part 17

4.1K 676 183
                                    


***

تهیونگ با غر غر به پیام مادربزرگش با مضمون 《ساعت پنج می ریم کوه نوردی و بعد از اون می ریم ویلا برای تفریح. دوستات رو هم دعوت کن!》
نگاه کرد و زیرلب غرید: -آخه کی ساعت پنج صبح می ره کوه نوردی؟ مگه دیوونه ایم از خوابمون بزنیم؟ مادربزرگ هم چه کارها که نمی کنه، آخه این چه برنامه ایه؟

دلش می خواست پیامی برای مخالفت بفرسته یا بهانه بیاره که جانگ کوک دل و روده اش بهم پیچیده و نمی تونه یک دقیقه هم دستشویی رو ترک کنه اما می دونست همه ی این ها بی فایده است و سوهی به هیچ عنوان بهانه هاش رو قبول نمی کنه.

اون زن انگار نه انگار بیشتر از شصت سال سنش داشت، با این سنش هنوز هم تفریحات سالمی مثل کوه نوردی رو ترجیح می داد و تهیونگ سی ساله بعضی روزها از شدت خستگی حتی توان بیرون رفتن از تختش رو برای دستشویی کردن نداشت، مدام کمرش مثل پدربزرگ ها درد می کرد و بعضی روزها از درد پا می نالید.

آهی کشید و به جانگ کوک که با بالاتنه ی برهنه و خیس روی تخت می نشست، زل زد.
اون پسرِ کِی وقت کرده بود اون همه تتو بزنه و عضله بسازه؟
انگار تهیونگ تازه داشت چشم هاش رو به روی شگفتی های زندگی متاهلی اش باز می کرد و با دقت بیشتر بدن عضله ای همسرش رو از زیر نظر گذروند.

جانگ کوک درحالی که موهای خیسش رو با حوله ی سفیدش خشک می کرد، سنگینی نگاهش رو حس کرده و به سمتش برگشت و با نیشخندِ جذابی ابروش رو بالا انداخت.
+چیه؟ چرا زل زدی به من؟

تهیونگ بی اراده آب دهنش رو قورت داد و صادقانه جواب داد: -باید اعتراف کنم از آخرین باری که توی جشن فارغ التحصیلی دانشگاه دیدمت خیلی جذاب تر شدی!

راستش پسرِ کوچکتر انتظار این جواب رو نداشت و در کسری از ثانیه هجوم خون رو به گونه هاش حس کرد و از خجالت سرخ شد.
+اوه...ممنون!

لعنتی به لکنت بی موقعش فرستاد، چرا مثل بی جنبه ها پنیک کرده بود؟
خوب بود پسرِ بزرگتر فقط یک تعریف ساده ازش کرده اگه کار بیشتری می کرد حتماً از شدت بالای تپش قلبش، سکته می کرد.
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و حوله ای که باهاش موهاش رو خشک کرده بود رو به سمت کمد پرت کرد ولی حوله قبل از رسیدن به کمد وسط راه روی زمین جاگیر شد.

جانگ کوک بی اهمیت به این موضوع روی تخت دراز کشید که پسرِ بزرگتر با جدیت گفت: -مامانت بهم گفت که بوکس کار می کنی چطوره باهم یک مبارزه داشته باشیم؟

ابرویی با تعجب بالا انداخت و شگفت زده پرسید: +مگه بلدی؟

تهیونگ با شیطنت نزدیکش شد و انگشتش رو نرم به سینه ی برهنه اش کشید و بی اهمیت به مور مور شدن بدن همسرش جواب داد: -تو که بلدی می تونی بهم کامل و بیشتر یاد بدی! درضمن من یکم فیلم دیدم می دونم باید چیکار کنم که ازت ببرم.

پسرِ کوچکتر نیشخندی زد و با شیطنت گفت: +اوه پس فکر می کنی ازم می تونی ببری، آره؟

Crazy loversWhere stories live. Discover now