جانگوک کیکو از یخچال برداشت و روی میز گذاشت بعد شمع عدد شونزده رو روی کیک گذاشت جیمین هم یکی از بادکنکارو جلوی سوکی گرفته بود و باهاش بازی میکرد
×الان دیگه باید بیاد اره؟
+آره من میرم لباسامو عوض کنم
×برو عزیزم
جیمین با سوکی وارد اتاق شد سوکی رو روی تخت نشوند و خودش تیشرتشو درآورد سوکی با دیدن بدن برهنه ی جیمین چهار دست و پا به طرفش رفت و دهن کوچولوشو باز کرد و همین که خواست به مقصد رویاییش دست پیدا کنه و نیپل جیمینو تصاحب کنه آباش تیشرت جدیدشو پوشید و سوکی بی نصیب موند
+سوکیا از این خبرا نیست!
سوکی بغض کرد .....جیمین بغلش کرد و وارد سالن شد همون لحظه در باز شد و هیون اومد تو جانگوک با عجله دوید دم در و داد کشید
×تولدت مباررررررک
جیمین سوکی رو گذاشت روی میز و دست زد
+تولدت مبارک پسررم
هیون که کمی شوکه شده بود کم کم قیافه ی متعجبش به حالت نرمال برگشت و خندید
جانگوک پسرشو محکم بغل کرد
_ممنونم
جیمین هم هیونو بغل کرد و بوسید
_میرم لباسمو عوض کنم
+برو عزیزم
وقتی حواسشون نبود سوکی خرابکار قسمتی از خامه ی کیکو به لباسش مالید .....کوک با دیدن سوکی با عجله به طرفش دوید
×سووووک
+ای وای چیکار کردی
×از دست تو بچه کیکو خراب کردی جیمین من میرم لباسشو عوض کنم
+باشه
هیون با خوشحالی وارد سالن شد
_فکر نمیکردم یادتون باشه
+باز از اون حرفا زدیا
هیون نشست روی صندلی و کیکو کشید طرف خودش جانگوک در حالی که سوکی رو بغل کرده بود شمعارو روشن کرد
×حالا آرزو کن
هیون چشاشو بست و آرزو کرد .....بعد شمعارو فوت کرد سوکی به تقلید از برادرش لپاشو باد میکرد اما بلد نبود فوت کنه!
×امیدوارم همیشه شاهد خوشحالیت باشم هیون من
_مرسی ددی
بعد از کلی ریخت و پاش و باز کردن کادوها و کیک خوردن و رقصیدن جیمین درحالی که دستشو روی شکمش میکشید گفت:
+وای خیلی خوردم
×کاش میگفتیم بچه ها هم بیان
+من بهشون گفتم ولی هوسوک خارج از شهره نامجونم شیفت بود تهیونگم جواب نداد فکر کنم سرش شلوغه
×آبا اینا چی؟
+هفته ی پیش رفتن ایتالیا فکر کنم یه ماه دیگه برمیگردن
_اشکالی نداره تولد خانوادگی که بهتره
یهو صدای گریه ی سوکی بلند شد جانگوک سریع به طرفش رفت و بغلش کرد
×چیشد پسر قشنگم؟!
سوکی با بی قراری گریه میکرد
+شاید خامه ی روی کیکو خورده اذیت شده
×فکر نکنم خورده باشه
جیمین سوکی رو بغل کرد تا شاید آروم بشه اما فایده نداشت
_ای بابا چش شد یهو؟ شب تولد منم بیخیال نمیشه!
×شاید دل پیچه داره
+وایسا ببینم تب نداره
جیمین دستشو روی پیشونی سوکی گذاشت
+نه تب نداره
×باید ببرمش دکتر صبر کن برم آماده شم
_دکتر برای چی؟
+از عصر امروز بیحاله
_ای بابا استاد خراب کردن عشق و حال
جیمین و جانگوک سوکی رو بردن دکتر هیون تنها تو سالن نشسته بود و به کیک نیم خور شدش نگاه میکرد چرا باید پدراشو با یکی دیگه تقسیم میکرد؟ از طرفی نگران هم بود نگران اینکه چرا سوکی بیحال بود و گریه میکرد.
تو این مدت متوجه ی خیلی چیزا شده بود مهم تر از همه سختی های بچه داری، شب زنده داری بخاطر بچه، نگرانیای کوک و جیمین برای سوکی، درد زایمان، سخت بودن نگهداری و مراقبت از بچه و خیلی چیزای دیگه .....
وقتی این چیزارو میدید متوجه ی حرفای بقیه میشد خصوصا حرفای تهیونگ و خاطراتی که تعریف میکرد ....حالا میفهمید جیمین بهترین آبای دنیا بوده و خبر نداشته...حالا میفهمید جانگوک با همه ی نبودناش همیشه پشتش بوده و هواشو داشته......
با این فکرا لبخند زد اون باید خیلی بیشتر از این حرفا قدرشونو میدونست انگار سوکی کوچولو اومده بود تا بهش نشون بده وقتی بچه بوده چجوری بوده یا بهش بگه پدر بودن یعنی چی......!
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته