هیون بعد از مدرسه به پاتوق همیشگیش رفت تا دوستاشو ببینه همون دوستایی که جیمین بارها و بارها راجبشون بهش تذکر داده بود و ازش خواسته بود باهاشون نگرده....
»زندگی کردن با یه پدر خوشتیپ و همسر خوشگلش چه حسی داره؟
_اوه بچه ها بی خیال
•من فکر کنم از زندگی کردن با جیمین آبا بهتر باشه چون اون همیشه بهت گیر میداد و نمیذاشت با ما بگردی
_اره اون نمیذاشت با شما بگردم اما مطمئن باشین اگه جئون هم بفهمه نمیذاره
£اوه پسر شما بچه پولدارا چقد سخت میگیرین
•من آخر هفته میرم پارتی یکی از دوستام شما هم میاین؟
»آره من پایم
£منم میام
_من.....منم هستم!
£اوکی پس میبینمتون من دیگه باید برم
•بریم منم باهات میام
»باشه میبینمتون
_میبینمتون بچه ها
هیون به دوستاش گفته بود یه مدت میخواد با جانگوک زندگی کنه بدون اینکه چیزی راجب علتش گفته باشه !
بعد از خدافظی با دوستاش راه خلوت و ساکت خیابون رو در پیش گرفت تو فکر اتفاقاتی بود که این مدت براش پیش اومده که یه ماشین بغلش نگه داشت هیون با تعجب به ماشین نگاه کرد همون لحظه دوتا مرد ازش پیاده شدن و اونو به زور سوار ماشین کردن هیون دست و پا میزد اما فایده ای نداشت.....اونا دست و پاشو محکم بستن
&هی پسر منو یادته ؟
هیون با اخم نگاش کرد
&من همونیم که سه بار ماشینشو با اون دوستای عوضیت پنچر کردین و مغازمو بهم ریختین
هیون به خوبی میدونست که اون مرد کیه اون صاحب مغازه ی نون فروشی ای بود که چند وقت پیش با دوستاش به اونجا رفته بود .....موقع هایی که حوصلش سر میرفت با دوستاش دست به کارای احمقانه ای میزد..... البته بعضی وقتا دوستاش یه چیزایی ام میدزدیدن اما هیون فقط و فقط اینکارو برای سرگرمی انجام میداد.
آخرین بار هم مغازه ی نون فروشی اون مرد رو به هم ریخته بودن و با اخرین سرعت پا به فرار گذاشته بودن
#فکر کردی پیدات نمیکنیم نه؟ اون دوستای گدات به درد نمیخوردن اما تو .....شنیدم بابات جراحه فکر کنم پول خوبی بابت تو به ما بده
&پیدا کردن پدرت کار سختی نبود حالا میبینی چه بلایی سرت میاریم
هیون همچنان اخم کرده بود و سعی میکرد غرورشو حفظ کنه درست مثل جیمین که تو هر شرایطی سعی میکرد قوی باشه اون هیچوقت خم به ابرو نمیآورد هربار زمین میخورد بلند میشد بارها شکست خورد اما لبخند زد ......
با بسته شدن چشما و دهنش دیگه هیچی نفهمید اما اولین کسی که تو ذهنش نقش بست جیمین بود امید داشت امید به اینکه جیمین میاد و نجاتش میده....
از بچگی جانگوک مثل کوه پشتش بود اما جیمین پناهگاهش بود .....اون همیشه به موقع میرسید.....امکان نداشت تنهاش بذاره گرچه ازش ناراحت و ناامید بود و قول داده بود هرگز نبخشتش اما امید داشت که اون میاد چون جیمین کینه ای نبود.
وقتی مریض میشد و کابوس میدید نصفه شب با ترس از خواب میپرید اما با دیدن جیمین که بالا سرش نشسته بود دلش قرص میشد و با خیال راحت چشم رو هم میذاشت چون میدونست جیمین ازش مراقبت میکنه.....
وقتی با کسی دعوا میکرد از چیزی نمیترسید چون پشتش به جیمین گرم بود و میدونست اون تو هر شرایطی هواشو داره.....
وقتی شکست میخورد و خسته میشد خستگیشو روی دوش جیمین میذاشت و مثل همیشه تو آغوش اون آروم میشد.....
جیمین همیشه بود ......هر موقع که بهش نیاز داشت محال بود به دادش نرسه محال بود فراموشش کنه....
بعد از یه تایم طولانی به یه ساختمون قدیمی که تو یه محل خلوت واقع شده بود رسیدن هیون رو پیاده کردن و به طبقه آخر بردن بعد اونو تو یه اتاق کوچیک پرت کردن
#خب عکسشو برای آباش فرستادم
&حالا ببینیم آبای عزیزت برای نجات جون پسرش چقدر حاضره هزینه کنه
هیون چیزی نگفت
&اما قبلش بدم نمیاد یکم ادبت کنم عوضی
و به دنبال این حرف مشت محکمی به صورت هیون زد که باعث شد صورتش به طرف دیگه ای خم بشه ....از درد نزدیک بود گریش بگیره اما سعی کرد غرورشو حفظ کنه و قوی باشه ........جیمین همیشه کنارش بود تو هر شرایطی خودشو بهش میرسوند مطمئن بود که میاد
........
جیمین تازه از بیمارستان رسیده بود خونه ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و دستی به گردنش کشید خواست پیاده شه که با نوتیفیکیشن گوشیش توجهش جلب شد این روزا همش منتظر یه زنگ یا یه پیام از هیون بود پیامو باز کرد اما با دیدن عکس هیون تو اون وضعیت شوکه شد زیر عکس نوشته بود باید یه مبلغیو براشون ببره تا پسرشو آزاد کنن و پایین ترش هم یه آدرس نوشته شده بود
جیمین میتونست صدای ضربان قلبشو زیر گوشش بشنوه از چیزی که دیده بود به شدت وحشت کرد اون نمیتونست سر جون هیون بی تفاوت و آروم رفتار کنه مثل دیوونه ها گوشیو پرت کرد و ماشینو روشن کرد تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید این بود که 'جیمین درسته پسرت دوست نداره اما اون بهت نیاز داره '
همون موقع فلیکس کنارش پارک کرد و از ماشین پیاده شد و با لبخند در حالی که به حلقه ی تو دستش نگاه میکرد به طرفش رفت
÷جیمین اومدم یه خبر خوب بهت بدم!
اما جیمین بدون اینکه حتی نگاهی به فلیکس بندازه با سرعت از پارکینگ خارج شد
فلیکس با تعجب به دور شدن جیمین نگاه کرد اصلا نمیفهمید چه اتفاقی افتاده بعد با عصبانیت سوار ماشین شد و زیر لب گفت :
÷پسره ی عوضی منو نادیده میگیری میدونم باهات چیکار کنم
اینو گفت و دنبال جیمین رفت
جیمین چیزی نمیفهمید فقط با سرعت زیاد رانندگی میکرد.....مهم نبود که پسرش قلبشو هدف گرفته بود مهم این بود که قلبش هنوز برای هیون میتپید اینکه قلبش چقدر شکسته و چقدر ازش ناراحته هم مهم نبود ......
چه اهمیتی داشت چقدر اذیتش کرده چیزی که مهم بود این بود که باید پسرشو نجات میداد اون بهش نیاز داشت چطور ممکن بود هیون بهش نیاز داشته باشه و اون به موقع نرسه دیگه چه اهمیتی داشت که چقدر به خودش سخت گرفته و ا این روزا چی کشیده .......
آروم زیر لب گفت:
+آبا داره میاد پسرم..... نترس ......من همیشه کنارتم نترس
بعد از اینکه اون مسیر طولانی رو تو سریع ترین زمان ممکن طی کرد سریع پیاده شد و به طرف ساختمون قدیمی رفت در کهنه و نیمه باز ساختمون هول داد و داخل رفت و با عجله از پله ها بالا رفت فلیکس هم با فاصله ی نه چندان زیادی پشت سر جیمین راه افتاد و از سر کنجکاوی وارد ساختمون شد
مرد در حالی که دستشو پشت کمرش گذاشته بود و قدم میزد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
& پسره ی بدبخت میبینم که حتی برای خانوادتم ارزشی نداری
#من حتی به اون یکی پدرتم پیام دادم ولی خب میبینی که خبری نیست
&شاید بهتر باشه همینجا ولش کنیم تا بپوسه و بمیره
اینو گفت و دهن هیون رو باز کرد و با پوزخند بهش نگاه کرد
هیون اجازه داد قطره های اشک از چشاش سرازیر شه حس میکرد همه رهاش کردن حس میکرد تنها ترین شخص روی زمینه جانگوک به فکر فلیکس بود فلیکس به فکر کوک و جیمین به فکر خودش.... اون برای هیچکس مهم نبود ....
اما هیون نمیدونست که جیمین همیشه قبل از خودش به اون فکر میکنه اون نمیدونست اگه پای جونش درمیون باشه هیچی نمیتونه جلوی جیمینو بگیره اون بارها اینو ثابت کرده بود!ن
با این فکرا قلبش شکست با حرص و بغض گفت:
_مگه نمیخواستی منو بکشی پس چرا اینکارو نمیکنی؟
مرد با تعجب به هیون نگاه کرد و گفت:
&میخوای بمیری ؟
_شما دوتا شغال بزدل و ترسویین که حتی میترسین منو بکشین
#خفه شو
&صداتو ببر عوضیییی
_ترسوها شماها از من میترسین
&اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی این صندلیو تو سرت خورد میکنم
.........
بلاخره جیمین به طبقه ی آخر رسید چقدر از طبقات آخر متنفر بود.....نفس نفس میزد دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت و کمی خم شد دهنش خشک شده بود ......
فلیکس چند پله عقب تر از اون بود و با تعجب و کنجکاوی به جیمین نگاه میکرد تا ببینه چه اتفاقی قراره بیفته
هیون داد کشید
_چرا کاری که گفتی رو انجام نمیدی کثافت
مرد با عصبانیت صندلیو برداشت و محکم تو دستاش فشار داد
&میخای بمیری باشه پس چیزی که میخوای رو بهت میدم
_تو انقدر بی عرضه ای که جرأت نداری منو بکشی
اون لحظه لحظه ی سختی بود لحظه ای که هیون به مرگ فکر میکرد اون مرد به ضربه زدن و جیمین به نجات دادن ..... انگار که اون برای نجات دادن به وجود اومده بود..... اون به موقع رسید بود مثل همیشه !
نباید کم میاورد دستشو از روی قفسه ی سینش برداشت نفسش به سختی بالا میومد اما حق نداشت جا بزنه حق نداشت ضعیف باشه پای جون هیون وسط بود اون باید پسرشو نجات میداد پسرش بهش نیاز داشت چطور میتونست عقب نشینی کنه
هیون تو خودش مچاله شد ...دستاشو مشت کرد و منتظر ضربه موند دلش میخواست داد بزنه و برای زنده موندن التماس کنه اما هنوز امید داشت جیمین برسه.......
مرد صندلیو بالای سرش برد و فریاد کشید جیمین پاهای خستشو حرکت داد و با تمام توانش به طرف اتاق دوید.....
لحظاتی بعد صدای شکسته شدن صندلی فضارو پر کرد.... صندلی به قسمت های مختلفی تقسیم شد و تکه های خورد شده تو اتاق پراکنده شدن اما هیون دردی حس نمیکرد تنها چیزی که حس میکرد گرمای تن یه نفر بود که از پشت بغلش کرده بود ......
و به این معنی بود که یه نفر خودشو بخاطر اون فدا کرده بود !
لحظاتی بعد صدای آژیر پلیس بلند شد و اون دو مرد از ترس پا به فرار گذاشتن ......
هیون به کمک کسی که سپر بلای اون شده بود از اتاق خارج شد اون شخص درو با پاش بست و هیون رو به طرف پله ها برد بعد دست و پاشو باز کرد
هیون پارچه ی مشکی رنگ رو از روی چشاش برداشت انتظار داشت جیمینو ببینه ....اما با دیدن فلیکس تعجب کرد
فلیکس لبخند زد
÷به موقع رسیدم !
_فلیکس تو ....تو چجوری اومدی اینجا!!
÷داستانش مفصله
_تو خودتو بخاطر من به خطر انداختی!
فلیکس با چهره ای که نشون میداد پر از درده گفت:
÷خوشحالم که سالمی...آخ
_تو صدمه دیدی باید بریم بیمارستان
÷نه من خوبم هیون نگران نباش
هیون فلیکسو محکم بغل کرد
_فکر کردم هیچکس برای نجاتم نمیاد
÷مگه میشه ؟ من و کوک عاشقتیم
هیون اشکاشو کنار زد و از بغل فلیکس بیرون اومد
÷بیا زودتر از اینجا بریم بیرون
هیون همراه فلیکس از پله ها پایین رفت...... پلیس اون دو نفرو دستگیر کرد و با خودش برد
جانگوک با دیدن فلیکس و هیون با نگرانی به طرفشون دوید و هیونو بغل کرد و بعد با دیدن کبودی گوشه ی لبش گفت:
×هیون چه اتفاقی افتاده؟!!!!
_من خوبم اما فلیکس.....
÷چیزی نیست هیون مسئله ی بزرگی نیست
هیون با بغض توضیح داد
_اونا میخاستن منو با صندلی بزنن اما فلیکس خودشو بخاطر من تو خطر انداخت
×کاش زودتر میرسیدم فلیکس چرا بهم نگفتی و تنهایی اومدی ؟
÷باید هیونو نجات میدادم
×تو چطوری فهمیدی اون اینجاست ؟
÷بریم خونه براتون توضیح میدم
×بذار ببینم چی شده
÷ نیازی نیست ...خوبم
×باید بریم بیمارستان
÷کوک گفتم که حالم خوبه
جانگوک با نگرانی و ناراحتی گفت:
×ممنونم فلیکس .... ممنونم ازت
÷کاری نکردم به هرحال ما یه خانواده ایم
هیون اشکاشو پاک کرد و به فلیکس لبخند زد
×بهتره بریم باید برام تعریف کنی چه اتفاقی افتاد هیون
هیون سرشو تکون داد
÷من با ماشین خودم میرم
×میتونی رانندگی کنی ؟
÷اره مشکلی نیست
× بریم
بعد هر سه نفرشون سوار ماشین شدن و از اونجا رفتن
.......
اما کسی از حقیقت ماجرا خبر نداشت هیچکس نمیدونست لحظه ای که اون مرد صندلیو بلند کرد تا به سر هیون ضربه بزنه جیمین با سرعت خودشو داخل اتاق پرت کرد و جلوی هیون ایستاد و بعد صندلی با شدت زیاد به پشتش برخورد کرد و تیکه تیکه شد بدون اینکه حتی تکه ی کوچیکی از اون به هیون آسیب بزنه فلیکس از فرصت استفاده کرد و هیونو بغل کرد اینجوری همه چیز به نفع خودش تموم میشد
در اتاق قدیمی باز شد جیمین به سختی از روی زمین بلند شد پشتش به شدت درد میکرد اما همین که به موقع رسیده بود کافی بود ......
به سختی راه میرفت درد تو تک تک استخوناش پیچیده بود .....اما خوشحال بود خوشحال از اینکه زود رسیده بود و بازم تونسته بود دردای هیون رو به جون بخره
از اتاق خارج شد نفسش بالا نمیومد دوباره روی زمین نشست و سرفه کرد ....چندبار به قلبش مشت زد تا نفس بالا بیاد اما هنوز نمیتونست به درستی نفس بکشه
صورتش از کمبود نفس کبود شده بود به سینش چنگ زد و با هر سختی ای که بود سعی کرد نفس بکشه....بریده بریده نفس میکشید صورتش عرق کرده بود و بیحال بود بعد از اینکه یکم تنفسش به حالت عادی برگشت از روی زمین بلند شد و به آرومی از پله ها پایین رفت ...و بعد به طرف ماشینش که یکم دورتر از ساختمون پارکش کرده بود رفت!
سوار ماشین شد و به صندلی تکیه داد از درد چشاشو بست و داد کشید.......فرمونو محکم تو دستاش فشار داد انقدر که پشت دستش سفید و بی خون شد.... چندتا نفس عمیق کشید.
باید میرفت خونه ی جانگوک تا بفهمه اون افراد کی بودن و چرا میخواستن به هیون آسیب بزنن پس با هر سختی که بود راه افتاد.....
وقتی به خونه ی جانگوک رسید هر سه نفرشون دم در ایستاده بودن انگار اونا هم تازه رسیده بودن .....
از ماشین پیاده شد و به طرفشون رفت
+هیون ؟!
هر سه با دیدن اون اخم کردن انگار که جیمین عضوی از اون خانواده نبود و غریبه بود
فلیکس از ترس اینکه دروغش لو بره گفت:
÷ اون حالش خوبه جیمین .... هیون باید بریم تو استراحت کنیم
جیمین با دیدن کبودی گوشه ی لب هیون با نگرانی به طرفش رفت دستشو گوشه ی لبش کشید
اما هیون دست جیمینو پس زد اونو محکم به دیوار چسبوند بعد با فاصله ی نزدیک تو صورتش داد کشید
_میدونی چقدر منتظرت بودم ؟
صورت جیمین از درد جمع شد اما چیزی نگفت حرف زدن چه فایده ای داشت وقتی قرار بود بازم به دروغگویی متهم بشه همین که پسرش سالم بود کافی بود .....اهمیتی نداشت که چقدر دردش زیاد بود و به سختی نفس میکشید....
هیون با بغض و کینه داد زد
_اسم خودتو گذاشتی پدر؟ اگه فلیکس به موقع نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میاد
کوک هیون رو عقب کشید
×ولش کن هیون بیا بریم تو
و بعد بی توجه به جیمین وارد خونه شدن و درو بستن
......
وقتی جیمین رسید خونه بلافاصله وارد حموم شد دکمه های پیرهنشو باز کرد و به سختی پیرهنشو از تنش خارج کرد با دیدن پشتش تو آینه ی حموم تازه فهمید چه بلایی سرش اومده پشتش پر از رد خون مردگی و کبودی بود
دوش ابو باز کرد و اجازه داد آب گرم حموم اونو در آغوش بگیره ....اما پاهاش توان ایستادن نداشتن.... کف حموم نشست و سرشو تو دستاش گرفت
......
کوک پیشونی فلیکسو بوسید
×ازت ممنونم فلیکس
÷گفتم که ما یه خانواده ایم نیازی به تشکر نیست
× باید بریم بیمارستان
÷اوه کوکا نیازی نیست گفتم که خوبم
×حدقل بذار خودم زخمتو پانسمان کنم
÷حالا تا شب
×مراسم ازدواجمون نزدیکه دلم نمیخواست این اتفاق بیفته
÷ اشکالی نداره فعلا که هممون خوبیم و همه چی تموم شد
فلیکس اینو گفت و لب های کوک رو بوسید
÷من میرم به هیون سر بزنم
×منم براتون یه شام خوشمزه درست میکنم امروز روز سختی داشتیم!
÷تو زحمت میفتین آقای دکتر !
کوک خندید و چمشک زد
فلیکس وارد اتاق شد هیون از خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود فلیکس گوشه ی تخت نشست ....خیلی زود چهره ی مهربونش عوض شد و چهره ی واقعی و شرورش آشکار شد
÷پسره ی احمق خوب بخوابی !
هیون چیزی نمیشنید چون داشت کابوس میدید کابوس گم شدن !
فلیکس به صورت هیون نزدیک شد و زمزمه وار گفت :
÷شاید یه روزی بفهمی چجوری پدرتو له کردم و توام به خوبی بهم کمک کردی تا اینکارو انجام بدم
÷تو هرگز متوجه نمیشی که اون بخاطر تو از همه چیش گذشت حتی جونش!
بعد پوزخند زد و گفت:
÷البته هنو باهاش کار دارم نقشه های زیادی براش دارم!••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بچه هاااا سلام
نمیدونین چی شد من یه بار این پارتو نوشتم دستم خورد پاک شد 😭
دیگه واقعا نزدیک بود گریم بگیره🥺🥺
بعد از کلی عرررر زدن دوباره نوشتمش :-|
امیدوارم دوست داشته باشین 💜💜💜
متنفرم از گفتن این حرف ولی.....
اگه ووتا و کامنتا راضی کننده نباشه فردا آپ نمیکنم :-!
مرسی از کسایی که همیشه حمایتم کردن عشق منین خو💝
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته