part 24

3.9K 656 243
                                    


***

+می شه نری؟
جانگ کوک روی مبل با مظلومیت نشسته بود و شاید برای بار هزارم بود که این جمله رو می پرسید.
تهیونگ کلافه از شنیدن دوباره ی اون جمله ی کذایی غرید: -نه، نمی تونم نرم. مگه بابام رو نمی شناسی؟ درسته که می خنده و خوش اخلاقه اما وقت کار و مسئولیت به شدت جدیه.

پسرِ کوچکتر لب هاش رو آویزون کرد و دمغ نگاهش رو از تهیونگ گرفت.
+اما من می ترسم.

آهی کشید و همونطور که آماده و منتظر پدرش بود به سمت جانگ کوک رفت.
مقابلش ایستاد، دست هاش رو روی شونه های پسر گذاشت و دست های همسرش دور کمرش حلقه شد.
یکی از دست هاش رو به سمت موهای جانگ کوک برد، شروع به نوازشش کرد و با لحنی که سعی می کرد، قانعش کنه گفت:
-عزیزم! من که می دونم تو نمی ترسی، تو مرد شجاع منی! فقط داری مثل بچه ها بهونه میاری.

جانگ کوک صورتش رو روی شکمش گذاشت و با صدای که به زور شنیده می شد، جواب داد: +ولی من می ترسم! عادت دارم هر شب تو در آغوشم بگیری اما امشب که نیستی ممکنه یک روح خبیث بیاد و بغلم کنه.

لبش رو گزید تا نخنده.
انقدر برای همسرش گفتن جمله ی 《چون دلم برات تنگ می شه، می خوام نری!》سخت بود؟

با تکون خوردن شکمش از خنده ای که درحال خفه کردنش بود، پسرِ کوچکتر اخمی کرد و ازش فاصله گرفت.
+من اینجا دارم از ترسِ نیمه شب سکته می کنم، اون وقت تو می خندی؟

تهیونگ خنده ی بلندی کرد و درحالی که صورتش رو بین دو دستش قاب می کرد و به لُپ هاش فشارش می داد، در جواب گفت: -خرگوش عضله ای من! اگه می ترسی زنگ می زنم به جین تا نامجون رو بفرسته اینجا، هم تو نمی ترسی هم جین بیچاره یک چند روز استراحت می کنه.

پسرِ کوچکتر که از شکست نقشه اش ناراضی بود، گفت: +نه، هیونگ! می خوام تنها باشم.

ابروهاش بالا انداخت و لب های غنچه شده اش رو که بر اثر فشار دست هاش روی لُپ هاش به وجود اومد رو محکم بوسید.
-عسلم! زود میام تا چشم بهم بزنی این ماموریت تموم شده و سریع کنارتم.

جانگ کوک با شنیدن این جمله سریع دو بار پلک زد و گفت: +خب چشم هام رو دو بار باز و بسته کردم؛ پس حق نداری بری!

از شدت بامزه و شیرین بودن حرکتش حس کرد، داره از چشم هاش مثل انیمه ها قلب به بیرون پرتاب می شه.
-پسرکِ قندِ عسلم! تاتا زود برمی گرده، بهت قول می دم.

با شنیدن زنگِ در جانگ کوک غرغری زیرلب کرد و با چشم های غمگین به تهیونگ که دنبالش اومده بودند، زل زد.
باید قبل از رفتن بهش یک بار می گفت 《دوست دارم!》؟

درسته که هنوز با احساساتش کنار نیومده بود ولی حق همسرش شنیدن این جمله ی دوست داشتنی نبود؟
+تهیونگ! من...

Crazy loversWhere stories live. Discover now