پارت چهاردهم

8.6K 1.1K 212
                                    

#یونگی
=هوسوک
*نامجون
~تهیونگ
بعد از اتمام مراسم جیمین به همراه بقیه از سالن خارج شد. جانگوک و فلیکس زودتر از بقیه رفتن.
*تهیونگ امشب بیا پیش من
~اره فکر خوبیه تا بتونم یه جاییو بخرم
*پرو نهایتا به روز اجازه میدم بمونی
~خب پس .....بقیه روزارو هم‌ بین بقیه تقسیم‌ میکنیم
=تو هنوزم روت خیلی زیاده ها
جیمین خندید و گفت:
+اون نمیخواد بزرگ شه
~دلتونم بخواد بیام پیشتون
همون لحظه یونگی هم رسید
=راستی بچه ها یونگی رو که یادتونه
*معلومه که یادمونه
#چه خوب فکر نمی‌کردم یه رفاقت شیش ماهه انقدر به یاد موندنی باشه!
جیمین سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
=یونگی همه ی بچه هارو یادته دیگه ...نامجون....تهیونگ.....و جیمین
#خوشحالم از دیدنتون
~حالا نمیخواد انقدر رسمی صحبت کنی یه زمانی رفیق بودیما!
یونگی لبخند کمرنگی زد و بعد به هیون نگاه کرد و گفت:
#ایشونو یادم نیست
=اوه هیون.....پسر جیمین‌ و جانگوک فکر كنم تو زیاد ندیدیش 
#اهان
هیون از رفتار خشک یونگی‌ خوشش نیومد برای همین رو به جیمین گفت:
_اگه میشه زودتر بریم فردا صبح باید برم مدرسه
+باشه...می‌بینمتون بچه ها
=یادتون نره آخر هفته مهمون منین
~حتما هوسوک
جیمین نگاه کوتاهی به یونگی انداخت و وقتی با نگاه خیره ی اون مواجه شد خجالت کشید......و خیلی سریع همراه هیون به طرف ماشینش رفت.
........

هیون خودشو روی تخت پرت کرد
+شب بخیر
_صبر کن
+بله
_این دو نفر کی بودن؟
+گفتم که بهت .....تهیونگ یکی از دوستای قدیمیمونه نمیدونم چرا اونو یادت نیست
_اون یکی چی؟
+ یونگی ....یونگی هم یکی از بچه هاست من باهاش صمیمی نیستم!!
_پس چرا اونجوری نگات میکرد ؟
+چجوری ؟
_مرتیکه تخص خشک عصا قورت داده!
+هیون!
_دوست داشتم بزنم تو دهنش
+مودب باش!
_از اون یکیم خوشم نیومد الان که فکر میکنم یه چیزایی یادم میاد ازش ....ولی در کل به هیچکدومشون اهمیتی نمیدم
+بهتره بخوابی
_جیمین؟
+هوم؟
_چرا نمیذاری با جئون صحبت کنم اون باید واقعیتو بدونه
+دوست ندارم راجب این موضوع چیز دیگه ای بشنوم تو هم حق نداری حرفی بهش بزنی فهمیدی؟
_اوووف باشه.......شب بخیر
+شب بخیر
جیمین لباساشو دراآورد و بعد وارد حموم شد .....با برخورد قطره های آب به بدنش خاطرات هم دونه دونه به ذهنش هجوم آوردن.
یونگی ، کسی بود که حضور کوتاهی تو زندگیش داشت...کوتاه اما به یاد موندنی.....
.
.
.
.
.
.

جیمین همراه هیون وارد خونه ی هوسوک شد
همه رسیده بودن و اونا آخرین نفر بودن با دیدن جانگوک و فلیکس لبخندش جمع شد
=خوش اومدین ...دیر کردی جیمین
جیمین زمزمه وار گفت:
+چرا بهم نگفتی اونا هم هستن
=جیمین ....گذشته ها گذشته! فقط بیا خوشحال باشیم
جیمین بعد از احوال پرسی با بقیه تو دور ترین نقطه ی ممکن نشست.
~سلام هیون!
هیون سرشو تکون داد
~باورم نمیشه جانگوک، پسرت عین خودته
کوک خندید و گفت:
×امیدوارم این یکی هم عین من باشه!
جیمین از روی صندلی بلند شد و به بهونه ی زنگ خوردن گوشیش رفت طبقه بالا
~کجا رفت یهو؟
*گوشیش زنگ خورد
=خب بچه ها بگین دیگه چه خبرا؟
هیون کنار نامجون نشست و گفت:
_کتابی که بهت گفته بودمو برام آوردی ؟
*اوه آره صبر کن ...نمیدونی چقدر خوبه
_خوندیش؟
*آره فوق العادست
تهیونگ ظرف میوه رو به طرف هیون گرفت
_نمیخورم
~لطفا امپراطور!
×خیلی مسخره ای تهیونگ
فلیکس با خنده گفت:
÷هنوزم کارای بامزه ای میکنه
.......

The little fatherWhere stories live. Discover now