فضای خونه ی جیمین سنگین و ساکت بود همه به زمین چشم دوخته بودن و کسی حرفی نمیزد.....جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
+همه چی تموم شده...من از هیچکدومتون کینه ای ندارم شماها اصلا مقصر نیستین.....منم جاتون بودم همین فکرو میکردم ...من جز خوبی و محبت چیز دیگه ای ازتون ندیدم شما همیشه پشتم بودین و هوامو داشتین پس خودتونو ناراحت نکنین
=جیمین من واقعا.....
+هوسوکا خواهش میکنم خودتو مقصر ندون بیاین این مسئله رو فراموش کنیم و دوباره کنار هم شاد باشیم
تهیونگ سرش پایین بود و موهاش چشماشو پوشونده بود جیمین بهش نگاه کرد و گفت:
+ما بچه بودیم اشتباهات زیادی انجام دادیم اما الان وقت غصه خوردن و پشیمونی نیست بیاین دوباره برای هم رفیقای خوبی بشیم و قدر این دور هم بودنو بدونیم
=تهیونگ اشتباه بزرگی کرد ولی ......ممنونم که واقعیتو گفتی ته این کار شجاعت میخواست
+همینطوره
جیمین اینو گفت و به تهیونگ نگاه کرد ولبخند زد اما تهیونگ همچنان به زمین چشم دوخته بود و ساکت بود.
هوسوک برای عوض کردن فضا گفت:
=بیاین بعد شام مثل گذشته ها بریم قدم بزنیم
*موافقم فکر خوبیه
همگی گرم حرف زدن شده بودن جیمین از تهیونگ خواست تا باهاش به اتاقش بیاد
خودش روی تخت نشست و و از تهیونگ هم خواست تا بشینه
+نمیخوای نگام کنی؟
تهیونگ سرشو بلند کرد
~روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم
+ته لطفا همه چیو فراموش کن مهم اینه که تو حالت خوبه و پیشمونی
~من خیلی متاسفم جیمین .....من زندگیتو خراب کردم ولی تو زندگیمو نجات دادی!
جیمین لبخند زد و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت
+هر رفیقی بود همین کارو میکرد مگه نه؟
~تو هنوزم منو رفیق خودت میدونی؟
+معلومه که آره
~کاش انقدر مهربون و دلرحم نبودی !
جیمین حرفو عوض کرد
+هیون احوالتون میپرسید
~دلم خیلی براش تنگ شده
+اونم همینطور
~تا کی پیش پدربزرگش میمونه؟
+شاید یه هفته شایدم بیشتر
~پس مدرسش چی؟
+با مدیرش صحبت کردم ....تو این مدت مجازی درس میخونه
~چی شد که این تصمیمو گرفتی؟
+لازم بود .....نیاز داشتم تنها باشم
~خوبه که راضی شد بره
+آره خیلی باهاش صحبت کردم بلاخره اونم باید از وابستگی زیادش به من کم کنه
~درسته.....وقتی برگشت بفرستش پیش من
+آره حتما
~جیمین
+بله؟
~کوک چی؟ میخوای چیکار کنی؟
+به زودی جدا میشیم..... به طور رسمی!
~از هوسوک شنیدم یونگی ایندفعه خیلی جدیه
+ یونگی! تو خبر داری؟
~بلاخره رفیقتما به عنوان یه رفیق یا برادر باید حواسم بهت باشه یا نه!
جیمین خندید و گفت:
+آره من و یونگی یه مدته که با هم قرار میذاریم قبلش بخاطر هیون نمیتونستم ولی دیگه کم کم وقتشه که اونم عادت کنه
~میخوای من باهاش صحبت کنم؟
+ممنونت میشم!
تهیونگ لبخند زد ....صدای هوسوک از طبقه ی پایین شنیده شد
=بیاین شام بخوریم دیگه مردم از گشنگی
جیمین و تهیونگ خندیدن و با هم به طبقه ی پایین رفتن
.............
یونگی از حموم خارج شد ....مشغول خشک کردن موهاش بود و همزمان سوت میزد همون لحظه صدای زنگ در شنیده شد....
وقتی درو باز کرد با چهره ی وحشتناک جانگوک مواجه شد اون انقدر داغون و بهم ریخته بود که به زور سرپا ایستاده بود
#اگه باز اومدی کتک کاری کنی باید بهت بگم ایندفعه چیزیو بی جواب نمیذارم
کوک با موهای پریشون و چشایی که به شدت قرمز و پف کرده بود گفت:
×اومدم ....حرف ....بزنم
#چه حرفی؟
×لطفا....گوش کن
این اولین بار که جانگوک مقابل یونگی از کلمه ی لطفاً استفاده میکرد یونگی که حال عجیب و داغون کوک رو دید از جلوی در کنار رفت
کوک خواست وارد شه که یهو تعادلشو از دست داد...اگه یونگی نگرفته بودش قطعا میوفتاد!
#هی هی تو حالت خوبه؟
کوک به سختی بلند شد و سرشو تکون داد بعد یونگی بهش کمک کرد تا روی مبل بشینه براش یه لیوان آب برد
#بخور
کوک لیوانو گرفت و چند قطره ازش نوشید
×یونگی ......لطفاً بشین اینجا میخوام باهات حرف بزنم
#صبر کن لباس بپوشم
یونگی به اتاقش رفت و بعد از پوشیدن لباساش به سالن برگشت و روبروی کوک نشست
#چی به سرت اومده؟
×میبینی؟......نابود شدم نه؟
#کجاست اون جانگوک مغرور؟
کوک توان نگه داشتن اشکاشو نداشت بین حرفاش اشک میریخت اما خیلی زود جدی میشد و بعد دوباره ضعیف میشد و شروع میکرد به گریه کردن حال روحی بدی داشت.....
#خب بگو.....میشنوم
×جیمین...دوست داره؟
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت:
#اره.....ما همو دوست داریم
+چطور ممکنه!
#این راهش نبود کوک! اون تصمیم گرفته به طور رسمی ازت جدا شه
×چی؟!
یونگی یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت:
#متاسفم
×یونگی داری سر به سرم میذاری داری اذیتم میکنی مگه نه؟
#کاری بود که باهاش نکرده باشی؟ همه ی ما فکر میکردیم جیمین اشتباه کرده توام حق داشتی بهش بدبین شی ولی چرا فلیکس؟ چرا اونو وارد زندگیت کردی؟ این راه غلطی بود تو فکر میکردی جیمین بهت خیانت کرده اوکی ازش جدا میشدی و تمومش میکردی چرا دیگه این همه سال آزارش دادی
کوک با گریه به حرفای یونگی گوش میکرد
#خودت میدونی که جیمین سنگدل نیست اون خیلی زود میبخشه اما ببین تو باهاش چیکار کردی که اینجوری ازت کینه داره
×ازم متنفره نه؟
#واقعیت اینه که اون حتی نسبت به تو حس تنفر هم نداره ....اون دیگه هیچ حسی بهت نداره
×من فلیکسو دوست نداشتم و ندارم
#برای جبران بعضی اشتباهات دیره کوک تو قلبشو شکستی
×من......من اینجور موقع ها ضعیف میشم....من نمیتونم ازت بخوام خوشبختش کنی ......یونگی من نمیتونم بهت بگم خوشبختی جیمین برام مهمه مهم اینه که اون خوشحال باشه حتی اگه کنار من نباشه ....نه من نمیتونم این حرفارو بزنم
#ولی من چند سال پیش اینکارو کردم ....میدونی چرا چند سال پیش حاضر نشد منو بپذیره؟ بخاطر تو چون حس میکرد یه روزی برمیگردی و باورش میکنی اون نمیتونست از تو بگذره ولی تو خیلی راحت اینکارو کردی
×چرا فکر میکنی برای من راحت بوده ؟!
#ایندفعه نه اون میخواد رابطمون بهم میخوره نه من
×یونگی من نمیتونم......نمیتونم مثل تو باشم ....نمیتونم خوشبختی جیمینو از دور نگاه کنم و لبخند بزنم
#اشکالی ندارد یاد میگیری
×خواهش میکنم اینکارو با من نکن
جانگوک اینو گفت و روی زمین زانو زد یونگی از دیدن کوک که اینطوری غرورشو میشکست خیلی تعجب کرده بود
×التماست میکنم ازم نگیرش......من بدون جیمین میمیرم
#مگه قبل اومدن من داشتیش؟
×نه ولی حداقل مطمئن بودم مال کس دیگه ای جز من نیست
#تو خیلی خودخواهی کوک
کوک داد کشید
×اره من خودخواهم .....نفهمیدم چیکار میکنم....اما الان که دارم از دستش میدم تو هر لحظه ی زندگیم مرگو حس میکنم
#بلند شو و برو
×یونگی خواهش میکنم .......اینکارو نکن
#برو کوک.....خیلی دیره تو دیگه جایی تو قلب جیمین نداری
جانگوک از جاش بلند شد همونطور که عقب عقب میرفت گفت:
×بهش بگو.......خیالش راحت بلاخره تونست انتقامشو بگیره .....بگو بد لهم کردی جیمین ...اینم بهش بگو که ....من هنوز مثل روز اول عاشقشم
کوک از خونه خارج شد یونگی رفت کنار در و با ناراحتی بهش نگاه کرد
×یونگی.....لطفا آرزو کن بمیرم
و بعد از گفتن این جمله بدون اینکه به یونگی فرصت جواب دادن بده از خونه خارج شد.....
...........
با همون حال خراب خودشو به خونه ی جیمین رسوند با دیدن در نیمه باز واحد جیمین اخم کرد .....وارد خونه شد برقا خاموش بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد با یادآوری اینکه جیمین تنهاست یه لحظه ترسید ......و ترسش زمانی شدیدتر شد که یه مرد سیاه پوشو تو آشپزخونه دید که رو به پشت ایستاده بود و مشغول یه کاری بود
تو تاریکی فضا دیدن اون مرد سیاه پوش بیش از اندازه وحشت آور بود کوک به اتاق جیمین نگاه کرد ......در اتاقش بسته بود .....هجوم ترس و استرس رو به بدنش حس میکرد ....حتی میترسید نفس بکشه اگه اون مرد از وجودش با خبر میشد نمیدونست چه اتفاقی میوفته ....از طرف دیگه دلش میخواست خودشو به اتاق جیمین برسونه ....
به گلدونی که کنارش بود نگاه کرد گلدونو برداشت و سعی کرد بدون ترس از پشت به اون مرد نزدیک شه اما مگه میتونست نترسه...یه مرد غریبه و ناشناس تو خونه ی همسرش بود و این شوخی نبود !.......آروم بهش نزدیک شد هرچقدر نزدیک تر میشد استرسشم بیشتر میشد و نفساش تندتر.....
صدای رعد و برق باعث شد از ترس چند قدم عقب بره ....نور حاصل از رعد و برق باعث شد خونه برای یه لحظه روشن بشه و توی اون نور کوک چیزیو دید که باعث شد حالش بدتر شه....اون مرد سیاه پوش یه اسلحه تو دستش داشت ....کوک با دیدن اسلحه نزدیک بود داد بزنه .....
همون لحظه صدای مرد شنیده شد
&فکر کردی ندیدمت!
کوک با ترس چند قدم عقب رفت
×تو....تو....کی.....هستی؟
مرد به طرفش برگشت نقابشو از روی صورتش برداشت و گفت:
&من قاتل همسرتم
×نه!
&نترس هنوز زندس بهتره اون گلدون مسخررو بذاری کنار
کوک گلدونو محکم تر تو دستش فشار داد مرد بهش نزدیک شد
×جلو نیا
اما مرد بدون توجه به حرف کوک نزدیک رفت.....اسلحه رو روی سرش گذاشت و گلدونو از دستش کشید
&احمق تر از چیزی هستی که فکر میکردم
جانگوک عرق کرده بود و از ترس نمیدونست چی بگه
&بیا بریم یه چیزی نشونت بدم
بعد کوک رو دنبال خودش کشید در اتاق جیمینو باز کرد جیمین روی تختش خواب بود بعد درو بست و گفت:
&اون زندست اما تا چند دقیقه ی دیگه به خواب عمیق تری فرو میره
×نه ......اینکارو نکن
&من پدر فلیکسم......کسی که بخاطر توی عوضی نابود شد
جانگوک با ترس و بهت زدگی به اون مرد نگاه میکرد
&دیگه وقتشه به کابوس پسرم پایان بدم
×خواهش میکنم اینکارو نکن
مرد نیشخند زد
&من مثل فلیکس اهل معامله نیستم
جانگوک قدرتشو جمع کرد و سعی کرد برای نجات جیمین تمام فکرشو به کار بگیره وقت مناسبی برای ضعیف بودن و ترسیدن نبود
×اینا....بخاطر منه....اگه من نباشم حال فلیکسم خوب میشه .....چ...چ....چون دیگه نگران این نیست که من و جیمین کنار هم باشیم....خوا...خواهش میکنم
مرد بعد از کمی فکر کردن گفت:
&منطقی به نظر میاد اما این اصلا آسون نیست
×لطفا کاری بهش نداشته باش
مرد دوباره اسلحه رو روی سر کوک گذاشت و از پله ها پایین رفتن .....جانگوک به مرد نگاه کرد اون تابحال یه اسلحه از نزدیک ندیده بود اما انگار با وجود فلیکس قرار نبود این اشک ها و خون ها تموم بشن
×خواهش...... میکنم
&اتفاقا باهات موافقم به فلیکسم گفتم......اگه تو نباشی همه چی درست میشه اینجوری همسرتم میتونه به زندگیش ادامه بده مگه نه؟
کوک سرشو تکون داد و همزمان یه قطره اشک از چشاش ریخت
&بخاطر توی عوضی زندگی پسرم نابود شد
کوک چیزی نگفت گناه اون چی بود که فلیکس عاشقش شده بود!
&پس حاضری بخاطر نجات همسرت جونتو بدی
جانگوک مکث کرد این اصلا کار راحتی نبود .....
×آ....ره
مرد لبخند زد و گفت:
&حموم کدوم وره؟
×حموم!.......همونجاست
&راه بیوفت
جانگوک همراه مرد وارد حموم شد با اینکه نمیدونست چه اتفاقی در انتظارشه
×باید مطمئن بشم اتفاقی براش نمیوفته!
&چاره ای جز اعتماد کردن به من نداری پس فقط خفه شو
مرد وانو پر از آب کرد و بعد گفت:
&برو تو وان
کوک وارد وان آب شد ذهنش نا آروم بود و نمیدونست چه کاری درسته اما حس میکرد این درست ترین کاریه که میتونه انجام بده
×اگه صدای اسلحه رو بشنوه میترسه
&نترس جانگوک! اون زمانی متوجه میشه که تو دیگه مردی
کوک بدنشو تو اب رها کرد ......دستاشو زیر آب مشت کرد اون توان مقابله با اون مرد رو نداشت فقط باید تلاش میکرد تا جیمین آروم بخوابه و آروم به زندگیش ادامه بده!
ترس تو مغز استخونش رسوخ کرده بود تابحال انقدر به مرگ نزدیک نشده بود حس غریبی داشت ......با خودش فکر کرد هدفش از ادامه ی زندگی چیه وقتی که قراره جیمینو کنار شخص دیگه ایو ببینه...وقتی پسرش دوسش نداره! اینا بی رحمانه ترین افکاری بودن که از ذهنش رد میشدن...حالا نوبت تنبیه خودش بود باید انتقام جیمینو تکمیل میکرد با نبودنش همه چی درست میشد
اون مرد چاقوی کوچیکی رو به طرفش گرفت و گفت:
&تمومش کن
کوک چاقورو گرفت
×چیکار ...باید بکنم؟
&رگتو بزن!
×چی؟
&خیلی حرف میزنی ...تو قراره خودکشی کنی!
×خودکشی؟!
&آره جئون جانگوک تو قراره به عنوان یه پدر و همسر ضعیف خودکشی کنی ......همه با دیدن جنازت تاسف میخورن و از تو به عنوان کسی که عرضه نداشت زندگیشو جمع کنه یاد میکنن......همه از تو نا امید میشن دکتر!
کوک چاقورو روی مچ دستش گذاشت .....سخت تر از اون چیزی بود که تصور میکرد ......اما اون باید با پایان دادن به زندگی خودش زندگی جیمینو نجات میداد حالا دیگه نوبت اون بود تا از جیمین محافظت کنه......زیر لب گفت:
×متاسفم هیون....دوست دارم جیمینا
&زود باش انجامش بده
جانگوک دست لرزونشو حرکت داد ...چشاشو بست به لحظه های فکر کرد که جیمینو اذیت کرده بود به لحظه ای که از خونه پرتش کرد بیرون ....لحظه ای که دست روش بلند کرد و همه ی لحظه های که قلبشو شکست ..... با این فکرا با بی رحمی هرچه تمام تر چاقورو روی دستش کشید انگار انتقام همه ی اون لحظه هارو از خودش گرفت! حالا خون با فشار زیاد به در و دیوار میپاشید .....دستشو زیر آب نگه داشت.....
مرد نقابشو به صورتش زد و گفت:
&خوب بخوابی جانگوک
و از خونه خارج شد ....کوک با شنیدن بسته شدن در نفس راحتی کشید و چشاشو آروم بست اون توان حرکت کردن نداشت حتی توان اینو نداشت که داد بزنه و چیزی بگه انرژیش تحلیل رفته بود و آب داخل وان به سرعت تغییر رنگ میداد......
...........جیمین با احساس تشنگی بیدار شد با دیدن بطری خالی آب از تختش بیرون اومد و از پله ها پایین رفت وارد آشپزخونه شد یکم آب خورد و بعد برقارو خاموش کرد اما حس کرد یه چیزی دیده ....چیزی که آرزو میکرد یه خواب باشه .......دوباره برقو روشن کرد.....آب از زیر در حموم وارد سالن شده بود ...نزدیک تر رفت حالا دقیقا آب تا زیر پاش رسیده بود و هر لحظه بیشتر میشد .......کم کم رنگ آب تیره تر شد ..... و آبی که از زیر در خارج میشد تغییر رنگ داد! .....جیمین با دیدن مایع قرمز رنگی که وارد سالن میشد با ترس به در بسته ی حموم نگاه کرد .......
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
سلام من برگشتم 😁❤️🍓
تاخیرم بخاطر این بود که خیلی درگیر بودم ولی سعی میکنم پارت گذاریا به شکل قبل باشه لطفاً نگران نباشین🍉🍒🍉یه سوال❓
راجب آپ بقیه فیکا خیلی سوال میپرسین واقعا تایم مشخصی براشون ندارم 😥🤔
ولی یه پیشنهاد دارم😄🙃🍭🍬🧁
جمعه ها به انتخاب خودتون یکی از فیکارو آپ کنم نظرتون؟ 😛😛😛🍥🍫
(البته اگه روزای دیگه هم وقت داشته باشم آپ میکنم ولی جمعه ها دیگه قطعی باشه هوم؟!)
یادتون نره جواب بدین 💜🎈💙🎀
.
.
.ووت و کامنت یادتون نره ❤️🎇🎆💚
.
شرط آپ
ووت: 100+
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته