جیمین آروم چشاشو باز کرد صبح شده بود .....از روی تخت بلند شد ...با سکوت خونه فهمید هیون رفته مدرسه ...از پله ها پایین اومد و به طرف سالن رفت همینطوری که داشت رد میشد چشمش به جعبه ی طلایی روی میز افتاد.
اونو از روی میز برداشت درشو باز کرد و نگاهی بهش انداخت بعد محکم درشو بست و به طرف سطل زباله رفت
+فقط بخاطر دلخوشی هیونه که دارم تحملت میکنم جئون جانگوک
اینو گفت و جعبه رو توی سطل زباله انداخت بعد از پنجره به هوای بارونی بیرون نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
+کیه که یادش بره تو با من چیکار کردی .....کیه که یادش بره چه بلاهایی سرم آوردی حالا میخوای با یه هدیه ی مسخره از دلم دربیاری؟ نه کوک کارایی که تو با من کردی با عذرخواهی و هدیه و خواهش فراموش نمیشن ....
همون لحظه گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره ی یونگی ناراحت شد نمیدونست جواب بده یا نه اما اگه به عنوان یه دوست بهش نگاه میکرد چرا نباید جوابشو میداد؟!
+یونگی؟
#سلام...حالت چطوره؟
+خوبم تو خوبی ؟
#کجایی؟
+خونه
#میشه ببینمت؟
+چیزی شده؟
#نه فقط میخواستم ببینمت
+متاسفم یونگی ولی فعلا نمیشه
#پس به زمان بیشتری نیاز داری
+آره فکر کنم
#همه چی خوبه؟
+آره همه چی خوبه
#هروقت چیزی نیاز داشتی بهم بگو
+حتما
#راستی بیمارستانم نرو برات خوب نیست
+تو....!
#تعقیبت نکردم اتفاقی دیدمت!
جیمین خندید یونگی هم لبخند زد
+مراقب خودت باش
#توام همینطور .....امیدوارم به زودی ببینمت
جیمین آه کشید و دوباره به پنجره ی بخار گرفته نگاه کرد .....دلش میخواست پیش یونگی باشه اما اون این زندگیو انتخاب کرده بود زندگی راحت اما بدون امید .....دلش برای جیمین چند سال پیش تنگ شد.....اما حالا چیکار میتونست بکنه وقتی کسی که زندگیشو بهم زد عشق همسرش شده!
دستشو روی بخار شیشه کشید به ریزش بارون نگاه کرد بعد دستشو روی شکمش گذاشت و زمزمه وار گفت:
+چی صدات کنم؟ باید مثل هیون بهت بگیم نخود ؟ صدامو میشنوی نخود ؟
دوباره آه کشید و گفت:
+میدونی چیه نخود ....یه روزی همه واقعیتو میفهمن....یه روزی همه میفهمن فلیکس کیه....امیدوارم اون روز همه بفهمن معنی سکوت و گذشت چی میشه البته اگه اون روز من باشم ....اگه نباشم خیلی بد میشه نه نخود؟ اگه نباشم حسرت یه ثانیه دیدن من جانگوکو میکشه مگه نه؟! اگه نباشم یونگی چی میشه؟ اگه نباشم کی بهترین رفیق هوسوکا باشه...هر روز صبح کی برای نامجون آمریکنو بخره و ببره مطلبش؟..... اگه نباشم هیون دق میکنه حتما تهیونگم خیلی ناراحت میشه ...پدر و مادرم چی؟....آقای سانگ چی ؟ همون بیمار هفتاد سالم که پارسال دوتا تومور از سرش خارج کردم آه اون هر ماه یه دسته گل برام میاره و هنوز ازم تشکر میکنه اگه نباشم حتما غمگین میشه.... تو ....توی فسقلی چی میشی بدون آبا از پس زندگی برمیای؟ آبا معذرت میخواد ....نمیخواستم از بین ببرمت فقط خیلی خسته بودم
حالا اشکاش بی وقفه میریختن
+فقط دلم نمیخواست توام عذاب بکشی.......ولی میدونی که دلشو نداشتم اینکارو بکنم ....آبارو ببخش .....اگه من نباشم داداش هیون مراقبت هست میدونی که اون شاید بداخلاق باشه ولی دل مهربونی داره تو دوتا پدربزرگ و مادربزرگ داری که عاشقت میشن ....چندتا عموی مهربون داری که میتونی راجب من ازشون بپرسی اونا با من خیلی خاطره دارن زمستونا لباس گرم بپوش نباید سرما بخوری.....پدرت جانگوک....یه روزی محکم ترین تکیه گاه من بود اما اگه راجب من باهات حرف زد بهش بگو جیمین هیچوقت نمیخواست زندگیشو خراب کنه .... زیاد غذاهای تند نخور درساتو خوب بخون .....با دوستات دعوا نکن مراقب هیون باش ممکنه اون قلدر به نظر برسه اما خیلی ضعیف و حساسه.....یه نفر هست که خیلی بده اسمش فلیکسه یادت باشه نباید بهش نزدیک شی چون ممکنه اذیتت کنه اون وقت دیگه آبا نیست که بتونه ازتون مراقبت کنه پس خودت باید مراقب خودت باشی..... تو نباید غصه بخوری چون من ناراحت میشم من نمیتونم اشکاتو پاک کنم پس نباید گریه کنی....کوچولوی من...برای آرزوهات بجنگ ....راستی یه چیزی.....
به طرف خرسی که جانگوک براش خریده بود رفت خرسه رو جلوی شکمش گرفت
+حیف نمیتونی ببینیش ....اینو پدرت برات خریده مثل خودش زشته نه؟ میدونستی وقتی هیون جای تو تو شکمم بود اون یه پاندای بزرگ خریده بود ....آره اون عاشق خریدن عروسکای بزرگه....خیلی زشت بود مثل خودش داری میخندی مگه نه؟
جیمین بین اشکاش خندید ...با بغض خندید تا جایی که دیگه مرزی بین خندیدن و گریه کردنش وجود نداشت.....
+وقتی به دنیا اومدی اگه بهت گفت میمون ناراحت نشو چون خودشم میمونه همه ی عروسکایی که میخره هم شبیه میمونن
عروسکو روی زمین انداخت و روی مبل نشست صدای بلند گریه هاش سکوت خونه رو در هم شکست.......
.
.
.
.
.
.
.
÷بازم داری میری پیش جیمین؟
×اشکالی داره؟
÷انقدر منو تنها نذار مثل اینکه منم باردارم
جانگوک خندید
×از توهماتت حرف نزن
÷چی؟!
×فکر کردی من خرم؟
÷تو راجبش میدونی ؟
×اره
÷متاسفم کوک نمیخواستم ناامیدت کنم ما میتونیم دوباره بچه دار شیم
×من دوتا بچه دارم فلیکس نیازی به بچه ی سوم ندارم اگرم بچه ی دیگه ای بخوام قطعا اون بچه رو جیمین به دنیا میاره نه تو
÷چی؟! اما تو.....
×اره من از جیمین دلخورم یه کینه ی قدیمی ازش دارم ولی این باعث نمیشه عشقم بهش کم بشه خودتم خوب میدونی که ازدواج ما فقط و فقط برای این بود که جیمینو تنبیه کنم تو منو به دست آوردی منم به هدفم رسیدم که کاش نمیرسیدم
÷کوک بس کن
×من خیلی اذیتش کردم
÷مثل اینکه یادت رفته بهت خیانت کرده اونم دوبار!
×من دیگه میرم
÷منو تنها نذار لطفا امشب نرو
×میخوام همه چیو درست کنم من خیلی کارا دارم که باید انجام بدم بخاطر بچه هام ....بخاطر جیمین ...بخاطر خودم ...متاسفم فلیکس
÷تو نمیتونی اینکارو بکنی
×خودتم میدونی که ازدواج ما نمیتونست دووم زیادی داشته باشه خودتم میدونی که من چقدر جیمینو دوست داشتم و دارم اما همه ی کارایی که انجام دادم باعث نشد جیمین تنبیه بشه واقعیت اینه که خودم تنبیه شدم ...من بدون جیمین نمیتونم فلیکس
÷تو داری قلب منو میشکنی
×متاسفم که اینو میگم ولی اگه قراره شکستن قلب تو جیمینو خوشحال کنه حاضرم بارها انجامش بدم ببخشید که انقدر بی رحمم فلیکس تو عاشق آدم اشتباهی شدی متاسفم
÷من هنوز دوست دارم اینکارو با من نکن
×من باید برم
کوک از خونه خارج شد ..... فلیکس دستاشو با حرص مشت کرد دندوناشو رو هم فشار داد بعد با بغض و پوزخند گفت:
÷باشه کوک....من نمیخواستم این اتفاق بیفته اما خودت خواستی ......منتظر روزی باش که جیمین ببخشتت و بچت به دنیا بیاد و خانواده ی چهار نفره ی خوشبختت کامل شه....اون روز وقتی دارین از ته دل میخندین و خوشحالین من دوباره میام......میخوام بدونم وقتی جیمینو جلوی چشم خودت و بچه هات غرق خون میکنم چه بلایی سر خوشبختیتون میاد......!!!منتظرم باش کوک
.
.
.
.
.
.
~منتظر بقیشی؟
_خیلی زیاد .....زودتر بگو که خیلی کنجکاوم
~کم کم سر و کله ی یه دانش آموز جدید پیدا شد اسمش فلیکس بود میگفتن خانواده ی خوبی نداره
_چرا؟
~هیچوقت مشخص نشد اما میگفتن باباش رئیس یه باند خلافکاره... قاچاقچیه و از این حرفا
_جدی؟
~نمیدونم هیچکس خانوادشو ندیده ......اون عاشق کوک شد
_خب؟
~خیلی دوسش داشت چندبار رفت طرفش اما جانگوک هربار ردش میکرد تا اینکه یه روز وسط مدرسه جلوی همه ی بچه ها سرش داد کشید گفت یکی دیگه رو دوست داره و فلیکس هرگز جایگاهی تو زندگیش نخواهد داشت
_یعنی جیمینو؟
~اره
_فلیکس چیکار کرد؟
~اون فقط گریه کرد و رفت .....خب میدونی کوک خیلی باهاش بد رفتاری میکرد خیلی دلشو شکست
_اما حالا بخاطر اون دل جیمینو شکست ...چقدر عجیب
~بعدشم یه اتفاقایی افتاد که جیمین و کوک از هم جدا شدن و تو رفتی پیش جیمین منم همون موقع ها از کره رفتم
_منظورت از اتفاق خیانت جیمینه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
~اره
_تعریف کن اون شب چه اتفاقی افتاد ؟ اصلا جیمین برای بخشیده شدن کاری نکرد؟
~بهت میگم اما الان نه......نه جیمین فقط رفت!
_چرا بعدا؟
~چون قبلش یه چیز مهم تر میخوام بهت بگم
_چی؟
تهیونگ به طرف هیون برگشت صورتشو لمس کرد و با لبخند گفت:
~پسرخونده ی من میشی؟
هیون بلند خندید
_چی میگی!
~میخوام از این به بعد به من تکیه کنی درد دلاتو بهم بگی غماتو بذاری رو دوش من هوم؟
هیون لبخند زد و سرشو تکون داد
تهیونگ هم لبخند زد
~چشمات شبیه کوکه ولی لبات.....مثل لبای جیمینه
_این خوبه یا بد؟
~چی؟
_اینکه لبام شبیه جیمینه
~خب هرکسی نمیتونه اون لبارو داشته باشه!
هیون با اخم گفت:
_منظورت چیه؟!!!
~منظورم اینه که لبای اون مدلی کمه هرکسی نداره!
_اهان پس خوبه
~خیلی
تهیونگ اجزای صورت هیونو با دقت نگاه کرد بعد با خودش فکر کرد جیمین کنارش دراز کشیده و از تصور این خیال دلش لرزید......💟💟💟
امیدوارم دوست داشته باشین💜
ووت و کامنت فراموش نشه 💜شرط آپ:
ووت: 75
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته