part 16

4K 710 212
                                    


دوستان عزیزم، سلام!
هنوز من رو یادتونه؟ 😉
شرمنده بابت دیر شدن پارت تا شنبه همین هفته امتحان شفاهی داشتم و یک فصل از کتابی روهم باید برای استادم ترجمه می کردم برای همین یکم دیر شد.
خب از اینها گذشته مطمئنم که شماهم مثل من تو این مدت موضوع رو فراموش کردید پس اگه دوست داشتید این خلاصه ی کوتاه رو بخونید.
ممنون از شما 🥰

خلاصه ای از داستان:
بیشتر از یک ماه از ازدواج تهیونگ و کوک می گذره و در این مدت نسبتا کوتاه حس تهیونگ کم کم از نفرت به یک کراش کوچیک روی همسرش تغییر پیدا می کنه ولی کوک همچنان بدون هیچ حسی نسبت به همسرش زندگی اش رو می گذرونه.
مادربزرگِ تهیونگ که نوه اش رو می شناسه و می دونه مغرور و یکم لجبازه و خیلی کم پیش میاد برای شروع یک رابطه پا پیش بزاره؛ پس تصمیم می گیره برای کمک به رابطه اشون از سفر کاری اش صرفه نظر کنه و به کره برگرده.
بعد از مدتی که مادربزرگ خونه ی نوه اش ساکن میشه، تهیونگ و کوک طی اتفاقی توسط جین و سوهی توی حمام گیر می افتند و این بین تهیونگ تصمیم می گیره که کم کم به همسرش نزدیک بشه ولی با صداقت کوک که اعتراف می کنه هیچ حس به بوسه اشون نداشته، ناراحت میشه و باهاش قهر می کنه.
حالا یک مدت از اون اتفاق گذشته و طاقت کوک کم کم داره تموم میشه و به دنبال راهی برای آشتی کرده که تهیونگ پیشنهاد یک بازی میده.

امیدوارم خلاصه نویسیم خوب بوده باشه 😁
حالا بریم سراغ ادامه ی داستان.

***

با صدای خوشحال تهیونگ که بلند فریاد زد《کیش و مات》
چشم های خسته اش رو گشود و پسر خندون مقابلش زل زد.

یعنی بالاخره این عذاب که داشت نابودش می کرد، تموم شد؟
بالاخره اون بازی مزخرف تموم شده بود؟
در اون لحظه تنها چیزی که برای جانگ کوک مهم بود، تموم شدن بازی بود و هیچ اهمیتی به باخت خودش و تنبیه شدنش نمی داد.
پسرِ کوچکتر فقط می خواست بخوابه و اون کابوسِ زنده رو به فراموشی بسپاره.

پسرِ بزرگتر با خوشحالی کفِ هر دو دستش رو بهم کوبید و درحین اینکه کمی از ویسکی داخل لیوانش رو می نوشید، ذوق زده گفت: -بالاخره من بُردم، کیم جانگ کوک!

جانگ کوک با خواب آلودگی خمیازه ی بلند بالایی کشید و برای بار هزارم خودش رو برای پیشنهاد بازی کردن، لعنت فرستاد.
شطرنج بازی کردن اون هم زمانی که داری موسیقی جازِ دهه ی هشتاد میلادی رو گوش می کنی از شکنجه هم بدتر بود.

پسرِ کوچکتر می تونست قسم بخوره که نصفه بازی رو وقتی خواب بود انجام داده و هیچ ایده ای نداشت که داره با مهره هاش چیکار می کنه.
با صدایی که به زور در می اومد به ساعت مُچی اش که ساعت دوی نیمه شب رو نشون می داد، نگاه کرد و زیرلب با خستگی تمام نشدنی گفت: +آفرین عزیزم! کارت حرف نداشت.

تهیونگ با غرور بادی به غبغب انداخت، پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: -من همیشه کارم درسته!

Crazy loversHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin