جانگوک تو تراس وایساده بود و پشت سر هم شماره ی فلیکسو میگرفت بلاخره بعد از دهمین زنگ جواب داد
÷کوکا! ببخشید من وسط مهمونیم سر و صدا زیاد بود نشنیدم برای همین دیر جواب دادم
کوک از حرص چشماشو بست دلش میخواست از پشت گوشی خفش کنه
÷کوک؟ چرا حرف نمیزنی؟
×کجایی؟
÷خارج از شهر چیزی شده؟
×ادرس دقیقتو بده
÷چی شده کوک
×میدی یا نه
÷فقط بگو چه اتفاقی افتاده؟
×هرجا هستی پیدات میکنم عوضی......پیدات میکنم و به بدترین شکل ممکن میکشمت
فلیکس با تعجب پرسید
÷مگه...مگه من چیکار کردم؟!
×دیگه مظلوم نمایی مسخرت جواب نمیده .....قسم میخورم میکشمت فلیکس
÷جیمین چیزی گفته؟
×اسم جیمینو نیار عوضی
÷اهان پس بلاخره دهنشو باز کرد
×خفه شو .....کاش هیچوقت ریخت نحستو نمیدیدم
لحن صدای فلیکس تغییر کرد حالا با جدیت خاصی حرف میزد
÷اوه کوک عزیزم ....بهتره مراقب حرف زدنت باشی
×فقط بگو کجایی بزدل عوضی
÷من همونیم که برای به دست آوردن تو حاضر شدم بهت آسیب بزنم و دوبار ترتیب یه تصادف ساختگیو بدم ......من با کسی که عاشقشم اینکارو کردم چه برسه به کسایی که ازشون متنفرم پس حواستو جمع کن
×منظورت چیه کثافت
÷منظورم اینه که بهتره عوض تهدید کردن من مراقب جیمین و بچه ی تو شکمش باشی!
×از این به بعد با من طرفی .....فقط کافیه بهش نزدیک شی اون وقت میبینی چطور تیکه تیکت میکنم
فلیکس تماسو قطع کرد
کوک با عصبانیت گوشیو زمین زد و دستشو روی پیشونیش گذاشت جیمین رفت سمتش و گفت:
+داری چیکار میکنی؟ فکر میکنی با تهدید کردنش میتونی بکشونیش اینجا .....اینجوری وضعیتو بدترش کردی چرا یاد نمیگیری همه چیو با خونسردی کنترل کنی نه عصبانیت!
جانگوک به طرف جیمین برگشت و بعد با سرعت به طرفش رفت و محکم بغلش کرد
×جیمین .....من هیچوقت خودمو نمیبخشم.....فقط دلم میخواد اون عوضیو با دستای خودم بکشم
جیمین بدون اینکه کوک رو بغل کنه گفت:
+دیگه همه چی تموم شده البته امیدوارم .... اصلا دلم نمیخواد دوباره سر و کلش پیدا شه پس پیگیرش نباش
همون لحظه پشتش گرم شد ....هیون از پشت بغلش کرده بود حالا جیمین در بین آغوش همسر و پسرش بود
هیون هنوز گریه میکرد
+اشکات تموم شد هیون چقدر گریه میکنی بسه
_من باید ازت مراقبت میکردم اما همش اذیتت کردم
+اینطور نیست
_هست
+هیون تو پسر منی من ازت نه ناراحتم نه طلبکارم همه چی تموم شده لطفا گریه نکن
_تایگر ....نمیبخشمش
جیمین با یادآوری تهیونگ اخم کرد هیون همه چیو بهش گفته بود و حالا تازه میفهمید که از رفیق بچگیشم ضربه خورده بود!
جانگوک از جیمین فاصله گرفت اشکاشو پاک کرد و گفت:
×من میرم یه جایی کار دارم
_کجا؟
×میخوام برم پیش تهیونگ
+نه! ولش کن
کوک بی توجه به اصرار جیمین به طرف در رفت
+منم باهات میام صبر کن
کوک درو باز کرد اما کنار در مکث کرد زانوهاش خم شد و نزدیک بود بیفته زمین هیون به طرفش دوید و دستاشو زیر کتفش گذاشت
_چیشد؟
×چیزی نیست یکم سرم گیج رفت خوبم
اون هنوز شوکه بود هنوز نمیتونست باور کنه چه بلایی سر زندگیش آورده سعی کرد خودشو کنترل کنه و به راهش ادامه بده جیمین یکم نگرانش شد ولی کینه ای که ازش داشت باعث نمیشد حتی یه لحظه هم بخواد به بخشیدنش فکر کنه
هر سه نفرشون سوار ماشین شدن و به طرف خونه ی تهیونگ راه افتادن
.......
فلیکس با تهیونگ تماس گرفت
~بله؟
÷کار تو بود یا جیمین؟
~چی؟!
÷خودتو به اون راه نزن تهیونگ
~اره .....کار من بود .....این چیزی بود که باید زودتر از اینا انجامش میدادم
÷درو باز کن من پشت در خونتم اومدم با هم حرف بزنیم
~من حرفی با تو ندارم یه ساعت دیگه هم پرواز دارم پس بهتره گم شی
÷پس میرم با جیمین صحبت میکنم
تهیونگ با شنیدن اسم جیمین داغ کرد!
~عوضی!
درو باز کرد و منتظر موند فلیکس نقطه ضعشونو میدونست با تهدید همه ی کاراشو پیش میبرد.....
در باز شد و فلیکس وارد خونه شد
~تو از کجا فهمیدی ؟
فلیکس به تهیونگ که آماده شده بود و چمدونش گوشه ی سالن قرار داشت نگاه کرد و گفت:
÷حماقت کوک همیشه راهو برای من باز میکنه .....پس داری میری!!
تهیونگ با اخم سرتا پای فلیکسو بررسی کرد کلاه لباسشو روی سرش انداخته بود و این باعث شده بود صورتش تاریک شه!
YOU ARE READING
The little father
Fanfictionخلاصه: جیمین و جونگوک تو سن دوازده سالگی بخاطر یه اشتباه بچه دار میشن...... و حالا اون بچه پونزده سالشه...... ژانر: عاشقانه،خانوادگی ،درام، غم انگیز، امپرگ،امگاورس couple: kookmin وضعیت: پایان یافته