پارت پنجم

8.7K 1.1K 97
                                    

هیون لب های دختر امگارو لمس کرد
_شنیدم خیلی دوست داشتی با من باشی اره؟
دختر امگا که از حالت مرموز هیون ترسیده بود سرشو تکون داد
_پس چرا لباساتو درنمیاری و چیزی که میخوای رو به دست نمیاری؟
»اما اینجا؟ پشت مدرسه ؟
_اره کسی نمبینتت که نترس
»اخه من...
_اگه الان اینکارو نکنی دیگه هیچوقت نمیتونی منو داشته باشی
دختر از ترس اینکه هیون از دستش بره سریع شروع کرد به درآوردن لباسش هیون با پوزخند بهش نگاه میکرد
بعد از اینکه لباساشو درآورد با خجالت به هیون نگاه کرد
_نه! خوشم نیومد هیکل خوبی نداری
هیون که از اولم میخواست اون دخترو آزار بده و قصد دیگه ای نداشت نیشخند زد و از دختر امگا فاصله گرفت
»نه خواهش میکنم
حالا وقت التماس بود دوست داشتنی ترین قسمتی که هیون عاشقش بود
_دست کثیفتو به من نزن
»هرچی بخوای بهت میدم فقط ترکم نکن
هیون نیشخند زد و گفت:
_ هرچی که بخوام ؟!!!!! کافیه به یکی از پدر بزرگام یه اشاره بکنم تا خودت و کل‌ اجدادتو و حتی صد نسل بعد تورو بخرن هه چی فکر کردی پیش خودت ؟ راستی پدرت چیکاره بود ؟
»مدیر عامل پنج تا از بزرگترین هتلای سئوله
هیون ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چه سطح پایین!
و بعد دوباره به سمت خیابون راه افتاد و گوشیشو به سمت دختر گرفت و وانمود کرد که داره ازش فیلم میگیره
»چیکار می‌کنی ؟.....خواهش میکنم نههههه...خواهش میکنم.... لطفا اینکارو نکن
دختر امگا گریه و التماس میکرد و سعی می‌کرد بدنشو بپوشونه ...هیون فقط می‌خندید ...اما یهو یقه ی لباسش کشیده شد
×چه غلطی داری میکنی؟
_جئون!
هیون رو کشون کشون به سمت ماشینش برد دختر امگا که از دست هیون خلاص شده بود سریعا لباسشو پوشید و از اونجا دور شد.
جئون با عصبانیت راه افتاد
×انقدر عوضی بودی خبر نداشتم ؟
_دیدی که فیلم نگرفتم فقط میخواستم سر به سرش بذارم
×خفه شو صداتو نشنوم
هیون که از قیافه ی عصبی جانگوک به شدت ترسیده بود ترجیح داد سکوت کنه عصبانیت جانگوک شوخی بردار نبود !
بعد از اینکه رسیدن خونه جانگوک دوباره یقه ی پیرهن هیون رو کشید و اونو به طرف جلو هول داد
_چرا اینجوری می‌کنی ؟
×گفتم خفه شو
زنگ درو زد جیمین که بخاطر حال بد دیروزش بیمارستان نرفته بود و خواب بود با خوابالودگی درو باز کرد و با دیدن اون دوتا ترسید
+چی شده ؟!!!!
جانگوک هیون رو یه داخل خونه هول داد
_خوابیده بودی ؟ اصلا حواست هست این توله سگ چیکار می‌کنه ؟ چرا انقدر بی خیالی تو؟
+چی شده ؟
×از‌ این احمق بپرس
هیون یقه ی لباسشو درست کرد و گفت:
_من هیچ کاری نکردم
×هیچ کاری نکردی ؟ پس کی داشت از یه دختر لخت فیلم می‌گرفت
+چیییی؟!!!
_من فیلم نگرفتم دروغ نگو من فقط میخواستم باهاش شوخی کنم
×میخواستی باهاش شوخی کنی یا اذیتش کنی؟ مریضی مگه؟ کمبود شخصیت داری ؟
+هیون این چه کاری بود کردی ؟
_من فقط میخواستم بترسونمش اون خیلی سعی می‌کرد بهم نزدیک شه
+واقعا که!‌‌
_اصلا دلم خواست به کسی مربوط نیست زندگی خودمه
جانگوک با شنیدن این حرف به سمت هیون دوید هیون از ترس پشت جیمین پناه گرفت
+کوک ....کوک آروم باش
×برو کنار
جیمین جلوی کوک وایساده بود و دستاشو روی شونه هاشو گذاشته بود و سعی می‌کرد آرومش کنه
هیون از ترس گوشه ی تیشرت جیمینو‌ تو دستاش گرفته بود
×همش تقصیر توئه تو اینجوری پروش کردی فقط لوسش کردی
+من خودم باهاش حرف میزنم تو آروم باش
×نمیخوام باهاش حرف بزنی کار این از حرف گذشته
+چرا همش سعی میکنی همه چیو با عصبانیت پیش ببری ؟
×چون حرف حالیش نمیشه عین خودت زبون نفهمه
+چی؟! من زبون نفهمم؟
×خیلی زیاد
+برات متاسفم
×منم‌برا خودم متاسفم با وجود چنین بچه ای
+کسی مجبورت نکرده مارو تحمل کنی
×بیخودی جمع نبند من راجب بچم حرف زدم نه تو ...تو و کارات هیچ ربطی به من ندارن
+اگه ربطی بهت نداشت پس چرا چند شب پیش داشتی خودتو میکشتی بفهمی من کجا بودم؟
×چون نمی‌خواستم کارای احمقانت زندگی  بچه ی خر و احقمو خراب کنه
+من زندگیتونو خراب کردم؟
×نکردی ؟
_بس کنین
+یه روزی از این حرفات پشیمون میشی
×من از تنها چیزی که پشیمونم ازدواج با توئه
+اگه پشیمونی پس اینجا چیکار می‌کنی
×بخاطر تو نیومدم خوشحال نشو
جیمین که از حرص داشت منفجر میشد داد زد
+برو بیرون !
×چی؟!
+برو بیرون من خودم بلدم بچمو ادب کنم‌
هیون که دید اوضاع خراب شده یواشکی از پشت جیمین کنار رفت و گوشه ی سالن ایستاد صدای جیمین و کوک‌ هر لحظه بلندتر میشد
×تو داری منو بیرون می‌کنی؟
+دقیقا
×همچین بچم بچم می‌کنی هرکی ندونه فکر می‌کنه این بچه از آسمون افتاد تو شکمت
+مودب باش
×لازمه بهت یادآوری کنم منم پدر این بچم زیادیم بخوای زر بزنی میبرمش پیش خودم
+اون وقت اون دختر هرزه ای که  هر روز میاد خونت کجا بره!
کوک یه قدم به جیمین نزدیک شد مشتشو ربه دیوار پشت سر جیمین کوبید و گفت:
×این صفت برازنده ی خودته
جیمین با شنیدن این حرف سیلی محکمی به جانگوک زد کوک که دیگه رو خودش کنترل نداشت جیمینو به دیوار کوبید هیون از ترس نمیدونست چیکار کنه
×چه غلطی کردی ؟
+فقط برو گمشو حس پدرانه ی مسخرتم ببر
×برم که گند بزنی به آینده ی هیون؟ همون‌طور که گند زدی به زندگی خودمون ؟
+دهنتو ببند
×چیه حقیقت درد داره؟
جیمین داد کشید
+گم شو بیرون
جانگوک با حرص لباشو به گوش جیمین نزدیک کرد و گفت :
×اون موقع که مثل هرزه ها لباشو میبوسیدی به فکر هیون نبودی الان پدر نمونه شدی؟
جیمین دستشو روی سینه ی کوک گذاشت و هولش داد
بعد با صورتی که از حرص قرمز شده بود داد زد
+حالم ازت بهم میخوره
هیون که نشنیده بود کوک چی در گوش جیمین گفته به خودش جرات داد و چند قدم نزدیک رفت و با صدای لرزون رو به کوک گفت :
_مگه...چیکار ...کرده که این حرفارو ...بهش میزنی ؟
+همینو میخواستی عوضی ؟
جانگوک چیزی نگفت
_با شمام جواب منو بدین
هیون آرزو میکرد چیزی که شنیده رو دوباره نشنوه
×صداتو‌ ببر پسره ی احمق
_نمیخوام .....بسه دیگه ... هرچقدر منو خر فرض کردین بسه .....همش بخاطر شما دوتاست که من اینجوری شدم
×لباساتو جمع کن تو ماشین منتظرتم
جانگوک اینو گفت و به طرف در رفت اما با حرف جیمین متوقف شد
+اون هیجا نمیاد
کوک به جیمین نگاه کرد نگاهی که پر از کینه بود
×لباساتو جمع کن تو ماشین منتظرتم هیون
هیون کلافه شده بود و نمیدونست چیکار کنه
+اون همینجا میمونه
×بمونه که مثل تو کثافت شه
جیمین دیگه نتونست تحمل کنه به طرف در رفت و درو باز کرد و جانگوکو به طرف در هول داد
+گمشو تو همون خراب شده ای که ازش اومدی
بعد به سمت هیون اومد دستشو گرفت و به طبقه ی بالا رفت
+تو اتاقت میمونی تا بیام تکلیفتو روشن کنم
هیون خواست چیزی بگه اما با جانگوکی که با قدم های تند و عصبی به طرفشون میومد نفس تو سینش حبس شد خیلی کم پیش میومد پدرشو اینجوری ببینه
جیمین هم برگشت و با دیدن کوک گفت:
+حرف حالیت نمیشه نه؟گفتم......
قبل اینکه بتونه حرفشو تموم کنه دست کوک‌ روی دهنش قرار گرفت و صداش خفه شد و بعد با شدت زیاد به داخل اتاقش پرتاب شد هیون به طرف در دوید اما قبل از اینکه برسه کوک درو محکم بست و قفل کرد
هیون مشتاشو به در کوبید
_درو باز کن درو باز کننننن......ولش کن کووووک......من باهات میام ......جانگوووووک درو باز کن
هیون انقدر ترسیده بود که پشت هم مشتاشو به در میکوبید و گریه میکرد این اولین بار بود که کوک چنین کاری میکرد!
جانگوک بیش از اندازه عصبی شده بود جوری که انگار تمام عصبانیتشو طی این سالها جمع کرده بود و حالا مثل کوه آتشفشان به مرز انفجار رسیده بود......

🔥

سلام ⁦⁦:-D⁩
دوست دارین جیمین و جانگوک دوباره  بچه دار شن!؟😂

💛💙

The little fatherWhere stories live. Discover now