part 20

3.9K 678 193
                                    


جانگ کوک بالاخره سرش رو بلند کرد و با چشم های سرخ شده و لحن بیچاره ای نالید: +نامجون رو دوست داری، مگه نه؟ روی کوه خیلی باهم صمیمی بودید!

پسرِ بزرگتر چند بار با گیجی پلک زد و بعد کم کم با فهمیدن اصل ماجرا لبخندی روی لبش نشست.
با دو انگشت هر دستش لُپ های کمی تپل شده ی پسر رو گرفت و کشید.
-خرگوش کوچولوی حسودم! اولاً که نامجون تو رابطه است، دوماً من متاهلم و سوماً درمورد من چی فکر کردی؟ هان؟ من همچین آدمی ام که بخوام بهت خیانت کنم؟

چشم هاش رو باریک کرد و با سوءظن به پسرِ کوچکتر که حالا از رفتار بچگانه اش خجالت کشیده بود، نگاه کرد.
+معذرت می خوام! یک لحظه به هیچی فکر نکردم و موقعیت رو نسنجیدم، تو درست می گی!

تهیونگ لحظه ای از رفتار همسرش شوکه شد.
حقیقتاً انتظار نداشت انقدر زود جانگ کوک حرف هاش رو قبول کنه.
با دیدن حسودی اش کم کم خودش رو برای چند روز منت کِشی و قهر و دعوا آماده کرده بود اما پسرِ کوچکتر مثل همیشه برخلاف تفکراتش عمل کرده بود.
حتی دعواهای آب دوغی پدر و مادرش هم بیشتر از این طول می کشید.
لبخندی زد و دستش رو دور شونه ی همسرش حلقه کرد، مثل اینکه برخلاف رفتار و چهره ی لجبار و بچگانه اش، جانگ کوک، مردِ منطقی بود و تهیونگ از این بابت خوشحال بود.

با دست خالی اش دست تتو شده ی پسر رو گرفت و سرِ جانگ کوک رو به شونه اش تکیه داد و به دریا خیره شد.
حالا که مسئله به سادگی تموم شده بود، نیازی نبود تهیونگ اوقات خوششون رو خراب و اعتراف کنه که با دیدن نامجون بود که به گرایش اصلی اش پِی برد و خب وقتی یک جوانِ بیست ساله ی خام و کم تجربه بود یک علاقه ی کوچیک روی پسرِ باهوش دانشکده داشته و البته که هیچ وقت جرات اعتراف کردنش رو نداشت.

مطمئن بود اگه جین و جانگ کوک این حقیقتِ مخفی رو می فهمیدند قطعاً اونی که قربانی سلاح های مخفی و آشکارای جین می شد، خودشه.
خنده ی ریزی کرد و لُپش رو به موهای نرم همسرش تکیه داد و از دیدن منظره ی مقابلش لذت برد.

***

از آغوش پدربزرگش بالاخره دراومد و با محبت بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
-حالت بهتره؟

پدربزرگش به خاطر خستگی بیش از حد و برای استراحت به همراه خدمتکارش یک مدتی رو توی ویلای کنار دریا اقامت داشت.
¥خوبم عزیزم! سوهی اذیتت که نکرد؟

پدربزرگش کنار گوشش با لحن آرومی زمزمه کرد و تهیونگ ریز خندید.
-نه بابایی اذیتم نکرد!
پدربزرگش موهاش رو بهم ریخت و رفت تا کنار همسرش که در حال صحبت با دوست های دامادش بود، بشینه.

¥تهیونگ!
شگفت زده به سمت فردی که صداش زده بود، برگشت و با لبخندی بزرگ در آغوش پسر عموش، جونگین، فرو رفت.
-فکر کردم برای آماده شدن کنسرت رفتی فرانسه!

Crazy loversOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz