چند ماه بعد
جیمین و جانگوک رفته بودن بیمارستان هیون و سوکی خونه تنها بودن هیون با بی حوصلگی برای برادر کوچکترش غذای کمکی درست میکرد
سوکی از دوتا کلمه ای که یاد گرفته بود بود تلفظ کنه یکیشو انتخاب کرد و گفت:
¢آپا
_آبا نداریم آبا رفته دیگه نمیاد
چشمای سوکی پر از اشک شد و با بغض گفت:
¢آپا
_شوخی کردم حالا نمیخواد یه ساعت گریه کنی .....بیا غذاتو بخور
سوکی از جاش بلند شد و با پاهای کوچولو و تپلش رفت تو آشپزخونه بعد دستشو دراز کرد تا ظرف غذاشو برداره اما قدش نمیرسید رو پنجه ی پاهاش وایساد و دوباره زور زد اما بی فایده بود هیون تمام مدت داشت نگاش میکرد و میخندید
¢آپااا
_این اسمش غذائه نه آپا
هیون ظرف غذارو روی صندلی مخصوص سوکی گذاشت و بعد سوکی رو نشوند رو صندلی
_بشین تمیز و بی سر و صدا غذاتو بخور نبینم اینجارو کثیف کنیا
¢دتی
_ددی نیست
¢دتی
_ددی رفته مطب
¢دتی
_بسه دیگه عه
سوکی با بغض گفت:
¢آپا
_تا دعوات میکنم میگی آبا بچه پرو......قبل از اینکه آبای تو باشه آبای من بود فهمیدی؟
¢آپا
_آبای خودمه اصلا
سوکی جیغ کشید
¢آپااااااا
_آی گوشم کر شد
همون لحظه در باز شد و جیمین وارد خونه شد ....سوکی با ذوق دست زد
¢آپاا
هیون اداشو درآورد
_آپا آپا اه اه لوس
جیمین خندید
+سلام پسرا
سوکی دستاشو باز کرده بود و از جیمین میخواست بغلش کنه
+صبر کن آبا لباساشو عوض کنه میاد بغلت میکنه
سوکی جیغ کشید
¢آپاااا
_جیغ نززززززن
سوکی شروع کرد به گریه کردن جیمین بعد از یه عمل جراحی سخت به خونه برگشته بود و حسابی خسته و گرسنه بود اما با شنیدن جیغ و گریه ی سوکی سریع لباساشو عوض کرد و از پله ها پایین اومد
+چه پسر لوسی دارم من
_وای سرم رفت
جیمین سوکی رو بغل کرد ....همین که رفت تو بغل آباش گریش قطع شد و مثل کوالا چسبید به جیمین
+خیلی اذیتت کرد؟
_اره فردا پرستارش میاد دیگه؟
+نه فردا خودم هستم
جیمین همونطور که سوکی رو بغل کردن بود رفت نزدیک هیون موهای پسرشو مرتب کرد و گفت:
+ناهار خوردی؟
_اره خوردم تو خوردی؟
+الان میخورم
_الان حاضر میکنم
+نه تو برو درساتو بخون خودم میخورم
_بشین حرف نباشه
جیمین خندید و نشست روی صندلی اما به محض اینکه نشست سوکی جیغ کشید این عادت سوکی جیمینو کلافه میکرد
با بی حوصلگی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن
_وای من این بچه رو از وسط نصف میکنم
سوکی همونطور که سفت چسبیده بود به جیمین و گردنشو بغل کرده بود پاشو زد به پهلوی جیمین
+باشه باشه دارم راه میرم دیگه چرا میزنی
_بچه انقدر آبای منو اذیت نکن
¢آپا
هیون بعد از چیدن میز رفت پشت جیمین ایستاد با قیافه ی اخموی سوکی روبرو شد
_بیا من بغلت کنم قدم بزنیم
¢آپا
_آبا و زهرمار
+الان جیغ میزنه ها
_آبا خستس میخواد بره ناهار بخوره اذیت نکن
سوکی جیغ کشید
_وای میخوام بزنم لهش کنم
+عین بچگیای تو شده مثل کوالا میچسبه به من
جیمین به طرف میز رفت و همین که خواست قاشق برنجو وارد دهنش کنه سوکی داد زد و پاهاشو تند تند کوبید به جیمین
جیمین قاشقو روی میز گذاشت و دوباره شروع کرد به قدم زدن
_احمممممممممق
جیمین از شدت خستگی حس میکرد کمرش در حال شکستنه با عصبانیت گفت:
+داری اذیتم میکنی سوکی
سوکی با بغض گفت:
¢آپا
همون لحظه در باز شد و جانگوک وارد شد
_جئون چه به موقع اومدی
×سلام پسرم..... عه جیمینم اومده
+سلام خسته نباشی
×ممنونم عزیزم توام همینطور
جانگوک رفت نزدیک جیمین و لبشو بوسید هیون روشو برگردوند
_لوس بازی شروع شد!
×هنوز عادت نکردی!
_نخیر! این هیولارو از جیمین جدا کن نه میذاره ناهارشو بخوره نه میذاره استراحت کنه
×پسر بدی شدی؟
¢دتی
×بیا بغل ددی
¢آپا
×آبا خستس بیا بغل من
سوکی رفت تو بغل جانگوک و جیمین تونست یه نفس راحت بکشه و بعد با خیال راحت نشست پشت میز
_اوووف این کیه دیگه؟
×توام همینجوری بودی
_چقدر پدر بودن سخته!
×بله پسر خوشتیپ من چه جذاب شدی امروز!
_همیشه جذاب بودم
×میخوای بری سر قرار؟
_نههههه جئوووون
جانگوک خندید جیمین هم لبخند زد
............هیون روی تختش دراز کشیده بود و کتاب میخوند سوکی وارد اتاقش شد وقتی رسید به تختش پاشو بلند کرد تا از رو تخت بره بالا اما موفق نشد
_کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟
سوکی به هیون نگاه مظلومانه ای کرد و دوباره تلاش کرد تا بره بالا هیون کتابو گذاشت کنار و برادرشو روی تخت نشوند
سوکی با خوشحالی خندید
_خب چی میخوای ؟
¢آپا
_اووووف
_بخواب اینجا برات قصه بگم
هیون سوکی رو خوابوند رو بالش ....سوکی از برخورد ناگهانی سرش با بالش بهت زده به هیون نگاه کرد
_روزی روزگاری یه خانواده ی خوشبختی بودن که سه نفری با هم زندگی میکردن که یهو یه نفر چهارمی بهشون اضافه شد که بهش میگفتن اژدها....اژدها اومده بود تا همه چیو خراب کنه اون یه بار گوشی هیونگشو شکست هیونگشم دوست داشت سرشو بشکونه! اون خیلی خرابکار بود خیلیم فضول و بیکار بود
سوکی با تعجب به هیون نگاه میکرد
_هیونگ یه روز نقشه کشید تا حسابشو برسه میخوای بدونی چجوری؟ اون یه روز سوکی رو برد تو جنگل سیاه و انداختش جلوی گرگا تا گرگا بخورنش و از دستش خلاص شه
سوکی بغض کرد هیون خندید
_این بود قصه ی امشب ما
سوکی شروع کرد به اشک ریختن ..... انقدر بی صدا و مظلومانه داشت اشک میریخت که دل هیون سوخت بغلش کرد و گفت:
_شوخی کردم ....درسته که ازت بدم میاد ولی اگه کسی بخواد بهت آسیب برسونه گردنشو میشکونم
سوکی بین اشکاش خندید هیون هم خندید
_پرو نشو
¢آپا
_آبا مال کنه
¢دتی
_ددی هم مال منه
سوکی اخم کرد
_حالا برو تو اتاقت بخواب
هیون سوکی رو برد تو اتاقش و گفت:
_بخواب شب بخیر
¢دتی
_میخوای بریم پیش ددی؟
¢دتی
_بیا بریم
هیون دست سوکیو گرفت و به طرف اتاق پدراش رفت درو با احتیاط باز کرد تا قبل از دیدن عملیات مشکوکی راه فرار داشته باشه! جیمین و کوک خواب بودن
هیون و سوکی وارد اتاق شدن هیون سوکی رو روی تخت گذاشت خودشم رفت بین جیمین و کوکی خوابید
×اخ جیمین دستم شکست
+چی؟
_جیمین نبود من بودم ببخشید
×شما اینجا چیکار میکنین؟!
¢دتی
سوکی رو شکم جانگوک نشسته بود و بالا پایین میپرید
×ای دل و رودم
+سوکی بخواااب
_جئون میشه برام ماشین بخری؟
×نه زوده
_خواهش میکنم
+نه الان نه
_به تایگر میگم برام بخره
×این چه تهدید جدیدیه تو یاد گرفتی؟
_خو بخر دیگه
×حالا بخواب فردا راجبش حرف میزنیم
هیون که امیدوار شده بود با لبخند چشاشو بست جیمین از خستگی خوابش برده بود جانگوک هم تا میومد بخوابه سوکی میپرید رو شکمش و از خواب بیدار میشد .....!
×بخواب فندق کوچولو
¢دتی!🍭💗🍭💗🍭💗🍭💗🍭💗🍭💗🍭💗
چطورین؟✨
من دیشب یه خواب عجیب غریب و خنده دار دیدم 😐
خواب دیدم جیمین هی سر به سر پی دی نیم میذاره و اذیتش میکنه یهو پی دی نیم عصبانی شد دماغ جیمینو گرفت و لباشو بوسید 😐😐😐
Wtf!😳😵
اینم نتیجه ی زیاد فیک نوشتن 🤣
شما چه خوابای عجیب غریبی از bts دیدین تو کامنتا بگین بهم 😆
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین💚
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته