•○●part 2●○•

1.1K 233 26
                                    

Loneliness
تنهایی

تنهایی !
چیز عجیبی نبود تنهایی یکی از دوستای قدیمیش بود که مدت زیادی رو باهاش گذرونده بود درست همون موقع که پشت سنگی قایم شده بود و با وحشت به خون مادر و پدرش که سراسر خونه رو پر کرده بود فکر میکرد موقعی که ادمای روستای دیگه فقط و فقط به خاطر اذوقه همه ی روستا رو به اتیش کشیده بودن و تهیونگ فقط تونسته بود بدوه همونطور که مادرش لحظه ی اخر فریاد میزد و ازش میخواست که زودتر بره

امگای کوچیک چند روزی تو اون سرما توی تنه ی درختی پنهان شده بود که اخر مردی پیداش کرد.جالبه! میخواست تهیونگو به خاطر زیباییش برای مسائل جنسی بفروشه ولی بهتر بود اینم بگیم اینقدر شانس داشت که یکی دیگه بخرتش!

وزیر اعظم کسی که الان تمام زندگیشو مدیونش بود و پدر صداش میزد اون مرد تهیونگ یازده ساله رو به فرزندی گرفت و اونو با محبت بزرگ کرد

از یه الفا بعید بود اون تو تمام جلسات یا حتی در هنگام صحبت با امپراطور حالت چهره ی خنثی داشت اما وقتی به تهیونگ میرسید لبخند عمیقی میزد و گاهی برای خندوندنش کارای بامزه انجام میداد
حقیقتا به نظر تهیونگ خدا اونارو برای اینکه تنها نباش تو سرنوشت هم قرار داده بود و تهیونگ ازش ممنون بود که پدرش انقدر دوستش میداشت

ولی حتی با اونهم احساس تنهایی میکرد،پوچی و تنهایی اونا چیزایی بودن که تهیونگ حتی با پر بود دور و برش هم حس میکرد اما!

همه چیز با دیدن ولیعهد فرق کرد از همون موقعی که بچه ی ۱۵ ساله رو دیده بود شیفته ی نگاهش شده بود اون صبر کنید! شما درست حدث زدید تهیونگ حداقل سه سال از الفاش بزرگتر بود و این اصلا به نظرش بد نبود بلکه زیادی بانمک بود

-هی ته ته کوچولوی من چشه؟

از دست این جین که همش لوسش میکرد! لبخند دروغینی زد و به طرف هیونگش که داشت چندتا گیاه دارویی برسی میکرد رفت همه ی هیونگاش توی پک بزرگشون کارای مختلفی داشتن و این به تهیونگ حس بچه بودن میداد محض رضای خدا اون با بیست و پنج سال سن اینهمه برای پدرش و هیونگاش ناز میکرد و اونا با خوشحالی میخریدنش

-چیزی نیست ماما کمی بی حوصلم

جین به ابرویی بالا رفته که تهیونگ میدونست تنها دلیلش کلمه ی (ماما) بود بهش نگاه میکرد همیشه عادت داشتن تهیونگو مثل بچه کوچیکه ی خانواده لوس میکردن و تهیونگ برای هر کسی جایگاه مخصوصی میذاشت

جین اوماش بود چون همیشه مثل ماماما باهاش رفتار میکرد و این تهیونگو یاد مادر خودش مینداخت، نامجون پدرش بود چون همیشه مثل کوه پشتش بود و همایتش میکرد و با لبخند چال گونه ایش بهش این اطمینانو میداد که همیشه حواسش بهش هست

یونگی برادر بزرگه بود که همیشه چشم غره میرفت و به هیچ عنوان حال کاریو نداشت ولی خیلی نامحسوس به کسایی که بهش چپ نگاه میکردن و چشم غره های ترسناک میرفت

𝙏𝙝𝙚 𝙁𝙪𝙩𝙪𝙧𝙚 𝙌𝙪𝙚𝙚𝙣ㅣkookvWhere stories live. Discover now