کانگ: پدر جانگوک ( جهت یادآوری)
......
جانگوک و فلیکس پشت میز شام نشستن کانگ میزو عقب کشید و نشست بعد دستاشو تو هم قفل کرد و گفت:
&جیمین دیر کرد
×آمَ نمیاد؟
&قرار بود این مهمونی با حضور خانواده ی جیمین و فلیکس به علاوه ی من و مادرت برگزار بشه اما....
×حتما قبول نکردن بیان
کانگ سرشو تکون داد ....فلیکس با چهره ی آروم و مظلوم گفت:
÷آبوجی ...پدرم خیلی سرش شلوغه برا همین نتونست بیاد
کانگ بی تفاوت سرشو تکون داد ....فلیکس از حرص لبشو گاز گرفت.
کم کم جیمین از راه رسید اما تنها نبود فلیکس با دیدن یونگی نیشخند زد و آروم زد به پهلوی کوک....جانگوک سرشو بلند کرد و با دیدن یونگی و جیمین که با هم به سمت میز میومدن سریع از جاش بلند شد
صدای محکم و جدی کانگ مانعش شد
&بشین
×آبا !
&گفتم بشین
جیمین و یونگی به میز نزدیک شدن کانگ بلند شد و جیمینو بغل کرد
&دلم برات تنگ شده بود پسرم
جیمین لبخند زد
+منم همینطور
کانگ با یونگی دست داد.... به صورت کبودش نگاه کرد و گفت:
&اهل دعوایی؟
یونگی به کوک نگاه کرد و گفت:
#من نه ولی.....
کانگ منظور یونگیو فهمید با اخم سرشو تکون داد
&لطفاً بشینین
همه پشت میز نشستن ....دستای جانگوک زیر میز مشت شده بود و با حرص به یونگی و جیمین نگاه میکرد ... حتی یه لحظه هم نمیتونست ازشون چشم برداره
&حال کوچولومون چطوره؟
فلیکس به جیمین نگاه کرد و با نگاه تحقیر آمیزی گفت:
÷حالش خوبه ابوجی
&معذرت میخوام ولی من با جیمین بودم!
فلیکس از حرص قرمز شد .....جیمین سرشو پایین انداخت و با خجالت گفت:
+خوبه
فلیکس با نفرت به جیمین نگاه کرد .... نمیدونست حرصشو چجوری خالی کنه...بی تفاوتی کانگ نسب به خودش غیر قابل تحمل بود ......بارداری جیمین زنگ خطر بود ....خطری که اون و بچشو تهدید میکرد.
&طبق صحبتایی که با جیمین داشتم تصمیم بر این شد که فعلا قضیه ی بارداریشو به پدر مادرش و همینطور به مادرت نگیم چون ممکنه بر اساس احساسات تصمیم بگیرن
×مشکلی با این پسره ی هرجایی ندارین؟
&مودب باش کوکا یونگی پسر با شخصیتیه ....ضمنا شما باید با هم خوب رفتار کنین
×خوب رفتار کنیم؟!!
&البته......به دلیل اینکه که من رابطه ی یونگی و جیمینو تایید کردم اونا از امشب تحت حمایت من هستن!
جانگوک با بهت زدگی گفت:
×آبااااااا
&تو و فلیکس ازدواج کردین نباید انتظار داشته باشی جیمین تا آخر عمرش یه پدر مجرد باقی بمونه
×اصلا به هیون فکر کردین ؟ اون داغون میشه
&عادت میکنه
×این غیرممکنه
&این تصمیم آخر منه
×ولی اون از من بارداره!!!!
فلیکس انقدر عصبی بود که دلش میخواست بشقابو تو سر جانگوک خورد کنه
&بچه به سلامت به دنیا میاد..... بعد تصمیم میگیریم کوچولومون با کی زندگی کنه..... هر طور که جیمین راحت باشه
×پس من چی؟!!!! منم پدرشم
&تو راجب تصمیماتت با کسی مشورت نکردی کردی؟! پس بهتره ساکت باشی
×من اجازه نمیدم اونا رابطه ای با هم داشته باشن
&دلیل مخالفتتو نمیفهمم.....مگه هنوز به جیمین علاقه داری ؟
×معلومه که نه!
&پس حرفی نمیمونه
×من بخاطر هیون میگم
&هیون با من ......لطفاً شامو شروع کنین
جانگوک از اینکه تو چنین موقعیتی قرار گرفته بود به شدت عصبانی بود اما کاری از دستش برنمیومد...کانگ از نقشه ای که کشیده بود راضی بود و میدونست که نتیجه میده!
بعد از صرف شام هرکسی به سمت ماشینش رفت ....جانگوک کنار در وایساد و به یونگی که داشت در ماشینو برای جیمین باز میکرد خیره موند
فلیکس با عصبانیت گفت:
÷سوار شو بریم حالم خوب نیست !
یونگی نگاه تمسخر آمیزی به کوک انداخت و با نیشخند سوار ماشین شد بعد صدای بلند موزیک تو فضا پیچید ......یونگی و جیمین با لبخند به هم نگاه کردن ....این حرکت از چشم کوک دور نموند.
و بعد با سرعت از اونجا دور شدن جانگوک سوار ماشین شد چندبار به فرمون مشت زد و داد کشید
÷انقدر احمقی که حاملش کردی؟
×پیش اومد
÷هه پیش اومد ؟ تو هنوز دوسش داری اره؟
×انقدر داد نزن
÷میخواستی یه بچه بکاری تو شکمش که پایبندش کنی؟ ترسیدی از دستش بدی؟میخواستی نگهش داری اره؟
×مزخرف نگو
÷پس از بین ببرش
×چی؟
÷اگه دوسش نداری نذار بچه به دنیا بیاد
×دیوونه شدی؟ بچه ی خودمو بکشم؟
÷از کجا معلوم بچه ی تو باشه؟
×هست !
÷تو اصلا به فکر من و وضعیتم هستی ؟
×حوصله ی بحث ندارم ......شروع نکن
.
.
.
.
.
با پخش تیتراژ پایانی فیلم تهیونگ گفت:
~به نظرم خیلی قشنگ بود
هیون ظرف پاپ کورنو برداشت و در حالی که با بی حوصله ترین حالت ممکن پاپ کورن میخورد گفت:
_چرت بود
~کلا هرچی میگم باید برعکسشو بگی اره؟
_به نظرت الان داره چیکار میکنه ؟
~کی؟
_جیمین
لبخند تهیونگ محو شد
~خب فکر کنم خوابه شایدم داره با بچش حرف میزنه
_راجب اون عوضی حرف نزن
~بچه؟
_اره
~اون برادر یا شاید خواهر کوچولوی توئه چجوری دلت میاد؟
_تهیونگ تمومش کن
~اوکی باشه
_حالا چیکار کنیم حوصلم سر رفته
~درس ...الان وقت درسه پاشو برو کتاباتو بیار یکم ریاضی کار کنم باهات نمراتت افتضاحه
_بیخیال درس
~هیون زود باش
_وای ول کن
تهیونگ با جدیت گفت:
~هیون!
هیون با کلافگی بلند شد و کتاباشو آورد ......وقتی تهیونگ درسو توضیح میداد هیون سعی میکرد با مسخره بازی از زیر درس در بره اما موفق نمیشد.
تهیونگ تلاش میکرد به زور یه مسئله رو به هیون بفهمونه و هیون برای بار بیستم نمیفهمید!
~پدرات باهوش بودن پسرررر تو به کی رفتی ؟
_به تو
~هرچی بلد بودم یادم رفت
_بیا بریم گلف ته هوا خیلی خوبه
~هروقت درستو یاد گرفتی میریم
_واااای نههههه
~اررررره
هیون پاهاشو به زمین کوبید و با اعتراض گفت:
_شیرووووووو (نمیخوام)
تهیونگ خندید و موهاشو بهم ریخت
تائه تو نگاه هیون، جیمینو میدید.... جیمین پونزده ساله ....خنده هاش...گریه هاش....خوابیدنش...
از اینکه میتونست با اون وقت بگذرونه خوشحال بود .....انگار به عقب برگشته بود ...انگار داشت تو خاطره ها زندگی میکرد حالا میتونست وجود جیمینو تو نگاه هیون لمس کنه .....
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته