جیمین بعد از یه جراحی سخت برگشت خونه....ساعت یک بامداد بود ..... درو باز کرد و کتشو درآورد و روی مبل انداخت...وارد سرویس شد به صورتش آب زد و نگاه کوتاهی به چهره ی خستش انداخت.
از پله ها بالا رفت اینبار برخلاف همیشه در اتاق هیون رو باز نکرد تا چکش کنه اما هیون از صدای پاش متوجه شد که اون اومده خونه درو باز کرد
_اومدی؟
جیمین جوابشو نداد ...وارد اتاقش شد گوشیشو برداشت و با دیدن پنجاه تا پیام از یه شماره تعجب کرد
_شام خوردی ؟
جیمین اصلا حواسش نبود هیون موقع راه رفتن میلنگه ....پیامارو باز کرد همشون عکس بود عکس مراسم عروسی کوک و فلیکس و البته عکس بوسه هاشون از چند زاویه !
_جیمین؟
+برو بیرون
_شام نمیخوری ؟
+نه
_چیزی میخوای برات بیارم ؟
+نه
_باشه
هیون از اتاق خارج شد به این رفتار جیمین عادت نداشت....!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد همون شماره ی ناشناس که عکسارو فرستاده بود داشت بهش زنگ میزد جواب داد
÷عکسامون قشنگ بودن ؟
+فلیکس؟!
÷اره خودمم امیدوارم از عکسامون لذت برده باشی راستی من و کوک فردا میخوایم بریم خرید میدونی کوک خیلی ذوق داره اصلا نمیتونه منتظر بمونه تا بفهمیم جنسیت بچه چیه
+به من چه ربطی داره عوضی
÷گفتم شاید دوست داشته باشی بدونی که دیگه تو و تولت کوچکترین اهمیتی برای کوک ندارین و حالا این من و بچم هستیم که بلاخره به حقمون میرسیم میبینی زمین چقدر گرده؟
+هیچ اهمیتی برام نداره برو به درک
÷صبر کن ...نمیخوای بدونی اون افرادی که هیونو گروگان گرفته بودن چرا اینکارو کردن فکر کردی بخاطر پول بوده نه! بخاطر اینکه هیون و دوستاش مغازشو بهم ریخته بودن و ماشینشو پنچر کرده بودن تازه این یه نمونه ی کوچیک از خرابکاری های پسرته نمیدونی چه هیولایی بزرگ کردی
جیمین با حرص گفت:
+چرا خفه نمیشی؟
÷شب بخیر جیمین!
جیمین با عصبانیت از اتاق خارج شد
+هیون؟
_بله؟
+تو مغازه ی اون مردو بهم ریختی ؟
هیون سرشو پایین انداخت
+چندبار از اینکارا کردی؟
_متاسفم...ولی من خیلی وقته انجامشون ندادم باور کن راست میگم
جیمین به هیون تنه زد و رد شد
+پسره ی احمق
_کجا میری؟!
جیمین با عجله سوار ماشینش شد اینبار هیون تونست بهش برسه سوار ماشین شد
+گمشو پایین
_با این عصبانیت کجا میری ؟
+گفتم برو پایین
_هرجا بری باهات میام
جیمین راه افتاد انقدر با سرعت رانندگی میکرد که هیون از ترس جرات نداشت چیزی بگه با تیشرت و شلوار راحتی و صندل اومده بود بیرون و نمیدونست جیمین کجا میره .....
هرچقدر نزدیک تر میشدن مطمئن تر میشد که مقصد، خونه ی جانگوکه!
_داری میری خونه ی جانگوک؟
جیمین جوابی نداد ....از چهرش عصبانیت سرازیر شده بود ....تند نفس میکشید ....تند و غیر عادی!
سرعت ماشین زیاد بود وقتی جیمین زد رو ترمز نزدیک بود هیون به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کنه اما جیمین اهمیتی نداد از ماشین پیاده شد....
دستشو روی زنگ گذاشت بعد از چند دقیقه جانگوک درو باز کرد
×چه خبرته باز ؟
جیمین عکسارو به جانگوک نشون داد
+اینا چیه ؟ به اون عوضی بگو برا چی اینارو برا من میفرسته؟
فلیکس با چهره ی مظلوم اومد دم در
÷اینارو من نفرستادم
+دروغگوی کثیف
×مراقب حرف زدنت باش جیمین
+نباشم میخوای چه غلطی بکنی
هیون در حالی که از سرما میلرزید به بحثشون نگاه میکرد و اصلا نمیدونست چه اتفاقی افتاده
×فلیکس بارداره بهتره مراعات کنی و هرچه زودتر از اینجا بری
+به درک که بارداره
×دهنتو میبندی یا نه؟
فلیکس شروع کرد به ریختن اشک های فریب دهنده!
×همینو میخواستی ؟ فقط میای حالشو بد کنی
+پس حال من چی؟
جانگوک فلیکسو بغل کرد سرشو به سینش چسبوند
×اروم باش عزیزم برات خوب نیست
قلب جیمین با شنیدن حرف جانگوک تیکه تیکه شد
+بهش بگو دست از سرم برداره من نمیخوام ببینمتون فهمیدنش انقدر سخته ؟
صدای جیمین هر لحظه بلند تر میشد جانگوک از ترس آبروش جیمینو کشید داخل خونه ....هیون هم با قدم های تند خودشو به داخل خونه رسوند
_چی شده؟
هیچکس جوابشو نداد!
×انقدر داد میزنی همه رو میکشونی اینجا نمیتونی آروم زر بزنی ؟
+نه نمیتونم چون دیگه خستم کردین
×خستگیت برام هیچ اهمیتی نداره....اصلا میدونی چیه تنها چیزایی که برام مهمن فلیکس و بچه هامن تو هیچ ارزشی برام نداری
جیمین برای چندمین بار خورد شد اما هنوز سعی میکرد خودشو نبازه
+تو که انقدر از من متنفر بودی برا چی باهام ازدواج کردی
×بخاطر هیون ...من بچه بودم فکر کردی عاشقت شدم؟ نه اون فقط یه هوس بچگانه بود
اینبار دیگه نتونست مقاومت کنه اشکاش جاری شدن اما هنوز محکم حرف میزد
+پس هیچ دوست داشتنی نبوده!
×معلومه که نبوده ... من فقط منتظر بهونه بودم ولت کنم اگه فشار خانواده هامون نبود همون چند سالم تحملت نمیکردم
_جئون معلوم هست چی میگی؟
×پس چرا وقتی فهمیدی باردارم گفتی تا تهش پشتمی؟
کوک جوابی نداد
جیمین آروم و ضعیف حرف میزد
+چرا گفتی پشیمون نمیشی؟!
×منطقی باش .....هردومون بچه بودیم
جیمین حس میکرد نفسش بالا میاد اما برنمیگرده
_جئون بس کن داری ناراحتش میکنی
+من برات بازیچه بودم ؟
×بهتره از اینجا بری
جیمین داد کشید
+من برات بازیچه بودم ؟
×ببین من الان از زندگیم راضیم پس با حرفات خرابش نکن هیونو دارم فلیکس پیشمه از همه مهم تر یه تو راهی داریم که برای دیدنش لحظه شماری میکنم پس خرابش نکن....لطفاً!
+هیچوقت .....هیچوقت این حرفاتو فراموش نکن!
فلیکس پوزخند زد
جیمین به طرف در رفت اما با حرف کوک متوقف شد
×صبر کن هنوز ازش عذرخواهی نکردی
جیمین نمیفهمید چرا باید از فلیکس عذرخواهی کنه بخاطر اینکه زندگیشو نابود کرد ...بخاطر اینکه جانگوکو ازش گرفت ...بخاطر اینکه باعث شد این همه سال با استرس و اضطراب زندگی کنه!
×زودباش جیمین زانو بزن و عذرخواهی کن
_من نمیذارم!
×تو ساکت باش
_گفتم من نمیذارم این دیگه بیش از حده
÷نیازی نیست کوکا من از جیمین ناراحت نیستم
× زانو بزن و عذرخواهی کن
جیمین تیکه های شکسته شده ی غرورشو برداشت و به طرف فلیکس رفت
بعد در حالی که با نفرت نگاش میکرد گفت :
+مگه اینکه تو خواب ببیینی ازت عذرخواهی کنم
آثار خشم و عصبانیتو میتونست تو نگاه فلیکس ببینه
×بهتره با زبون خوش ازش عذرخواهی کنی
هیون داد کشید
_چرا تمومش نمیکنی جئون؟
×گفتم تو دخالت نکن!
+من نه زانو میزنم ، نه عذرخواهی میکنم چون اون یه اشغال کثیفه
جانگوک دستاشو مشت کرد یقه ی جیمینو گرفت و اونو به سمت خودش کشید هیون چند عقب جلو رفت
_جیمین باهاش بحث نکن بیا بریم ...خواهش میکنم
جانگوک با فاصله ی نزدیکی از صورت جیمین گفت :
×یا عذرخواهی میکنی یا سالم از اینجا بیرون نمیری
جیمین درد شدیدیو تو طرف چپ بدنش حس میکرد اما مقاومت میکرد
جانگوک با تنفر و خشم از بین دندون های چفت شدش گفت:
×زانو بزن و عذرخواهی کن
هیون داد کشید
_ولش کن
فلیکس از فرصت استفاده کرد
÷کوکا من از دستش ناراحت نیستم بذار بره ...من همه ی رفتاراشو بخشیدم حتی زمانی که فهمید باردارم و کتکم زد
×چی؟!
÷هیچی
×چی گفتی ؟
_فلیکس چی داری میگی ؟!
÷اشکالی نداره من خوبم اون حق داشت میگفت این بچه بچه ی تو نیست و دروغ میگم پس باید بمیره ...اما من بخشیدمش
+چقدر حرومزاده ای فلیکس!
کوک با شنیدن این حرف به دیوونگی رسید
× به چه جراتی رو همسر باردار من دست بلند کردی؟
با فشاری که به کتف جیمین وارد کرد مجبورش کرد زانو بزنه
هیون میخواست بیاد جلو اما کوک هولش داد
×بزنش!
÷چی؟
جیمین با چشمایی که سراسر نفرت و نا امیدی بود به جانگوک نگاه کرد
کوک داد زد
×گفتم بزنش
هیون دوباره به طرف جیمین رفت و جانگوک دوباره هولش داد
_معلوم هست چی میگی ؟
÷کوکا!
×معطل چی هستی ؟
÷من نمیتونم اینکارو بکنم
جیمین توان بلند شدن نداشت انقدر عصبی که بدنش بی حس شده بود صدای نفس کشیدنش به وضوح شنیده میشد!
×کاری که گفتمو بکن فلیکس
فلیکس با گریه ی ساختگی دستاشو مشت کرد ....از ته دلش از اینکه به هدفش رسیده خوشحال بود
کوک بلندتر از قبل داد کشید
×بززززن
فلیکس شدید تر گریه کرد
×بززززن
فلیکس تمام کینه و نفرتشو توی دستاش ریخت چی اتفاقی بهتر از تحقیر کردن جیمین مگه همیشه اینو نمیخواست ؟
با گریه به صورت جیمین سیلی زد
_نهههههههه!
×اگه یه بار دیگه بهش دست بزنی .....بدتر از این باهات رفتار میکنم
هیون با صورت خیس از اشک جلوی جئون وایساد دستاشو مشت کرد دلش میخواست تمام حرصشو رو پدرش خالی کنه اما گوشه ی تیشرتش به وسیله ی جیمین کشیده شد ...جیمین به سختی از روی زمین بلند شد دیگه غروری براش نمونده بود جلوی پسرش کوچیک شده بود..... جلوی دشمنش تحقیر شده بود.....
همونطور که گوشه ی تیشرت هیونو میکشید از خونه خارج شد بارون شروع شده بود .... هیون دلش میخواست بمیره .......خیس شدن زیر بارون و سوز باد که پوستشو میسوزوند اهمیتی نداشت شکسته شدن غرور جیمین درست جلوی چشاش بدترین چیزی بود که دیده بود .....احساس بی عرضه بودن میکرد....
در خونه ی جانگوک هنوز باز بود کوک به دور شدن جیمین نگاه میکرد ! فلیکس حس خوشحالی عمیقی داشت ....
و جیمین حس میکرد شب اخریه که درد میکشه .....بارداری فلیکس .....عشق دروغین کوک....هیون...پسر پونزده ساله ی عزیزش با همه ی اذیتاش ......خاطرات جانگوک .....زمانی که عاشقش بود ...حرفا.....حرفای لعنتی....نمیذارم کسی اذیتت کنه هرکی اذیتت کنه با من طرفه........من و تو و هیون خوشبخت ترین خانواده ی دنیا میشیم .......چرا چشمات انقدر قشنگن؟.....جیمینا تو مقصری دیر یا زود این اتفاق میفتاد ...... پدری مثل تو ندارم برام مردی .....اگه میخوای پسرت زنده بمونه باید قید جانگوکو بزنی ......آقای پارک جیمین شما جون پدرمو نجات دادین شما بهترین جراحی هستین که دیدم .....جیمین نمیخوای استراحت کنی؟ .......آبا.....آبا......اون به من گفت آبا.......عاشقتم جیمین.......ازت متنفرم جیمین ......پسرتون خرابکار ترین دانش آموز مدرسه س ......چرا استراحت نمیکنی؟......جیمین تو اشتباه کردی قبول کن .....خیانت......درد.....دردی که تموم نمیشه .....آبا با من بازی میکنی ؟......تو ارزشی نداری ......جیمین استراحت کن ...خواهش میکنم
تمام صداها خاموش شدن ...خاطرات مردن ...عشق کشته شد .....جیمین چشماشو بست دستشو روی قلبش گذاشت ....هیون داد میکشید اما صداشو نمیشنید
و لحظه ای بعد سقوط..... آخرین صدایی که تو سرش شنید ....جیمین خوب بخوابی ....
هیون زانو زد به چشمای بسته ی جیمین نگاه کرد تکونش داد از ته دلش داد میزد اما جیمین بیدار نمیشد ....با هق هق گفت :
_آبا...آب...آبااااااا...آبااااااااااااااا
جانگوک دستشو از دستای فلیکس بیرون کشید و با تمام سرعت به طرف جیمین دوید تن خیس جیمینو روی پاهاش گذاشت با ترس صداش کرد
×جیمین .....جیمییییین؟
جیمین خسته بود از همه چی ...از پدر خوب بودن....از همسر نمونه بودن ...از بهترین جراح بودن .......وقت استراحت بود ......استراحتی که هرگز تموم نشه..........💔🖤💔
سلام یکی اینجاست 🥺🤚
ووت و کامنت یادتون نره:0
شبتون بخیر 😪
VOCÊ ESTÁ LENDO
The little father
Fanficخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته