تهیونگ بعد از ساعت ها فکر کردن تصمیمشو گرفت فایلو برای هیون فرستاد فایلی که نجات دهنده ی زندگی جیمین بود .......اون فایل حاوی یه فیلم بود فیلمی که درست توی پنت هاوس گرفته شده بود.
تمام حرف های فلیکس....التماس های جیمین و ترس هیون توی اون فیلم مشخص بود...
تهیونگ میدونست که با اینکار همه چیز تموم میشه و جیمین هرگز نمیبخشتش اما آرامش جیمین از همه چیز مهم تر بود ....درسته که هیچوقت نتونسته بود بهش اعتراف کنه ...هیچوقت نتونسته بود طعم خوشبختی رو باهاش بچشه اما سرنوشت همین بود .....!
فایلو برای هیون ارسال کرد و خودشو روی تخت انداخت به همه چیز فکر کرد به اینکه چطور هیون رو از دست میده هم فکر کرد.....
همون لحظه گوشیش زنگ خورد هیون بود ...اون حق داشت ازش عصبانی باشه حتی حق داشت بکشتش .....با دلتنگی زیاد تماسو برقرار کرد و خودشو برای دریافت نفرت هیون اماده کرد
_تایگر؟ کجایی؟
صدای هیون خوشحال به نظر میرسید
~من؟! خونه
_پس چرا هرچی زنگ میزنم درو باز نمیکنی؟
~نشنیدم ....حواسم نبود
_خب باز کن
~با.....باشه
تهیونگ با دستپاچگی درو باز کرد ....هیون ازش ناراحت نبود و این نشون میداد که هنوز پیامشو ندیده ...از استرس نمیدونست چیکار کنه.
هیون وارد خونه شد و گفت:
_از مدرسه مستقیم اومدم اینجا که با هم بریم خونه ی ما
~چی؟!
_حالت خوبه؟
~آ...آره
_خب برو آماده شو بریم
~برای چی؟
_جیمین میخواد ببیننت
~چطور؟
_تایگر چیزی تو سرت خورده!؟ رفیقت دعوتت کرده همین
~بقیه بچه ها هم هستن؟
_نه فقط تو
~چرا؟
_چقدر سوال میپرسی گفت از وقتی اومدی کره دعوتت نکرده ....حالا امشب میخواد ببینتت
تهیونگ با تردید گفت:
~آها ...باشه
وارد اتاقش شد از لای در به هیون نگاه کرد.....هیون وارد آشپزخونه شد در یخچالو باز کرد بعد با صدای بلند گفت:
_بازم نوشیدنی مورد علاقمو خوردی؟ صدبار گفتم بهشون دست نزن
با دیدن هیون تازه متوجه شد که تو این مدت هیون بهش عادت کرده و دیگه احساس غریبگی نمیکنه...اون فیلم نابودش میکرد اعتمادشو میشکست ....دوباره بهش نگاه کرد تو آشپزخونه نشسته بود و موز میخورد چطور میتونست خرابش کنه! اونم درست زمانی که هیون انقدر بهش نزدیک شده بود و جیمین دعوتش کرده بود!
با عجله سراغ گوشیش رفت و پیامو پاک کرد ....زیر لب گفت :
~متاسفم جیمین....!
_تایگر آماده شدی؟
~اره دارم میام
بهترین لباسشو پوشید و خوشبو ترین ادکلنشو زد موهاشو بالای سرش فرستاد و از اتاق خارج شد هیون با دیدنش سوت زد و گفت:
_عجب استایلی
~خوب شدم؟
_اره ولی به پای من نمیرسی
~پرووووو بریم؟
_بریم
سوار ماشین شدن و تهیونگ حرکت کرد
_میگم تایگر .....تو بقیه ی قصه رو نگفتیا
~قصه ی ما به سر رسید بقیه نداشت
_چرا؟
~چون من از کره رفتم و بقیشو نمیدونم
_خب حداقل بگو اونی که جیمینو دوست داشت کی بود؟
تهیونگ لباشو تر کرد و گفت:
~خب اون.....اون همون شخصی بود که جیمین بوسیدش
هیون اخم کرد
_اما تو گفتی که اون هیچوقت به جیمین اعتراف نکرد
~گفتم اعتراف نکرد نگفتم که نبوسیدش
هیون که گیج شده بود گفت:
_ولش کن اصلا راجبش حرف نزنیم اعصابم خورد میشه
~موافقم
تهیونگ وارد پارکینگ شد و بعد همراه هیون پیاده شد
~کوک نمیاد؟
_نه فکر نمیکنم
تهیونگ پشت در ایستاد یکم استرس داشت و هیجان زده بود جیمین درو باز کرد با دیدنش لبخند زد و گلارو به طرفش گرفت
+اوه خیلی قشنگن
~حالت چطوره جیمین ؟
+خوبم بیا تو خوش اومدی
جیمین همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
+از وقتی برگشتی نیومدی پیشم.... گفتم امشب فرصت مناسبیه با هم باشیم
~دیر دعوتم کردی!
+هنوز پرویی
تهیونگ خندید و کتشو درآورد بعد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
~چه بوهای خوبی میاد
+غذارو از بیرون سفارش دادم خودم درست نکردم
~پس برای همین بوش خوبه
جیمین خندید و گفت:
+بدجنس
جیمین با سینی وارد سالن شد فنجونای قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
+خب چه خبر؟
تهیونگ با دقت به جیمین نگاه کرد هنوز زیبا و جذاب بود
~خبری نیست پسرت همش خونه ی منه منم شدم معلم خصوصیش
هیون با دهن پر گفت:
_خودت اصرار میکنی بهم درس یاد بدی
جیمین خندید و گفت:
+ببخشید این مدت خیلی مزاحمت شد
~شوخی میکنم ...پسرمون خیلی شیرینه
_میدونم!
~و البته پرو
جیمین خندید
~تو چیکار میکنی؟ هنوزم بیمارستان میری؟
+آره ولی کمتر
_حداقل تو نصیحتش کن به حرف من که گوش نمیده
~هیون راست میگه باید مراقب خودت و بچه باشی نباید به خودت فشار بیاری
+پروسه ی درمان بعضی از بیمارام نصفه نیمه مونده اونارو تموم کنم خیالم راحت میشه بعدش استراحت میکنم
~پس فعلا جراحی رو بذار کنار
+نه جراحی نمیکنم
~فکر کنم یکم تپل شدی اره؟
+آره فکر کنم
_حالا شکمشو ببین چقدر بامزس
هیون به طرف جیمین رفت و سعی کرد شکمشو به تهیونگ نشون بده
+نکن هیون زشته
_بابا بیخیال تهیونگ از خودمونه رفیق قدیمیته ها
جیمین با خجالت تیشرتشو سفت گرفته بود
~ببینم این نخودو که هیون همش ازش میگه.... نخوده دیگه اسمش؟
جیمین خندید
+فعلا آره
هیون موفق شد تیشرت جیمینو بکشه بالا حالا شکم برهنش تو دید تهیونگ بود
تهیونگ کنار جیمین نشست و با لبخند گفت:
~یاد هیون افتادم ....هیون ما همیشه شکم آباتو چک میکردیم تا ببینم تو چقدر رشد کردی یادته جیمین؟
+آره یادمه
هیون دست تهیونگو گرفت و روی شکم جیمین گذاشت و گفت:
_کیوته نه؟ این برجستگی کوچیکو میبینی؟ این نشون میده اون داره بزرگ میشه
تهیونگ از لمس شکم جیمین حال عجیبی داشت زود دستشو برداشت و با لبخند ساختگی گفت:
~فکر کنم داری عاشقش میشی قبلا ازش خوشت نمیومد
_هنوزم ازش بدم میاد ولی کیوته
هر سه خندیدن
~عه هنوز یه کوچولو جاش هست
جیمین رد نگاه تهیونگو گرفت و گفت:
+اینارو میگی آره
_چی؟
~جای بخیه هارو میگم
_کو؟
+مشخص نیست باید دقت کنی تا متوجه شی
~اره خیلی کمرنگه
تهیونگ اینو گفت و بعد با دستش یه نقطه از شکم جیمینو نشون داد و گفت :
~ببین اگه دقت کنی میتونی یه خط محو و باریکو ببینی ولی از دور مشخص نیست
هیون با دقت نگاه کرد و گفت:
_اره دیدم شاهزاده هیون از اینجا متولد شده
اینو گفت و با افتخار خودشو نشون داد
جیمین تیشرتشو پایین کشید و گفت:
+تهیونگ روت اثر گذاشته اعتماد به نفست رفته بالا
تهیونگ خندید و گفت:
~اینه قدرت تایگر!
هیون چشاشو ریز کرد و با کنجکاوی پرسید
_برای اینکه نخود به دنیا بیاد دوباره همین قسمتو میبرن؟
~مگه کیکه که ببرنش
تهیونگ بلند خندید جیمین هم همینطور
_بیمزه! من جدی پرسیدم
~نگران شدی ؟
_نه فقط یه سوال بود
+چه سوالایی میپرسی هیون
_خب اگه دوباره بخوان همین جارو باز کنن که خیلی ترسناکه
+تو چرا ترسیدی من قراره به دنیا بیارمش
~خب پسرت نگرانه دیگه .....ایشون فوق العاده رو شما حساسن! بیچارمون کرده با حساسیتاش
_اصلا هم اینطور نیست
+بریم شام بخوریم تا سرد نشده
~بریم
بعد از صرف شام هیون تهیونگو برد تو اتاقش تا اتاقشو بهش نشون بده اما فکر تهیونگ پیش جیمین گیر کرده بود ...لمس تنش لبخندش صورت بی نظیرش...
و هیون نمیدونست که علارغم همه ی حساسیتاش روی جیمین به کسی اعتماد کرده که ممکنه هر لحظه اعتمادشو بشکنه!
.........
تهیونگ دم در وایساد و گفت:
~اخر هفته بیاین پیش من یا میتونیم بریم بیرون جنگلی جایی
_موافقم
+باشه فکر خوبیه
تهیونگ نگاهشو از جیمین گرفت و با خوشحالی رفت.....همین که بعد از سالها تونسته بود باهاش وقت بگذرونه کافی بود......
جیمین ظرفای کثیفو توی ماشین ظرفشویی گذاشت و به سالن برگشت لپ تاپشو روشن کرد و مشغول کار شد
_نمیخوای بخوابی؟
+ باید پرونده ی بیمارمو مطالعه کنم
_بخواب فردا بخونش
+الان میام تو برو بخواب فردا امتحان داری
_اوف شب بخیر
+شب بخیر
همون لحظه در باز شد و جانگوک با چمدون وارد شد جیمین با بیحوصلگی زیر لب گفت:
+قبلا زنگ میزدی آقای جئون!
جانگوک چمدونی که تو دستش بودو به طرف پله ها برد هیون با تعجب بهش نگاه کرد
_این چیه؟
×چمدون
_میدونم چمدونه میگم برای چیه؟
×برای حمل لباس و وسایل مورد نیاز
_باز بیمزه بازیش شروع شد
+نگو که اومدی بمونی!
×اتفاقا اومدم که بمونم!
جیمین لپ تاپشو بست و با عصبانیت گفت:
+زندگیتو ول کردی اومدی اینجا که چی؟
×زندگی من اینجاست دیگه
_فلیکس چی؟
×گفت یه مدت میره پیش خانوادش
+توام میرفتی پیش خانواده ی همسرت!
جیمین اینو با حرص گفت
×نه من میخواستم پیش آبای بچه هام باشم
جیمین با عصبانیت از پله ها بالا رفت میدونست حریفش نمیشه از طرفی حوصله ی درگیری نداشت وارد اتاقش شد و درو بست.
_حالا کجا میخوای بخوابی؟
×مشخصه دیگه
_میتونی بیای پیش من
×چرا پیش تو؟
_پس کجا؟ ما تو اتاقای دیگه تخت نداریم
×من میرم پیش همسرم
_با لگد میندازتت بیرون
×حالا میبینیم
جانگوک وارد اتاق جیمین شد ....جیمین روی تخت دراز کشیده بود و چشاش بسته بود با باز شدن در چشاشم باز شد
+اینجا چیکار میکنی؟
جانگوک از جیبش یه بطری قرص درآورد و اونو روی پاتختی گذاشت
+این چیه؟
×این تنها قرصیه که فعلا باید بخوری
اینو گفت و بقیه ی قرصارو از روی پاتختی برداشت و داخل سطل زباله انداخت
جیمین با اخم گفت:
+چیکار میکنی؟
×همه ی اینا برای سلامتی خودت و بچه ضرر دارن
+من خودم حواسم به سلامتی خودم و بچم هست لازم نیست تو دخالت کنی
×من به عنوان پزشک معالجت برای درمان هرچه سریع تر تشخیص دادم این دارورو تجویز کنم
+اوف ....اوکی میتونی بری
×کجا برم؟
+هرجایی که من نباشم
×اتفاقا اومدم که پیشت باشم
+من نمیخوام تو پیشم باشی
جانگوک بی توجه به جیمین روی تخت دراز کشید جیمین با عصبانیت خواست بلند شه که کوک دستشو گرفت و مانع شد
+دستمو ول کن
جانگوک خودشو به خواب زد
جیمین دستشو محکم کشید اما فایده نداشت
+دستمو ول کن میخوام برم بخوابم فردا صبح زود باید برم بیمارستان
×بیخود
+نمیخوام صدامو جلوی هیون ببرم بالا پس دستمو ول کن
×بخواب
جیمین با کلافگی گفت:
+گفتم دستمو ول کن فردا میخوام برم بیمارستان کلی کار دارم
×تو همینجا میخوابی بیمارستانم نمیری از فردا فقط استراحت میکنی
+برو برای همسر عزیزت تعیین تکلیف کن من سال هاست که خودم برای خودم تصمیم میگیرم
جانگوک دست جیمینو کشید و باعث شد اون روی خودش بیفته حالا فاصله ی نزدیکی بینشون وجود داشت نفسای کوک درست به صورت جیمین برخورد میکرد و این باعث میشد حس تنفرش بیدار بشه! اما کوک از این نزدیکی لذت میبرد
×همینجا بخواب
+همینجا؟ روی این تخت؟
×اره
+من از کنار تو بودن روی این تخت خاطره ی خوبی ندارم!
×من نمیخواستم بهت تجاوز کنم من...فقط..... نمیخواستم از دستت بدم
+برای همین با مشت زدی تو صورتم؟
کوک حس کرد قلبش نمیزنه ......اون اینکارو کرده بود نمیتونست انکارش کنه ....با یادآوری کاری که کرده بود اخم کرد...جیمین از روی کوک بلند شد هنوز دستش اسیر دست کوک بود
جانگوک دستشو روی صورت جیمین کشید ....جیمین سرشو عقب کشید
+به من دست نزن
جانگوک بلند شد و نشست بعد محکم جیمینو بغل کرد
+ولم کن .....گفتم ولم کن
×منو نبخش جیمین .....هیچوقت منو نبخش.....اینبار تو تنبیهم کن اما بذار کنارت بمونم ......میدونم بخاطر من درد کشیدی اما منم درد کشیدم منم داغون شدم .....نمیدونی حس از دست دادنت چطور منو به جنون میکشید .....هنوزم وقتی یادش میفتم روانی میشم
+بس کن
×اما سعی کردم فراموش کنم چون تو سهم منی جیمین
+گفتم ولم کن میخوام برم
×من نمیتونم از دستت بدم وقتی اون یونگی عوضی....
+تمومش کن!
جانگوک فشار دستاشو کم کرد جیمین از بغلش بیرون اومد و به طرف در رفت
×صبر کن .....تو همینجا بخواب من میرم پیش هیون
جانگوک اینو گفت و از اتاق بیرون رفت .....جیمین روی تخت دراز کشید سعی کرد حس تنفرو از خودش دور کنه و راحت بخوابه نباید انرژیشو صرف نفرت از کوک میکرد .......در حالی که اخم روی صورتش جا خوش کرده بود خوابید .
چند ساعتی گذشته بود و کوک هنوز خوابش نبرده بود به هیون که کنارش خواب بود نگاه کرد یکی از پاهای هیون روی کمرش قرار داشت ....خیلی آروم پاشو از روی خودش برداشت و از اتاق خارج شد.
در اتاق جیمینو آروم باز کرد و بهش نزدیک شد تو نور کم اتاق میتونست متوجه بشه که جیمین عمیق خوابیده....
روی تخت دراز کشید جیمین روی پشتش خوابیده بود و کوک میتونست نیمرخ مبهم صورتشو ببینه .....تو فضای نیمه تاریک اتاق لباش اولین چیزی بودن که توجه کوک رو جلب میکرد.
انگشتشو آروم روی لباش کشید با یادآوری اینکه اون لبا توسط کسی غیر خودش بوسیده شده لبشو از حرص گاز گرفت تو همین فکرا بود که یه نفر دستشو کشید با ترس به پشت سرش نگاه کرد با دیدن قیافه ی خواب آلود هیون اخم کرد و زمزمه وار گفت:
×تو بیداری ؟
هیون با چشمای نیمه باز که نشون میداد تو مرز خواب و بیداریه خمیازه کشید و با حرکت دست از کوک خواست که از جیمین فاصله بگیره
جانگوک که گیج شده بود از جیمین فاصله گرفت هیون وسط جیمین و جانگوک دراز کشید و آماده ی خواب شد
×این کارا یعنی چی؟
هیون با صدای خمار و گرفته گفت:
_دست نزن!
×ببخشید ولی مثل اینکه اون همسرمه ها!
_خوشم نمیاد کسی بهش دست بزنه
×فکر کنم هنوز خوابی
_هیشششش
کوک با تعجب به سقف خیره شد و زیر لب گفت:
×این بچه چرا انقدر احمقه!
_هیشششش
×وای قلبم ترسیدم فکر کردم خوابه!!
با وجود نگهبان سر سخت جیمین چشاشو بست و سعی کرد بخوابه.......💚💚💚💚💚
نمـــــــــــــــــــیــــــرم براتـــــــــــــــــــــون؟💜
مرسی که بعضی وقتا با کامنتاتون منو کلییییی میخندونین 💙
مرسی که کلی بهم انرژی میدین💗
مرسی از دقت و تحلیلای قشنگتون 💙
ممنونم بخاطر بودنتون💗و یه چیز دیگه....
واقعا دیروز برگام ریخت شرطای هر سه تا پارت هر سه تا فیکی که گذاشتمو خیلیییی زود رسوندین 😱🍂🍂
شما ریدرای درجه یک منین قند منیننننن..... خیلی دوستون دارم 💋
حالا همتون بیاین بغلم بچلونمتون 🤗💟
شرط آپ:
ووت: 80
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته