عرق کرده بود و تند نفس می‌کشید
~جیمین ؟ جیمین حالت خوبه ؟ چی‌شد یهو!؟
نامجون دستشو زیر کتفش گذاشت و اونو به یکی از اتاقای مخصوص برد بعد کمکش کرد تا رو تخت دراز بکشه جیمین دستشو روی قلبش گذاشته بود و صورتش از درد مچاله شده بود
~جیمین آروم باش نفس بکش .....نفس عمیق
جیمین با کمک نامجون چندبار نفس عمیق کشید با هر نفسی که میکشید قفسه ی سینش می‌سوخت
~اروم.....نفس بکش .......الان بهتری ؟ میخوای اکسیژن بیارم؟
جیمین سرشو به نشونه ی نه تکون داد
بعد از دقایقی ضربان قلبش به حالت عادی برگشت نامجون بهش سرم وصل کرد.....با نگرانی ازش پرسید
~ داری چیکار می‌کنی با خودت؟
+خوبم......فشار کاریه
بعد به سختی از جاش بلند شد و نشست
~چیکار می‌کنی صبر کن سرمت تموم شه
نامجون دوباره جیمینو روی تخت خوابوند
~جیمین باز چی شده؟
+چیزی نشده نامجون
~ خودت بهتر میدونی .....تو جوونی برای این چیزا خیلی جوونی متوجه ای ؟  اگه مراقب نباشی ....اگه اتفاقی برات بیفته خیلی خطرناکه
جیمین سرشو تکون داد
~متاسفم که اینو میگم اما فکر کردی اگه تو این سن سکته کنی خیلی خطرناکه و دیگه هیچ راه برگشتی نیست؟
+چیزی نیست نامجون همش بخاطر خستگیه
~اگه به فکر خودت نیستی به فکر هیون باش اون بچه بهت نیاز داره
+باشه...مراقبم نگران نباش
~اعصابمو خورد می‌کنی با این کارات....چند روز بیا پیش من یا هوسوک یا یکی دیگه از بچه ها یکم استراحت کن هوم؟ هیونو بفرست خونه ی کوک بذار چند روز مغزت راحت باشه
+یه هفته پیشش بود تازه برگشته
گوشی نامجون زنگ خورد
~هیونه!
+وای حتما به من زنگ زده جواب ندادم نگران شده گوشیم تو اتاقه
~هیون حالت چطوره ؟
جیمین با اشاره ی چشم و ابرو از نامجون خواست چیزی به هیون نگه
~یکم حالش خوب نبود گفتم بمونه استراحت کنه بعد بیاد ....نیازی نیست بیای اینجا ....نه نگران نباش .....مراقب خودت باش
نامجون تماسو قطع کرد
+ چرا بهش گفتی مگه نگفتم نگو
~بالاخره که باید بفهمه اون دیگه پسر بزرگی شده حق داره از حال پدرش با خبر باشه
+نامجون خواهش میکنم چیزی بهش نگو اصلا مسئله ی مهمی نیست که بخوای بگی
~جیمین....
+همش بخاطر فشار کاریه فردا جراحی ندارم بیمارستانم نمیام استراحت میکنم خوب میشم
~ولی جیمین....
+واقعا مسئله ی مهمی نیست بیخودی بزرگش نکن
~اوووووف از دست تو
بعد از یک ربع هیون با استرس وارد بیمارستان شد پرسنل بیمارستان با دیدنش ادای احترام میکردن اما اون بی توجه به همه حتی بدون اینکه سوالی بپرسه مستقیم وارد اتاق نامجون شد بعد اینکه دید اتاق خالیه در اتاق بغلی که اتاق vip بود رو باز کرد
نامجون در حال درآوردن سوزن سرم از دست جیمین بود ....
جیمین با دیدن هیون تعجب کرد
+هیون ...برای چی اومدی؟!
~عه تو‌ اومدی!
هیون با استرس وارد شد
_چی شده؟
~چیزی نشده نگران نباش
+هیچی از خستگی یکم‌ فشارم افتاده بود  همین
نامجون دستشو روی شونه ی هیون گذاشت
~اوضاع چطوره ؟
_خوب
بعد لبخند زد پر از آرامشی زد و گفت :
~نگران نباش آبات چیزیش نمیشه ....فقط باید بیشتر مراقبش باشی
هیون سرشو تکون داد
جیمین از تخت پایین اومد و لباساشو پوشید
بعد از خداحافظی با نامجون از بیمارستان خارج شدن جیمین‌ پشت فرمون نشست و حرکت کرد
_چیشده؟
+چی چیشده؟
_خودتو میگم
+خوبم ...تو خوبی ؟
_جیمین! میگم چرا حالت بد شد؟
+گفتم که از خستگیه
_بخاطر منه؟
+نه
_اره بخاطر دعوای دیشبه
+گفتم که نه
هیون دستشو جلوی صورتش گذاشت این عادتش به جیمین رفته بود دلش نمی‌خواست کسی اشکاشو ببینه جیمین سریع زد کنار
+هیون؟ داری گریه می‌کنی ؟
هیون سرشو به دو طرف تکون داد
+ببیینمت
+با توام
هیون دستشو از روی صورت خیس از اشکش برداشت و گفت:
_نمیخواستم اینجوری شه دست خودم نبود
+آروم باش ....من حالم خوبه باشه؟
_من......
سرشو به طرف جیمین برگردوند و با چشمای اشکیش  نگاش کرد
_چرا از هم فاصله گرفتین؟
+بازم این سوال تکراری
_چون جوابمو نمی‌دین
+هیون ما فقط از هم خسته شدیم و حس‌ کردیم دیگه نمی‌تونیم کنار هم آرامش داشته باشیم برای همین ترجیح دادیم جدا از هم زندگی کنیم
_همین؟
+آره همین
_دروغ که نمیگی؟
+برا چی باید دروغ بگم کسی چیزی گفته؟
_نه
+هیون لطفاً به فکر درسات باش من خیلی نگرانتم
_نگران نباش اون چیزیم که دیدی یه بارم ازش استفاده نکردم میندازمش دور ...درسامم میخونم خوبه؟
+آره این تنها چیزیه که ازت می‌خوام
_با‌ اون بچه ها هم نمی‌گردم
جیمین لبخند زد
+سر قولت بمونیا
_باشه
جیمین لبخند زد و راه افتاد
هیون با خودش فکر کرد شاید دوست جانگوک دروغ گفته باشه شاید اشتباه دیده باشه به هزار چیز فکر‌کرد اون هیچی از جیمین ندیده بود که بخواد بهش شک کنه شاید بهتر بود این مسئله رو فراموش میکرد و مثل جانگوک باهاش کنار میومد...اما آیا میتونست ؟

دکتر کیم‌ نامجون 😁۲۹ سالهجراح گوارش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

دکتر کیم‌ نامجون 😁
۲۹ ساله
جراح گوارش

دوست صمیمی جانگوک و جیمین

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

امروز خیلی فعال بودم 😎
امیدوارم دوست داشته باشین💚❣️



The little fatherWhere stories live. Discover now